-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

6.30.2003

٭ و اما بخونين در مورد همکار عزيزم ...
بهش گفتم: اين مقاله رو برای يه نشريه فرستادم. اگه ميشه يه نگاهی بهش بنداز که می خوام بعد از پياده شدن بفرستم تهـران.
از هر چی نقطه و ويرگول بود نگذشت. يه ايرادهای الکی گرفت که بدجوری دلخور شدم. بهش گفتم: عزيز من ، تو از فرمت گزارش نويسی برای اون نشريه خبر داری؟ اونجا نوشته اين قوانين بايد رعايت بشه. من فقط خواستم اگه ايراد علمی داره بگيری.

شب در پل فرماندهی (Bridge) بوديم. به کاپيتان جواد گفت: من در مورد شناورهای ترالر فلان نظر رو دادم. در مورد ماهی مرکب من فلان کار رو کردم. من قبل از اومدنم در جلسه فلان جا شرکت کردم. من تازگيها از اروپا برگشتم و قراره که يه تحول اساسی در منطقه بوجود بيارم. من برای اولين بار گره زدن مجرای کيسه جوهر ماهی مرکب رو به اونا ياد دادم. من عضو کميته سرپايان فلان جا هستم. من ... من ... من ... من ...
ديگه سرم درد گرفت بس که اين همه ادعا رو شنيدم. خدا رو شکر که شب بود و چراغهای « بريج » خاموش بودند و اون متوجه خنده های ريز ريز من و جواد نشد.

فردا قرار بود به قول خودش از روش پلاک گذاری برای يه مطالعه استفاده کنه که در کمال تعجب ديدم اصلا روش درستی رو پيش نگرفته و کارش خطای بالای ۹۰ درصد رو داره. تذکر دادن و يادآوری کردن هم بی فايده بود. می دونستم محاله به حرفم گوش بده.

در نمونه برداری بافتی هم باز کارش خطا داشت و اين خطا رو حتی کاپيتان جواد که اصلا از بيولوژی چيزی نمی دونه فهميد. به من گفت: کاپيتان اين همکارت اشتباه نميکنه؟ گفتم: از کجا فهميدی؟ گفت: آخه خودت که پارسال نمونه برداری می کردی ، اصلا به نمونه دست نمی زدی و تازه بعد از هر نمونه برداری پنس و چاقو رو با الکل ميشستی و رو شعله می گرفتی. اين چرا اينجوريه؟ اين که اين همه ادعاش ميشه چرا ... ؟

اين فقط گوشه ای از حرفها و کارهاش بود. برای همين هست که ترجيح ميدم در سفرهای دريائی کسی همرام نباشه که با اينجور کاراش اعصابم رو خورد کنه. اين همکارم سواد علمی خوبی داره و در زمينه کاری خودش کارش خوبه ولی متاسفانه اون افتادگی علمی رو نداره و تا بحال کسی به ياد نداره که سئوالی ازش پرسيده بشه و با شهامت بگه نمی دونم. يا يه کاری رو که اشتباه انجام ميده و بهش تذکر ميديم ناراحت نشه و قبول کنه که اشتباه کرده. از الان غصه ام گرفته که بايد از شنبه تا چهارشنبه هفته آينده رو با اون در يکی از مراکز ديگه باشم و گزارش يه پروژه رو بنويسيم.
من از اين نظر شانس بزرگی آوردم که در زمان دانشجوئيم يه استاد بسيار عزيز داشتم که از همون روز اول طوری من و بقيه رو تربيت کرد که اين روزها که وارد مرحله کاری شديم اين قبيل اشتباهات رو نداشته باشيم. از يک روزنه و هشت پا می دونن منظورم کدوم استاد هست. اميدوارم که « از يک روزنه » که در حال حاضر داره از اين استاد خوب آموزش ميبينه حداکثر استفاده رو ببره و در آينده نشون بده که يه محقق چه جوری بايد باشه.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.28.2003

٭ ايـن سفـر هـم بـه پـايـان رسيـد...
صبح خيلی زود به لنگرگاه اومديم و پياده شدم. ايندفعه همونطور که انتظارش رو داشتم دريا حسابی موج داشت. هميشه در اين موقع سال دريای عمان متلاطم هست و اگه کسی به دريا عادت نداشته باشه حتما حالش بهم می خوره. روز اول که سوار شديم و از اسکله جدا شديم که بريم به محل مورد نظرمون ، همکارم که از تهران آمده بود همراهم بود. بگذريم که چه اعصابی ازم خورد کرد. جريانش مفصله و بعد تعريف می کنم.
اين شش روز جاتون خالی حسابی موج خوردم. جالب اينجاست که وقتی کشتی ۲۰ درجه از محور اصليش به طرفين ميخوابه ، هنر می خواد که آدم بتونه درست راه بره ، درست غذا بخوره و از همه مهمتر بتونه بره حموم. به قول ملوانها در چنين اوضاعی بايد بدويی دنبال آب که هی اينور اونور ميره. خوابيدن در اين موج عالمی داره. حس ميکنی تو گهواره خوابيدی و يکی داره آروم آروم تکونت ميده.
بيچاره آشپز کشتی که در اين شرايط بايد غذا بپزه. يه بار ظرف غذاش رو خوب مهار نکرده بود و با يه موج بلند که زير کشتی رو خالی کرد ، کشتی بدجوری به پهلوی چپش خوابيد و ديگ و قابلمه بود که يکی يکی از رو اجاق ميفتاد پايين.
من از سال ۱۳۷۷ تا بحال با اين کشتی در خليج فارس و دريای عمان برای پروژه های مختلف دريا رفتم و با همه بروبچه های اونجا حسابی رفيق شدم. برام جالب بود که هر بار که سوار می شدم می ديدم که کلی از ملوانها عوض شدند. اينبار وقتی برای ناهار رفتم سالن غذا خوری غم عجيبی تو دلم نشست. ياد مهندس اصلی (Chief engineer) کشتی افتادم که در پائيز سال گذشته فوت کرده بود. روزی نبود که به يادش نباشيم و از تکيه کلامهای اون استفاده نکنيم. يه شب با «مهيار» جانشين اون کار داشتم و اطلاعات فنی موتور خونه رو می خواستم بپرسم. رفتم کابين مهندس کشتی. وقتی وارد شدم ، بغضم گرفت. ياد جوکها و تخته بازی کردن اون افتادم. خدا بيامرزدش. مرد فوق العاده ای بود. رکورد دريا موندنش رو هنوز کسی نتونسته بشکونه. سه سال در کشتی بود و فقط دوبار پياده شد که بره واسه خودش سيگار بخره. يعنی تو اين سه سال به شهرش نرفت و در اون دوبار هم فقط چند ساعتی از کشتی دور بود.
ديروز هم يه جشن تولد کوچولو گرفتيم. خيلی باحال بود. تولد افسر دوم کشتی بود که هم اسم خودم هستش. آشپز هم سنگ تموم گذاشت ، کيک و شيرينی ، آب ميوه ، بستنی و ... خلاصه جاتون خالی خيلی خوش گذشت.
هر شب کلی با خودم خلوت کردم. تک و تنها ، رو سينه کشتی می نشستم و حسابی غرق افکار درهم برهم می شدم. سروسامون دادن به اين ذهن آشفته حسابی مشغولم کرده بود و چون کار خاصی در کشتی نداشتم که در طول روز خسته بشم ، شبها تا دير وقت رو عرشه می موندم. نتيجه اين شبها اين شد:
ـ خيلی از آرزوها بهتره که در همون حـد آرزو باقی بمونه و تلاش برای رسيدن بهشون اصلا فايده نداره. در واقع تلاش برای رسيدن به يه چيز محال جز تخريب روحيه و از دست دادن اعتماد به نفس ثمر ديگه ای نداره.
ـ دفعه بعد که احتمالا شهريور ماه هست و ۲۰ روز دريا می مونم ، بايد اون قيچی رو حسابی تيز کنم تا علاوه بر وابستگی ها ، چيزهای ديگه رو هم که آزارم ميده قطع کنم.
ـ وقتی با تموم وجود برای رسيدن به يه چيز تلاش ميکنی ولی به نتيجه نمی رسی و همه درها به روت بسته می مونه ، بايد صبر کنی ، شايد حکمتی در اين کار باشه و ازش غافلی.
ـ بهتره هر چند وقت يه بار تو آينه يه نگاهی به خودت بندازی. به موهای سفيد شده در اطراف شقيقه ، چين های زير چشمات و ... نگاهی بندازی. عمری رو که با اين سرعت داره ميگذره رو ببينی و بفهمی که بعد از اين همه سال هنوز نتونستی اونی باشی که می خوای.
ـ برای رجعت به خويشتن هيچوقت دير نيست. فقط يه کم صبر و مرارت کشيدن می خواد.
ـ حرمت اشکهات رو نگهدار و وقتی دلت ميگيره برو يه جائی که کسی نبيندت و اونجا زير لب با خودت حرف بزن و آروم آروم اشک بريز.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.22.2003

٭ خـداحـافـظ ...
شب از نيمه گذشته و در اين لحظه به اين فکر می کنم که فردا شب من کجا هستم و دوستام کجا. از فردا شب از صدای خنده و سروصدای بروبچه های خونه ، کيبورد و مونيتور سرد و بيروح خبری نيست.
از فردا شب فقط صدای موج هست و تکانهای ملايم و گهواره مانند کشتی.
از فردا شب آسمون پر ستاره هست و نسيم ملايمی که بوی دريا رو داره.
از فردا شب من هستم و کوهی از خاطرات و افکار پراکنده.
از فردا شب محکومی بايد به سئوالات متعدد قاضی جواب بده.

دوستان من ، هر شب ساعت ۱۱ روی عرشه کشتی خواهم بود و در اون لحظات به ياد ماندنی به ياد همه شما خواهم بود و خواهم گفت: جای همه شما خالی. ايکاش می شد يه سفر دريائی رو با هم ، همه با هم ، داشته باشيم. چنين سفرهائی در کنار دوستان واقعا به ياد ماندنی است.

هر بار که به دريا میرم ، ياد يکی از همکارهام ميفتم که دست روزگار سرنوشت بدی رو براش رقم زد. مدتی اينجا بود و در چند سفر دريائی بهترين همراهم بود. هم کابين بوديم و من شروع کارم در اينجا با اون بود. خيلی چيزها ازش ياد گرفتم ولی افسوس و صد افسوس که به خاطر پاره ای مسائل حاشيه ای مجبور شد برای هميشه از اينجا و از ايران بره.

يادمه که سال گذشته سفرم ۱۷ روز طول کشيد. وقتی برگشتم و سراغ ايميلهام رفتم ، ديدم يکی از دوستان بسيار عزيزم ، برای هر روز که من دريا بودم ، هر شب يه ايميل برام نوشته. چقدر لذت بردم از خوندن اونها. محتوای ايميلها خيلی ساده و در عين حال سرشار از محبت بود.

بيشتر دوستان که از نزديک با من و کارم آشنا هستند هميشه به من ميگن که خوش به حالت که اين سفرها رو ميری. حتی يه سری هم ميگن که بهت حسوديم ميشه. بايد بگم که خودم هم واقعا از اينکه اين موقعيت رو دارم بسيار خرسندم. شايد باورش سخت باشه ولی بايد بگم که زيباترين خاطرات عمرم رو در اين سفرها داشتم. مشتری برای اين سفرها زياد هست ولی خودتون بهتر می دونين که محدوديت زيادی براش قائلند. حتی همکارام که در همين اداره کار می کنند نمی تونند در اين سفرها شرکت کنند.
من در تمام اين سفرها فقط با دو سه تا از تکنسينهام که به اخلاقم و نحوه کارم آشنا هستند همراه هستم و از قبول کردن ساير همکاران حتی از مراکز ديگه خودداری می کنم. اصلا نمی خوام اون لحظات خوب را با سروکله زدن با اونها هدر بدم. برای اين تکنسينها تنها يک اشاره و يه کلمه کافيه که بدونن چکار بايد بکنن و ميدونن که کوچکترين اشتباه و بی دقتی در کاری که بهشون محول می کنم ، به اين معناست که در اولين فرصت و در نزديکترين لنگرگاه بايد کشتی رو ترک کنند.

در شبهای تنهائيم به ياد همتون خواهم بود. به ياد:
من با اسم مستعار ، دوست بسيار عزيز و مهربونم که در سفر قبليم موبايل گرام ها رو در وبلاگم ميگذاشت. اينبار هم قصد داره که وبلاگم رو به روز نگهداره. کسی که عاشق دريا و صدای امواجش هست. کسی که عاشق پروازه. عاشق سبک شدن. عاشق بارون.

از يک روزنه سرد و عبوس ، دوستی که از قرار معلوم مثل خودم شيفته کار در زمينه بيولوژی و اکوسيستمهای دريائی هست.

خواب ميبينم نويسنده شدم ، اينبار حتما به قولم عمل خواهم کرد و سنگی که از کنار ساحل برداشتم رو به يادش در آب خواهم انداخت.

بارانه ، دوست عزيزی که تجربه سفر در دريا رو داره. می دونم که بيش از هر کس ديگه ای من و شبهای دريا رو درک ميکنه.

مه بانو و ابروکمون ، دوستان خوبی که علاقه وافری به بيولوژی و مباحثش دارند و می دونم که چقدر دلشون می خواد که اين سفرها رو تجربه کنند.

گوشه گير ، وبلاگ نويس خوبی که هيچوقت از خوندن شعرها و کامنتهاش خسته نمی شم. ديشب تصادفی در مسنجر پيداش کردم و بايد بگم که فوق العاده باهوشه. شايد اگر در اين سفر همراهم بود ، يه ديوان شعر می نوشت. محيط اونجا برای کسانيکه طبع شعر و نويسندگی دارند ، بهترين شرايط رو برای نوشتن مهيا ميکنه.

اسرار ازل ، شايد بهتر بود به جای من اون به اين سفر ميرفت و کمی در خلوت خودش فکر می کرد. مطمئنم به اين نتيجه می رسيد که اين همه غصه خوردن فايده نداره و دنيا بی ارزشتر از اين حرفهاست که بخواد لحظاتش رو با ناراحتی و غصه خوردن هدر بده.

و خيلی از دوستان ديگه که از صميم قلب دوسشون دارم.

به محض رسيدنم به کشتی تا پايان سفر ارتباطم رو با خشکی قطع می کنم. می خوام خودم باشم و خودم. تنها يادگاری که با خودم می برم لباس قشنگيه که هديه گرفتم و در تمام سفرهام می پوشم. اين لباس بوی خوبی داره.
می خوام با يک قيچی تيز تموم بندهای وابستگی هام را پاره کنم. از وابستگی خسته شدم. بيشترين آسيب رو در زندگيم از همين وابستگی ها خوردم. می خوام برگردم. به خويشتن خويش برگردم. بشم همونی که بودم. اين تغيير کلی که از چند هفته قبل از سالروز تولدم شروع کردم ، با ذات من منافات داره. من نمی تونم اينجوری باشم. بايد برگردم. حتی اگه برای برگشتن مجبور بشم از خيلی چيزها چشم پوشی کنم.

کلام آخر؛
سيب سرخم رو به ياد خواهم داشت. بوی دل انگيزش ، طراوت و تازگی پوستش. هر چند که می دونم مالکش نيستم و نخواهم بود ولی هميشه عطرش رو به ياد خواهم داشت. هميشه.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.20.2003

٭ بـابـا ، مـا هـم آدميـم ...
امروز يه نگاهی به برنامه تيرماه انداختم. برنامه ريزی فشرده ای برای اين ماه برام در نظر گرفته شده و وقتی جمع و جورش کردم ديدم بيشتر اين ماه رو در ماموريت هستم. يه هفته دريا ، دو سه روز استراحت ، شرکت در نمايشگاه بين المللی محيط زيست در تهران ، دو روز استراحت ، سفر به يکی از مراکز جنوب برای گزارش نويسی و اقامت يه هفته در اونجا و در نهايت بازگشت به محل کارم.
اين تنوع برام خوبه ولی از خيلی از کارهام عقب ميفتم. به تازگی تحليل داده های گردآوری شده در يه پروژه رو شروع کردم که چهار سال رو هم انباشته شده و هنوز کسی برای جمع بندی اون اقدامی نکرده. اين وقفه تاثير منفی شديدی رو گزارش اون ميزاره. يادمه يه پروژه داشتم که دو سال عملياتش طول کشيد. وقتی پرونده های آماری رو ديدم ، گيج شدم. ۲۵ هزار تا عدد رو بايد تحليل آماری می کردم و روابط منطقی و پارامترهای مورد نظر رو استخراج می کردم. برای نوشتن اون گزارش که حدود ۱۸۰ صفحه شد هفت ماه تمام وقتم گرفته شد. يکی از دلايلی طولانی شدن اين مدت ، همين ماموريتها بود که مجبورم می کرد کار رو نيمه تموم بزارم. امسال قصد داشتم که تا پائيز هيچ ماموريتی رو قبول نکنم و فقط بشينم به کارهام برسم. ولی مگه ميزارن که آدم به کارش برسه.
متاسفانه در سيستم اداری ما اگه کاری رو داوطلبانه انجام بدی ، از اون به بعد برات ميشه وظيفه و توقع بالا ميره. ايکاش اينقدر اطرافيان و رؤسا رو پر توقع نمی کردم. کار به جائی رسيده که معاون فلان ... ساعت ۱۱ شب بهم زنگ ميزنه و ميگه تا ساعت ۱۰ صبح فردا يه مطلب رو براش ايميل کنم. حالا خوب بود يه کم ملايم حرف می زد. يه جور با آدم حرف می زنن که انگاری گماشته استخدام کردن.
خلاصه ، از يه طرف خوشحالم که اين سفرها يه کم در تجديد روحيه و باز يابی انرژی قبليم موثر هست و از يه طرف ديگه ناراحتم که از کارهائی که از روز اول سال ۸۲ در سررسيدم نوشتم عقب ميفتم.
جالبترين اتفاق روز پنجشنبه در جلسه شورای پژوهشی اداره بود. رياست محترم لطف فرمودند و گفتند:
برای نمايشگاه محيط زيست خلاصه تحقيق در مورد عروس دريائی رو با Power point آماده کن. برای بخش اکولوژی و پروژه ای که داشتند هم Power point تهيه کن. روز يکشنبه ساعت ۹ صبح در سالن اجتماعات سمينار بده چون از اداره کل مهمون داريم و خيلی دلشون می خواد در اين مورد خاص اطلاعات بيشتری داشته باشند. سفر دريائی رو تموم کن ، اگه بودجه داشتيم شما رو برای نمايشگاه تهران اعزام می کنيم. اگه بودجه جور نشد ، خودت رو آماده کن و داده های اون پروژه مشترک رو جمع و جور کن که همراه با آقای دکتر ... بری مرکز ... برای گزارش نويسی و تا تموم نشد همونجا بمون.
يکی نبود بهش بگه ، آقای محترم من بعنوان يه کارشناس اين مرکز که قراره اين همه کار رو با هم انجام بدم ، می تونم اظهار نظر کنم؟ می تونم مخالفت کنم؟ می تونم پيشنهاد بدم؟ می تونم به اختيار خودم يه کم اين تاريخهايی رو که بدون مشورت با من برام تنظيم کردين ، عوض کنم؟ می تونم ... ؟



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.18.2003

٭ شمـارش معکـوس ...
سفر ديگری در پيش است و بی قراری من شروع شده. اينروزها دائما در حال تدارک اين سفر هستم. حس عجيبی دارم ، انگار برای بار اول هست که می خوام به دريا برم. مثل بچه ای شدم که می خواد اولين مسافرت زندگيش رو بره و شب و روز به اون فکر ميکنه و برای روزهائی که قراره در سفر باشه ، نقشه ميکشه.
امروز برای رفع خستگی در محوطه اداره کمی قدم زدم. دريا در ۱۰۰ متری ديوار اداره هست و من از دور شاهد موج های ملايمی بودم که نقشهای قشنگی رو می ساختند. ماهيگيران محلی با قايقهای کوچيکشون مشغول صيد بودند. بچه های پا برهنه و لخت در ساحل بازيگوشی می کردند و گاهی تنی به آب می زدند. من تنها بودم و در حسرت اين همه زيبائی. با صدای يکنواخت تلفن به خودم اومدم.
ـ سلام کاپيتان ، چطوری؟
ـ سلام کاپيتان جواد عزيز. بد نيستم. کی ميائی؟
ـ جمعه اونجام ، درحال سوختگيری و تکميل پرويژن هستيم. کی ميتونی ملحق بشی؟
ـ اگه دست خودم بود همون جمعه ميومدم ، يه مهمون دارم که يکشنبه ميرسه. غروب همون روز ميائيم.
ـ کابينت رو دادم تميز کنن ، همون کابين هميشگی. خوبه؟
ـ عاليه ، خلوتگاه من رو هم بگو خالی کنند ، دفعه قبل پر از تور و بويه بود.
ـ باشه ، چراغ لنگر رو هم عوض کرديم. ايندفعه که بری اونجا محيطش حسابی رومانتيک شده.
ـ مرسی. خودت رو آماده کن برای ناوبری دو نفره تا صبح. دلم برای سکان کشتی حسابی تنگ شده.

امروز ، رفتنم قطعی شد. يکشنبه غروب ، برای بيش از يه هفته ميرم دريا. خيلی دلم می خواد که مثل سفر دريائی قبليم باز هم از اون موبايل گرام ها مخابره کنم که تو وبلاگم بگذارند ولی ممکنه اينبار از اينکار صرفنظر کنم. می خوام اين مدت از همه چيز و همه کس جدا بشم. می خوام دلم رو بدم به وسعت و پاکی دريا ، شايد شرم گناهی رو که در خودم احساس می کنم ، پاک بشه. اينبار برای سيب سرخی که مدتها دارمش ولی هنوز تصميمی براش نگرفتم ، وقت بيشتری خواهم گذاشت. هر چند که ندائی در درونم بهم ميگه « هرگز مالک اون نخواهی شد ».

٭ به مناسبت در گذشت دکتـر علـی شريعتـی:

خـدايـا ، بـه هـر کـه دوسـت مـی داری بيـاموز کـه
عشـق از زنـدگـی کـردن بهتـر اسـت
و بـه هـر کـه دوسـت تـر مـی داری بچشـان کـه
دوسـت داشتـن از عشـق بـرتـر ...

روحـش شــاد.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.17.2003

٭ قحطـی زده ...
ـ سلام کاپيتان ، خوبی؟ آقا شرمنده يه تک پا می تونی بيائی اينجا؟
ـ تو هم وقت گير آوردی؟ بابا من تازه از خواب بيدار شدم و با اجازت الان نصف مغزم تعطيله.
ـ جون کاپيتان مورد حياتيه. بيا خودم بر می گردونمت.
ـ نه پس می خواستی برگشتنم رو هم با آژانس برگردم. خيلی خوب بابا ، زار نزن ، الان ميام.
...
...
ـ کاپيتان ميشه بگی داری چيکار می کنی؟
ـ هيچی عزيزم ، دارم کار کردن با اينترنت رو بهت ياد ميدم.
ـ پسر چه خبره؟ ۱۵ صفحه رو باز کردی ، داری فايل دانلود ميکنی ، وبلاگ هم می خونی. ايميل هات رو داری چک میکنی ، آنلاين موزيک هم گوش ميدی ، بابا گيج نشدی؟
ـ نه ، يه چيز ميگم ناراحت نشی ها ، حيف اين امکانات که تو و اون رئيس مونگولت دارين. مرتيکه مياد ميشينه رو اينترنت تخته بازی ميکنه.

وقتی وارد دفتر شدم يه کامپيوتر خوشگل با مونيتور ۱۷ اينچ ديدم و يه صندلی راحت. کارای همکارم رو انجام دادم و بعد که رفت چای بياره ، کار خودم رو شروع کردم. وقتی برگشت تا چند دقيقه گيج و منگ داشت مونيتور رو می ديد و باورش نمی شد که رو اينترنت ميشه همزمان اين همه کار رو انجام داد. بهش گفتم: برو خدا رو شکر کن که دفترچه آدرسهامو نياوردم وگرنه الان اينجا شلوغ تر از اينی می شد که داری ميبينی.
همکارم يه لطفی بهم کرد و گفت که جمعه ها برم پيشش و کارهامو با کامپيوتر اون انجام بدم. کار کردن با سيستمهايی که به فيبر نوری متصل هستند عالمی داره. چه ميشه کرد ، بابا قحطی زده ايم ديگه ، همچين چيزی به پستمون بخوره خودمون رو خفه می کنيم.

٭ باز همون حـس هميشگـی:
چه لذتی داره وقتی در مورد يه موضوع حسابی با خودت درگير باشی و با يه تلفن طولانی که سوژه صحبتش يه چيز ديگه هست ، اونقدر حرف تو حرف بيفته تا بالاخره اين موضوع مطرح بشه.
حدود يه ماه پيش يه موضوع آزار دهنده ، شده بود بلای جونم. جالبه که با همه شهامتی که در خودم در حرف زدن سراغ دارم جرات بيانش رو هم نداشتم. اين مطلب روی برخوردم با يکی از دوستام که خيلی خيلی هم دوستش دارم تاثير ناجوری گذاشته بود. در همين گيرودار يه موضوع خفن ديگه هم پيش اومده بود که حسابی بهم ريختم. خلاصه همه چيز دست به دست هم داد که يه مدتی رو در يه دلشوره و اضطراب که هيچ دليل موجهی هم براش ندارم بسر ببرم. امشب يا بهتره بگم چند ساعت پيش يه تلفن طولانی داشتم که اين موضوع پيش کشيده شد. اول از اينکه ديدم که باز هم حدسم درست از آب در اومده خوشحال شدم و بعد وقتی فهميدم که اون موضوع منتفی هستش خوشحاليم دوچندان شد.
جالبه که بگم اون موضوع چه منتفی می شد يا نمی شد هيچ ارتباطی با من نداشت ولی وجودش برام آزار دهنده بود و هيچ دليلی هم برای آزار دهنده بودنش ندارم. نمی دونم چرا گاهی اين احساسات گريبانگيرم ميشه و در بيشتر موارد هيچ توضيحی براش ندارم و بايد صبر کنم تا مدتی بگذره و دليلش برام مشخص بشه.
شايد بهتر باشه که يه سر پيش روانکاو برم ببينم تو اين مغز کوچولو چی ميگذره. ديگه دارم به خودم شک میکنم. مخصوصا الان که شادترين موزيک مورد علاقه رو گذاشتم و دارم ...
الان قبل از گذاشتن اين متن در وبلاگ دارم اينو گوش ميدم: ای که توئی همه ...
قابل توجه بعضيها ...



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.16.2003

٭ از تمامی دوستانی که لطف کردن و در مورد مقاله نظر دادند تشکر می کنم. قصد دارم مقاله ای در مورد کيسه شنای ماهی بنويسم که با توجه به اهميت حياتی اون در ماهيان به نظرم خيلی جالبه. اينبار نمی خوام برای گذاشتنش در وبلاگ تاريخ تعيين کنم. چون هر وقت گفتم فلان تاريخ مقاله آماده ميشه ، هميشه با تاخير همراه بوده و از اين بد قولی کردن بيزارم.
يک سفر دريائی رو تا چند روز ديگه بايد شروع کنم که شايد يه هفته يا بيشتر طول بکشه. امروز همکارم تماس گرفت و قرار شد که به محض رسيدن کشتی به دريا بريم و بعد از اتمام اون گشت بايد يه سفر به يکی از مراکز ديگه برم و گزارش پروژه مشترک رو که با هم داشتيم بنويسيم. قبل از رفتنم جواب سئوالات دوستان رو که تلفنی يا از طريق ايميل و کامنت پرسيدن در وبلاگ ميزارم.
امشب يه وبلاگ ديگه ساختم که مدتی طول ميکشه که اونجوری که می خوام درستش کنم. در اين وبلاگ کليه مقالات خودم و ساير دوستان رو می خوام منتشر کنم. در واقع يه وبلاگ تخصصی در مورد اکولوژی و جانورشناسی هستش. در اين وبلاگ علاوه بر آبزيان می خوام در مورد پرندگان و پستانداران هم مقالاتی که دارم يا دوستان زحمتش رو می کشند و مينويسند ، بزارم. قراره به زودی مقالاتی در زمينه ميگو و شاه ميگو (لابستر) بدستم برسه که بعد از ويرايش برای علاقمندان پابليش ميکنم.
اينروزها بوی دريا رو يه جور ديگه حس می کنم. نمی دونم چرا. شايد به خاطر دلتنگی های اين اواخر و نياز مبرم برای خلوت کردن با خودم باشه. مدتيه که خودم رو محاکمه نکردم و فرصت خوبيه که کاپيتان نمو به بعضی از سئوالاتش فکر کنه و يه جواب منطقی براشون پيدا کنه.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.14.2003

٭ مقاله عروس دريايــی آماده شد.

بالاخره بعد از ۱۵ روز کار موفق شدم مقاله رو آماده کنم. جالبه که بگم برای Upload کردنش از ساعت ۱۲:۰۵ تا ۳:۱۵ صبح داشتم حرص می خوردم. در اين مدت ده ها بار مجبور شدم Refresh کنم. قابل توجه دوستانی که ميگن من زياد غرغر ميکنم. شما جای من بودين شاکی نمی شدين؟

تموم سعی من بر اين بود که مقاله در حد استفاده عمومی باشه و از بکار بردن اصطلاحات تخصصی و وارد شدن به جزئيات تا حد امکان صرفنظر کردم. اين مقاله ۱۱ صفحه هست و با استفاده از لينکهایی که گذاشتم ميشه به راحتی به صفحات مورد نظر برين و مطالب رو بخونين.
قرار بود از Hint برای توضيح کلمات استفاده کنم که متاسفانه روش بکار بردنش به موقع بدستم نرسيد (البته هنوز هم نرسيده) بنابراين ممکنه دچار مشکل بشين و مفهوم بعضی از کلمات مشخص نباشه.
خوشحال ميشم که بعد از خوندن اون نظرتون رو در مورد اون بدونم. اين دومين مقاله هست و نمی خوام مثل مقاله اول فقط تعريف بشه که عالی بود. مشکلات و اشکالات اون رو برام بنويسين که در مقالات بعدی بهتر بتونم مطالب رو تنظيم کنم.
يکی از همکلاسيهام بعد از ۴۵ دقيقه حرف زدن در مورد مقاله ای که در مورد پلنگ آماده کرده بود ، گفت: خوب دوستان ، اگه سئوالی هست بپرسين که جواب بدم.
هيچکس چيزی نگفت. بنده خدا موقعی که داشت کاغذهاش رو جمع می کرد با صورت کش اومده گفت: فقط ميشه دو نتيجه گرفت ، يا مقاله اونقدر واضح بود که احتياج به سئوال نداشت يا اينکه اصلا توجهی بهش نکردين و من داشتم واسه خودم توضيح می دادم. مقاله من در کدوم يک از اين دوحالت قرار داره؟؟؟



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.12.2003

٭

در يکی از خيابانهای شهری شلوغ تنها جواهر فروشی شهر قرار داشت که با ويترين زيبايش نظر هر رهگذری را به خود جلب می کرد. درون يک قاب مخملی قرمز يک گردنبند به شکل قلب ديده می شد که بعد از سالها هنوز فروخته نشده بود و بيش از هر چيز ديگری به چشم ميامد. روزی رهگذری از کنار اين جواهرفروشی گذشت و تا چشمش به اين قلب افتاد ايستاد و خيره به آن نگاه کرد. لبخندی زد و وارد شد.
ـ ببخشيد آقا اين گردنبند که تو اون قاب مخملی قرمز هست چنده؟
ـ گرون نيست ولی فکر نکنم شما بتونين بخرينش.
ـ قيمتش برام مهم نيست ، من پسنديدمش و هر قدر هم که گرون باشه ، می خرمش.
ـ ببينين خانم ، بهتره خودتون با اون صحبت کنين. شايد شما همون مشتری باشين که اون سالهاست به انتظارش نشسته.
ـ يعنی چی؟ مگه گردنبند هم حرف میزنه و قدرت انتخاب داره؟
فروشنده بدون توجه به بهت زدگی خريدار ، گردنبند را به مشتری داد و گفت: بفرمائيد ، ببينين شما همون خريدار هستيد يا نه؟

خريدار خيره به قاب قرمز نگاه کرد. دلش می خواست همونجا اون رو به گردن بيندازه. آهی کشيد و گفت:
ـ سلام ، من مدتيه که به اين شهر اومدم و از همون روز اول که ديدمت تصميم گرفتم که يه روزی بخرمت و بندازم به گردنم. نظرت چيه؟
ـ شما نمی تونين من رو بخرين. من مدتهاست منتظر يه مشتری ديگه هستم. چند روز از آوردنم در اين فروشگاه نگذشته بود که اون رو ديدم. در يک غروب پائيزی که بارون ميومد برای اولين بار ديدمش. از اون روز تا بحال منتظرم و اون هر روز مياد پشت ويترين و من رو ميبينه ولی هنوز برای خريدنم مردد مونده.
ـ خوب شايد اون نخواد بخردت ، تا کی میخوای صبر کنی؟
ـ فکر نکنم زياد طول بکشه. چند روز پيش با عجله از کنارم گذشت و فقط نيم نگاهی به من انداخت. برق يه چيزی رو روی سينه اش ديدم. ولی متوجه نشدم که چی هست. شايد سرنوشت من هم مثل خيلی های ديگه باشه. مطمئن باش به محض اينکه ببينم گردنبند ديگه ای رو خريده ، با اولين مشتری که بياد سراغم ، ازاينجا ميرم. من هم ميشم مثل خيلی های ديگه که به اجبار تن به هر خريداری ميدن.
ـ خوب حالا تکليف من چيه؟
ـ صبر ، همين. ولی اين رو بدون که اگه روزی ببينم که من رو رها کرده و گردنبند ديگه ای خريده ، حتی اگه بهترين مشتری هم برام بياد و من رو بخره ، من تا ابد به يادش ميمونم و نمی تونم اونجوری که بايد به صاحبم زيبائی ببخشم.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.11.2003

٭ خورشيـد عمـر من غـروب نکـن ، هنـوز ...

می گويند زندگی با تمام سختيهايش شيرين است ، هنوز طعم شيرين آنرا نچشيده ام.
در نيمه راه سفری هستم که خود آغازش نکردم ، هنوز نمی دانم که چرا اين سفر آغاز شده و هنوز نمی دانم که عاقبت آن چه می شود.
در اين سفر پر مشقت همراهی می خواستم. از همراهانی که در کنارم قرار گرفتند ، جز دورويی و نيرنگ نديدم ، هنوز همسفر واقعی خود را نيافتم.
هنوز آثار زخمهای بيشمار را بر پيکر رنجورم ميبينم ، هنوز دست نوازشگری مرهمی بر زخمهايم نگذاشته است.
در ويرانه قلبم سالهاست که جغدان لانه دارند ، هنوز قلبم در حسرت آشيان کبوتران سفيد می سوزد. هنوز نسيم بهاری در اين ويرانه حيات را به ارمغان نياورده است.
آتشکده احساسم سالهاست که سرد و خاموش مانده ، هنوز آتشی گرما بخش آن نشده است.
گلدان کوچک گوشه طاقچه ، سالهاست که خالی مانده ، هنوز دستی آنرا با گلهای نرگس مزين نکرده است.
می گويند بعد از هر غروب ، طلوعی ديگر در راه است.
می دانم
تو ديگر بار طلوع خواهی کرد ، ولی در دياری ديگر
در آنجا من در حسرت اين ديار خواهم بود
پس
ای خورشيد عمر آن
پيش از آنکه در ابديت غروب کنی
بگذار تا دمی در اين ديار بمانم
شايد که در نيمه باقيمانده اين سفر پر مشقت
کبوتران سفيد در اين ويرانه لانه کنند

ای خورشيد عمر من ، غروب نکن
هنوز زود است.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.09.2003

٭

نـه ، غـروب نکـن. هنـوز خياـی زوده.
هنـوز ...




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.08.2003

٭ کمـــــــــــــــــــــــک !!!!!
يکی به من بگه اينجا چه خبر شده؟؟؟
سيستم نظر سنجی Persianblog رو نمی تونم باز کنم. بعضی از وبلاگهائی که در اين سايت ساخته شدند رو هم نمی تونم ببينم. امروز يه عکس برای متن « ازدواج اينترنتی » گذاشتم. بعد از پابليش کردن ديدم شعری که از حميد مصدق گذاشته بودم حذف شدش. وقتی به آرشيو اون روز می رم ، می بينم در بلاگر هستش ولی ديده نميشه. حسابی قاطی شده همه چيز. چند نفر از وبلاگ نويسهای خوب ديگه دل و دماغ نوشتن ندارند.
يکی به من ميگه جريان چيه؟؟؟


٭ مثل هميشه بد قول شدم. فکر می کردم که می تونم در اين تعطيلات مقاله عروس دريائی رو تمومش کنم. ولی متاسفانه هنوز خيلی کار داره. برای کسی مثل من که از طراحی صفحات اينترنتی چيزی نمی دونه آماده کردنش يه کم سخته.
هر چقدر هم که خواستم خلاصه بنويسم ، بعد از تايپش ديدم شده ۱۰ صفحه. حالا بايد عکسها رو در اون قالب بندی کنم و اونا رو به هم لينک بدم. اميدوارم تا ۳ يا ۴ روز ديگه آماده بشه.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.07.2003

٭

ازدواج اينتـرنتـی

ـ سلام ، بـابـی خونه هست؟
ـ نه.
ـ اين پسر کجاست؟ آرزو به دل موندم يه بار زنگ بزنم خان داداشت خونه باشه.
ـ رفته کار رو تموم کنه.
ـ کـار؟ کدوم کـار؟
ـ مگه خبر نداری ، امشب با مامان و بابا و فک و فاميل رفتن خونه شيـرين.
ـ تـو رو خدا راست ميگی؟ وای که چقدر خوشحالم کردی. بهش بگو کاپيتان منتظر تماست هست. هر وقت اومد حتی اگه ساعت سه صبح هم بود بگو با من تماس بگيره.

مکالمه بالا مربوط به چند شب پيش هست. اين دوستم که من بـابـی صداش می کنم ، از دوستان دوره دانشگاهم هست و بعد از گذشت چند سال از فارغ التحصيليمون ، هنوز هم همديگه رو می بينيم و يه رابطه عاطفی خاصی بين ما برقراره.
يادمه چند سال پيش که برای يه ماموريت در تهران بودم ، شب رو با هم بوديم و طبق معمول سرمون با اينترنت گرم بود. تو يکی از « چت رومها » گير داد به « شيرين » و يه کم سر به سرش گذاشت. اين کار برای من و اون خيلی ساده و پيش پا افتاده بود و هر دوی ما به قدر کافی تو چت روم از اينکارها کرده بوديم.
مدتی گذشت و بعد از شش ماه من مجددا رفتم تهران و باز هم همديگه رو ديديم. برخلاف انتظارم ديگه چت نمی کرد و فقط ايميل می خوند و سرچ می گرفت. وقتی سراغ شيرين رو ازش گرفتم گفت: همديگه رو ديديم و فعلا با هم دوستيم. می دونستم اونقدر خـام نيست که به اين دوستيهای مجازی دل خوش کنه و وابستگی پيدا کنه.
دو سال پيش شب چهارشنبه سوری يه پارتی کوچولو تو خونه بچه ها داشتيم و چند تا از دوستان قديمی هم از شهرستان اومده بودند و حسابی خوش گذشت. اونجا فهميدم که قضيه شيرين جدی شده و بـابـی يه فکرهائی تو سرش داره. تا اينکه اين بار آخر که برای يه قرار کاری همديگه رو ديديم گفت: کاپيتان موبايلت رو بده واسه خانومم زنگ بزنم. خندم گرفت. يه کم ايستاديم تا شيرين اومد. مثل سابق خوش صحبت و خندون.
...

خلاصه که الان خيلی خوشحالم. حتما همه شما در مراسم ازدواج دوستان نزديکتون شرکت کردين. شرکت در چنين مراسمی يه حال و هوای خاصی داره. وقتی دوستت رو در اون شرايط ميبينی ، ياد تموم خاطرات گذشته ميفتی و گاهی باورت نميشه که اين همون دوست شيطون گذشته هست که داره وارد مرحله جديدی از زندگيش ميشه.
بيـائيـد همگی بـرای خوشبختـی و شـروع يـک زنـدگـی خـوب و سعادتمنـد بـرای ايـن زوج جـوان دعا کنيـم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.03.2003

٭ پـــــوچــــی
توی يک جنگل ، که پر از درختان سر به فلک کشيده بود ، عقابی زندگی می کرد که در شکار و بدام انداختن حيوانات مهارت خاصی داشت. آوازه شکار کردن اون به جنگلهای ديگه هم رسيده بود و همه می دونستند که اگر در تير رس اون قرار بگيرن نجات پيدا کردنشون محاله.
مدتی گذشت و حيوانات اون جنگل ديدند که ديگه اين عقاب شکار نميکنه و ديگه مثل قديما اون چابکی قبلی رو نداره. يک روز خرگوشی که بی خبر از همه جا در کنار رودخانه در حال بازی و دويدن بود به دام اين عقاب افتاد. خرگوش تا متوجه خطر شد ، درد شديدی رو در پشت خودش احساس کرد و ديد که چنگالهای عقاب بيرحمانه پوست ظريفش رو پاره کرده و خون موهای سفيد قشنگش رو قرمز کرده. در حاليکه از ترس ميلرزيد پرسيد:
ـ شنيده بودم تو ديگه شکار نمی کنی. چی شد که امروز از بد اقبالی ، من به دامت افتادم؟
ـ نترس ، نمی خوام بکشمت. فقط خواستم ببينم هنوز عقاب هستم يا نه.
عقاب اين رو گفت و چنگالهاش رو از پشت خرگوش درآورد. خرگوش نفس راحتی کشيد و خواست که هر چه زودتر فرار کنه. ولی يه سئوال که برای همه اهالی جنگل بوجود اومده بود رو به خاطر آورد. دل به دريا زد و پرسيد:
ـ راستی ، چی شده که ديگه مثل سابق نيستی؟ همه ميگن تو قديما در شکار بی نظير بودی و هيچکس از چنگال تو جون سالم بدر نبرده. همه تو اين فکر هستند که دليل اينکار تو رو بدونن.
ـ من در قديم ، عاشق شکار بودم و وقتی حيوونی رو به دام می انداختم ، لذت پيروزی و کاميابی همه وجودم رو پر می کرد. وقتی می ديدم در اينکار هميشه موفق هستم ، برام بسيار لذتبخش بود. مدتيه که ديگه اون لذت در وجود من گم شده. ديگه مثل سابق وقتی شکار می کنم لذت نمی برم.
ـ آخه چرا ؟ پيروز شدن هميشه لذت بخشه. مگه نه؟
ـ درسته ، لذت بخشه. ولی من وقتی چيزی رو که می خوام بدست ميارم ، غم بزرگی تو دلم ميشينه. وقتی به هدفم می رسم ميبينم که چقدر اين هدف پوچ و بی مايه بوده و من عمری رو به خاطر اون هدر دادم.

بلـه دوستان ، شايد برای همه ما پيش اومده باشه که برای بدست آوردن يه چيز از تموم وجودمون مايه بزاريم و برای رسيدن به هدفمون از هيچ کاری مضايقه نکنيم. ولی بارها اتفاق افتاده که وقتی به هدفمون رسيديم ، ميبينيم که اون چيز يا اون فرد يا ... اصلا ارزش اين همه وقت گذاشتن و عمری رو هدر دادن نداشته. دليلش فقط يه چيز می تونه باشه.
به نظر من عدم آگاهی از اون هدف می تونه اين عاقبت رو به همراه داشته باشه. وقتی کورکورانه و تنها از روی يه سری نيروهای درونی که خوب جهت دار نشدند ، دست به کاری می زنيم آيا بايد انتظار سرانجامی غير از اينرو داشته باشيم؟؟؟

٭ اين چند روز تعطيلی فرصت مناسبی رو برام پيش آورده که بتونم يه مقاله کوتاه که در حد يه سری اطلاعات عمومی باشه در مورد عروس های دريائی بنويسم. اميدوارم که همه چيز به خوبی پيش بره و بتونم در پايان تعطيلات اون رو اينجا برای علاقمندان پر و پا قرص بيولوژی بزارم و مثل هميشه بد قول نشم.
فکر کنم براتون جالب باشه که بدونين اين کوچولو ، در عين ساده بودن ، همچين هم ساده نيست. واسه من که واقعا شگفت آور بود وقتی بيشتر در موردش مطالعه کردم.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.02.2003

٭ سـه عـدد سـوتی
۱ـ چند وقت پيش يکی از دوستانم که بيشتر مواقع با هم چـت می کنيم بهم گفت که حوصلش سر رفته و اگه آدرسی دارم بهش بدم که با اون مشغول بشه. از قضا همون روز تو اداره يکی از همکارام داشت رو اينترنت واسه خودش تـاب می خورد. اون سايتی که داشت عکسهاش رو می ديد کاريکاتورهای جالبی داشت. آدرسش خيلی رنـد بود و با يه نگاه يادم موند. همون آدرس رو بهش دادم. چند دقيقه بعد بهم گفت: تو اين سايت رو قبلا ديدی؟ گفتم: نه ، چطور مگه؟ گفت: يه نگاه بهش بنداز. چشمتون روز بد نبينه. ۷۰ درصد کاريکاتورهاش پـورنـو بود. از خجالت مردم. فردا به همکارم گفتم: مرد حسابی ، اون سايت چی بود که ديروز نگاش می کردی. گفت: بابا بيخيال ، حالا مگه چی شده؟ گفتم: هيچی ، آبروم رفت. آدرسش رو به دوستم دادم که ببينه. بعد که خودم ديدم فهميدم چه گنـدی زدم. خـدا خفت کنه.

۲ـ يکی از همکارام که تو بخش خودم کار ميکنه وقتی جـو ميگيردش شروع ميکنه به خالی بستن. يه روز يه ايميل واسه يه کارشناس خارج از کشور فرستاد و کلی خالی بست که ما اينجا کلی کار کرديم و سطح علمی ما خيلی بالاست. طرف هم بهش گفت حاضرم اطلاعاتم رو با تو مبادله کنم و همون موقع يه فايل براش فرستاد که خدا وکيلی خيلی تـوپ بود. رفيق ما هم کم نياورد و چند روز کار کرد و يه فايل Excel آماده کرد که براش بفرسته. امروز اون کارشناس براش ايميل فرستاد که « همکار عزيز ، اين فايل شما رو وجب به وجب نگاه کردم ولی حتی يک عدد هم نديدم » رفيق ما هم وقتی يه کم فکر کرد فهميد که يه فايل خالی رو براش فرستاده. حالا مونده چی جوری اين اشتباه رو مالـه کشـی کنه.

۳ـ رئيس اداره ما ماشين درست حسابی نداشت و بعد از هر جلسه که ميرفت ، از ديدن ماشينهای مدل بالای هم پايه های خودش دپـرس می شد. بالاخره با کلی دوندگی يه پول جور کرد که ماشين بخره. پارسال همکارم يه هيـوندا خريده بود که ۲۰۰۳ بود. در واقع در پايان ۲۰۰۲ مدل ۲۰۰۳ اومده بود تو بازار. اين رئيس ساده ما هم فکر می کرد که هميشه همينطوريه و مثلا از الان ميتونه ماشين ۲۰۰۴ رو بخره. بعد از کلی چک و چونه زدن برای خريد يه هيـوندا ، تو يه جمعی که همه با يه احترام خاصی نگاش می کردن به طرف گفت: راستی ، شما مدل ۲۰۰۴ اون رو ندارين. به گفته يکی از حاضرين در جلسه ، همه زدن زير خنده و گفتند: آقای ... هنوز کو تا ۲۰۰۴ بياد. اگه ۲۰۰۴ می خواين صبر کنين تا چند ماه مونده به ژانويه.
جالب اينجاست که قبل از ورود اين ماشين به اداره ، وقتی تو محضر داشتند اون رو قولنامه می کردند ، ديدم تو پارکينگ يه تابلو زدن به اين مضمون:
« پارک هر گونه وسيله نقليه ، به استثناء خودرو رياست مرکز ، در اين مکان ممنوع می باشد »



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.01.2003

٭ آرزوهـای محـال!!!
ساعت چهار صبح ، تنها ، يه ليوان چای داغ ، يه زير سيگاری پر از خاکستر ، يه دود که رقص کنان از جلوی مونيتور ميگذره ، موزيک دلنشين If I could tell you از Yanni ، ذهن مشغول از افکار پراکنده ، تعجيل در تموم کردن يه کار ، افسوس فقدان خيلی از چيزها ، مرور آرزوهای محال.

بعد از چند روز اينترنت اينجا سروسامانی گرفت. منتظر ايميل بسيار مهمی از استراليا بودم. وقتی خوندمش حسابی اعصابم بهم ريخت. تعجب Mike از اين همه ضعف و کمبود امکانات برای کارشناسان ايرانی. وقتی براش نوشتم که آدرسها و لينکهائی که برام ميفرسته رو نمی تونم ببينم ، اطلاعات مورد نظرش اصلا در ايران وجود نداره ، به خاطر يه سری زيرآب زنی و خراب کردن ذهن رئيس اداره نمی تونم تحقيقم رو اونجوری که می خوام انجام بدم ، با اظهار تاسف برام نوشت که تو چطور داری کار می کنی؟ پس اين اطلاعات قبلی رو چی جوری جمع کردی؟ چرا برای يه محقق امکانات کافی مهيا نيست که بتونه کارهاش رو انجام بده. موندم جوابش رو چی بدم. واقعا عاجزم که جوابی براش بفرستم.

اين روزها باز هم آرزوهای هميشگيم اومده سراغم. شايد بعضيهاش يه کم مضحک باشه ولی خوب آرزو هست ديگه. می خواين براتون بگم؟؟؟

ايکاش روزها به جای ۲۴ ساعت ، ۳۰ ساعت بود.
ايکاش هفته به جای هفت روز ، ده روز بود.
ايکاش می شد بصورت باينری تقسيم شد و يکی عين خودمون بوجود آورد.
ايکاش اينجا کسی رو داشتم که بتونه تو کارها کمکم کنه.
ايکاش وقتش رو داشتم تا مقالات جالبی که دارم رو اينجا بنويسم.
ايکاش اونقدر سرعت اينترنت خوب بود که می شد در کمترين زمان ، اطلاعات مورد نياز رو دريافت کرد.
ايکاش اونائی که به نيمه خالی ليوانی به اسم اينترنت نگاه می کنند ، يه کم هم به جنبه های مثبت اون فکر می کردند.
ايکاش هرگز اين وبلاگ رو نمی ساختم و فقط به خوندن وبلاگهای مورد علاقه اکتفا می کردم.
ايکاش مثل کاپيتان نموی واقعی با يه عده از ياران بی ريا برای هميشه خشکی رو ترک می کردم و در دامان دريا برای خودم زندگی جديدی می ساختم. جائی که دو رنگی و ريا در اون جائی نداره.
ايکاش اون دوستم کج خلقی من رو به خودش نسبت نده و فکر نکنه که ازش دلخورم.
ايکاش می تونستم وبلاگهای مورد علاقه رو هر شب بخونم و برای خوندنشون مجبور نشم ده بار Refresh کنم.
ايکاش زمان دانشجوئيم ، فرصتها رو غنيمت می شمردم و از دست نمی دادم.
ايکاش قدر محبتی که در گذشته نثارم شده بود می دونستم و الان افسوس اونرو نمی خوردم.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home