کاپیتان نمو |
:وبلاگهای مورد علاقه |
12.30.2004
٭ داشتن يک آرشيو کامل و خوب از ايميل يعنی:
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *يادآوری تاريخ آشنائيت با دوستانت. يادآوری جزئياتی که به مرور زمان از خاطرت رفتند. يک جمع بندی کلی از مدت رفاقتت با ديگران و پيدا کردن حلقه های گمشده در يافتن دلايل بسياری از چيزها. داشتن يک آرشيو کامل از نوشته های وبلاگت و کامنتها يعنی: يادآوری لحظات شيرين و تلخ که در اون لحظه ثبت شدند. پیدا کردن يک موج سينوسی در شرايط روحی که در اين مدت داشتی. پيدا کردن مطالبی که شبهه برانگيز بودند و کلی دردسر کشيدی از نوشتن اونها. پيدا کردن دوستانی که مدتهاست ديگه ازشون خبری نيست. پيدا کردن وبلاگهائی که ديگه تعطيل شدند. و از همه مهمتر اينکه: متوجه ميشی ديگه عمر وبلاگت رو به تموم شدنه و يواش يواش بايد تعطيلش کنی و اون رو هم بگذاری تو آرشيو خاطراتت. حالا چه زمانی تعطيل بشه ، هنوز معلوم نيست. شايد اين هم يک حرکت سينوسی باشه که الان در قسمت منفی موج قرار گرفته. 12.28.2004
٭ پنج سال گذشت. درست يک هفته قبل از يک سفر چهارده روزه در دريا ، همه چيز تمام شد. من موندم و هزار حرف نگفته. در اين چهارده روز تمام اون حرفها رو با خودم مرور کردم. تنها چيزی که آرومم می کرد دريا بود و شنيدن صدای موجها.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *حالا بعد از پنج سال ، پيغامی بهم ميرسه که ... در جواب ميگم: نه ، خيالش راحت باشه ، کينه ای ازش به دل ندارم. درسته ، هنوز هم ازش دلخورم ولی موردی برای کينه وجود نداره. مطمئن باشه هر وقت به يادم ميفته براش دعا هم می کنم. در خلوت خودم فکر می کنم: پنج سال بايد می گذشت تا خيلی چيزها روشن بشه. زمان زيادیه. بعد به خودم ميگم: آيا پنج سال ديگه يه همچين پيغامی رو باز خواهم شنيد؟؟؟ 12.26.2004
٭ آخه اينم شد شانس. روز تولدت بشه روز بزرگترين فاجعه در چند سال اخير (زلزله بم). روز عزای عمومی. يکی نيست بگه: پسر از چی شانس آوردی که بخوای از روز تولدت بياری.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *سال گذشته يه همچين روزی ، خليج فارس بودم و برای آمارگيری از شناورهای « پرساينر » چند روزی رو درکنار يکسری ملوان سياه سوخته گذروندم. خيلی برام جالب بود که برای کريسمس چه تدارکی ديده بودند و صدای خنده و موزيک يه لحظه هم قطع نمی شد. ملوانها همگی از کشور « غنـا » بودند و گاهی هم به سبک آفريقائيها می رقصيدند. به قول سرآشپز کشتی اين رقص بيشتر شبيه رقص بارون سرخپوستها بود. بگذريم؛ از روز جمعه تا ساعت ۱۲ امشب دوستان با تلفن ، SMS ، ايميل ، آفلاين و حتی تو Orkut تبريک گفتند. جالبه که اين روز به ياد يکسری از دوستانم بود که اصلا فکرش رو هم نمی کردم روز تولدم رو بدونن. از همه ممنونم که به يادم بودند و از صميم قلب ميگم: دوستتون دارم. امسال هم مثل سالهای قبل ، نه از کيک و شمع خبری بود نه از حتی يه مهمونی کوچولو. تنها کاری که کردم اين بود: فندک رو روشن کردم ، کمی به شعله لرزانش نگاه کردم ، فوت کردم و با خودم زمزمه کردم: تولدت مبارک ، خدا کنه سال ديگه جائی باشی که مدتهاست آرزو داری. 12.23.2004
٭ در جدال منطق و احساس کدام پيروز ميدان است؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *شايد حالت ايده آل ، آميزه ای از منطق و احساس باشد ولی آميختن اين دو و داشتن هر دو در کنار هم کاريست بس دشوار. منطق گاهی خشن و بسيار خشک می شود و انعطافی در ان نيست ولی احساس خواسته قلبی ماست و بسيار لطيف و دلنشين است. در بسياری از موارد اين دو ، دو نتيجه کاملا متفاوت دارند. شايد از نظر منطق يک کار ، يک تصميم ، به بن بست برسد ولی احساس با داشتن ته مايه چنين نتايجی ، بسيار دلنشين تر بوده و صاحبش را خشنود می کند. بايد اعتراف کرد که در اين جدال هميشگی در بسياری از موارد برد با منطق است ولی نبايد از احساس و قابليتهای آن غافل شد. چه بسا احساس ، منطق را با تمام سرسختی آن شکست داده است. 12.22.2004
٭ يک جای کار اشکال داره. هر چی هم فکر می کنم نمی تونم پيداش کنم. دو ماه پر اضطراب رو دارم پشت سر می گذارم و در يک بلاتکليفی آزار دهنده موندم. کم حوصله شدم و فقط دارم با کار سرم رو گرم می کنم تا کمتر بهش فکر کنم. ولی وقتی دست از کار می کشم ، باز افکارم رو درگير ميکنه. همه چيز خيلی حساب شده انجام شد و بقول معروف روی کاغذ همه چی درسته ، ولی باز هم يه جای کار داره لنگ ميزنه. اين تاخير داره زياد ميشه و با گذشت هر روز بيقراری و دلواپسی من هم بيشتر ميشه. اميدوارم اون خبر خوش به همين زودی ها برسه. مطمئنم با شنيدن اين خبر از خوشحالی فرياد خواهم زد و همچنين مطمئنم با رسيدن اين خبر ، خيلی از درهای بسته ، باز ميشه و آينده من بدجوری وابسته به اين خبر هست.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *« When winter comes » تو اين شبها واقعا برام شنيدنی شده. ساکت و آروم ميشينم پای کامپيوتر ، صدا رو بلند می کنم ، با شنيدن صدای پيانو ، روحم از اين چهار ديواری پرواز ميکنه و بی توجه به مرزها و حريم ها ، زمان رو طی ميکنه و به گذشته ميره. ياد اونروز بعد از ظهر بخير که تازه از خواب بيدار شده بودم ، صدای موبايل در اومد ، با ديدن اسم تماس گيرنده لبخند رو لبهام نقش بست ، ... ، آره بابا پيشرفت کردی ، عالی شده ... و امـا ... يک ماه ميشه که کاپيتان نمو وارد سومين سال وبلاگ نويسی شده و متاسفانه صاحبش اونقدر درگير کاراش شده که يادش رفته بگه: « نمـو جـون تـولـدت مبـارک » 12.20.2004
٭ چه سخت است انتظار کشيدن
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *اميدها و آرزوها را با خون دل سيراب کردن کی می شود اين طلسم کهنه شکسته شود درهای هميشه بسته باز شوند منتظرم همچنان منتظرم منتظر روزی که لبخند زندگی را ببينم منتظر روزی که نسيم بهاری وزيدن گيرد و درختان خزان زده به گل نشينند مسافر نامهربانم از سفر باز آيد شايد آرزوی محالی باشد ولی من هنوز منتظرم فقط يک حرکت ، يک تحول لازمه تا روی ديگه سکه نمايان بشه. وای که چقدر سخته ، خيلی سخته ، ولی چاره ای نيست و باز هم بايد صبر کنم. اين هشتمين شب يلداست که تنها هستم و با خاطراتم اين شب رو سپری می کنم. اميدوارم شما شب يلدای خوبی داشته باشيد. 12.18.2004
٭ ديشب از سرما مثل بيد می لرزيدم و امشب اونقدر هوا گرم شده که مجبور شدم کولر اتاق رو روشن کنم. اينجا هوا همچنان گرمه و انگار نه انگار که يه هفته ديگه زمستون شروع ميشه.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *روز آخر ، قبل از برگشتنم با يکی از همکاران سابقم که بيش از يه سال اينجا با هم کار می کرديم ، قرار گذاشتم که همديگه رو ببينيم. در سفر قبليم از مشکل حادی که گريبانگيرش شده بود صحبت کرد و ديروز فرصت کافی داشتيم که بيشتر با هم صحبت کنيم. با توجه به آشنائی قبلی که با هم داشتيم متوجه شدم که يکی از دلايل اصلی اين مشکلش برميگرده به کارهائی که قبلا انجام داده بود. خيلی جالبه که برای چندمين بار دارم اين تجربه تلخ رو در زندگی بعضی از دوستانم ميبينم. هر بار که يه همچين چيزی رو می شنوم ، چند روز ميرم تو فکر و به خودم فکر می کنم. شايد من هم دارم تاوان يه سری از سهل انگاری ها و اشتباهاتم رو میدم. بقول يکی از عزيزانم تا تاوان اشتباهاتمون رو نديم ، روزهای خوش زندگی به سراغمون نميان و همچنان درهای خير و برکت به روی ما بسته می مونه. مدتها بود که می خواستم از اين دوست عزيزم که از روزی که باهاش آشنا شدم ، هميشه دلسوزانه کمکم کرد و من واقعا مديونشم ، يادگاری داشته باشم. اينبار وقتی ديدمش گفتم که چی می خوام. مثل هميشه مهربانانه درخواستم رو شنيد و اون چيز رو در يه لفاف سبز رنگ پيچيد و بهم داد. اونقدر خوشحالم که حد نداره و اين يادگاری اونقدر برام ارزشمند هست که نميشه بيان کرد. 12.15.2004
٭ يک ساعت از جلسه دفاعيه گزارشم می گذره و خيالم راحت شده. ديشب تنهائی تو اتاق گزارش رو مرور می کردم و ساعت رو روی بيست دقيقه تنظيم کردم تا ببينم می تونم در همون مدت ارائه کنم. به اواسط قسمت « نتايج » که رسيدم صدای ساعت در اومد. مونده بودم چطور فقط در بيست دقيقه يه گزارش ۱۵۰ صفحه ای رو ميشه ارائه کرد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *باز هم از نو شروع کردم و خيلی از قسمتها رو حذف کردم ولی باز هم به وسط کار که رسيدم ديدم وقتم تموم شده. با خيال راحت خوابيدم و به خودم گفتم فردا يه جوری سر و ته گزارش رو بهم ربط میدم و تمومش می کنم. ساعت ۹ صبح اتاق کنفرانس رو آماده کردم و در حضور داوران و يکسری از همکاران ارائه گزارش شروع شد: با نام و ياد خدا و با کسب اجازه از حضور همکاران و داوران محترم؛ در سال ۱۳۸۲ پروژه بررسی بيوماس آبزيان .... دبير جلسه يک ربع بعد هشدار داد که فقط ۵ دقيقه فرصت دارم. بدجوری دلخور شدم ، کلی مطلب ناگفته مونده بود. به هر حال در همون بيست دقيقه مطالب رو تموم کردم. در زمان پرسش و پاسخ فرصت بود تا مطالب تکميلی رو بگم. همه معترف بودند که اين فرصت بسيار کم هست و نميشه حق مطلب رو ادا کرد. جالب اينجاست که وقتی در مورد کاهش ذخاير بعضی از ماهيان مثل حلواسفيد و شوريده ، آمار و ارقام رو می گفتم ، چند نفر از دوستان با تاسف سر تکون می دادند و بعد از پايان گزارش پرسيدند برای جبران اين کاهش چه بايد کرد؟ جوابش کاملا واضح هست و هر کسی مدتی رو در لابلای اين ارقام باشه و يه خورده هم حوصله به خرج بده و مقالات رو بخونه ، می تونه پيشنهادات بسيار خوبی بده ولی ضمانت اجرائی چی ميشه؟ آيا کسی هست که به حرفها و نظرات ما اهميت بده؟ جالب اينجاست که حتی يک نفر از مديران بخش اجرا که مجوز فعاليت صيادی و افزايش بی رويه ناوگان صيادی رو امضاء می کنند در اين جلسه نبودند. بارها و بارها بصورت مکتوب و با اينکه می دونستم به ضررم تموم ميشه ، اعلام کردم که وضعيت ذخاير اسفناک شده ولی هيچکس اهميت نداد. عيب نداره ، وظيفه من بررسی و اعلام وضعيت هست ، اهرم کنترل که دست من نيست. من همين قدر که بتونم به وظيفه خودم عمل کنم ، برام کافيه. بگذريم؛ اين گزارش هم به لطف خدا ، تموم شد و از نظر درجه علمی در سطح عالی قرار گرفت. ولی خودمونيم ، دوستان عزيز ، تا می تونين و فرصت باقی هست از ماهی و ساير آبزيان مصرف کنين. شايد تا چند سال ديگه فقط عکس اين آبزيان رو در مجلات و کتابها ببينيم و ديگه وجود خارجی نداشته باشند. 12.14.2004
٭ فردا ساعت ۹ صبح بايد از گزارش و پروژه سال گذشته دفاع کنم. بقيه همکاران موفق نشدند به موقع گزارش رو آماده کنند. حتی مدير پروژه هم کارش موند برای چند هفته آينده. فردا تک و تنها بايد بيست دقيقه حرف بزنم. در لابلای کارهام تو اين چند روز ، Powerpoint رو آماده کردم. اميدوارم بتونم در ارائه موفق باشم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *سه روز تعطيلی واقعا بهم چسبيد. مخصوصا روز جمعه که می خواستم بيام تهران ، هوا آفتابی و بسيار مطبوع بود. بگذريم که جاده خيلی شلوغ بود و با تاخير به تهران رسيدم. ترافيک هميشگی تهران تو اين چند روز واقعا ملال آور شده و با هر کی صحبت می کنم ، ميگه ايکاش می شد به مراکز شمال منتقل بشند. چند روز ديگه بايد برگردم به محل کارم و باز هم سرم رو با کار مشغول کنم. مشغله کاريم کم بود ، اينجا هم دوستان لطف کردند و يکسری کار رو سرم ريختند. خوب ، بهتره برم بقيه کارهای گزارشم رو انجام بدم. 12.06.2004
٭ اصلا حوصله موندن سه روز تعطيلی رو در اينجا ندارم. با اينکه می دونم بدجوری از فشار کار خسته شدم ولی ارزشش رو داره که اين سه روز رو در کنار خانواده باشم. به همين خاطر مجبورم اين دو سه شب مونده به تعطيلات رو تا صبح بيدار بمونم. هر وقت احساس خستگيم بيشتر ميشه ، به ياد خونه ميفتم و اينکه شبهای سرد شمال رو در کنار خانواده خواهم بود. مثل هميشه دور هم جمع خواهيم شد و نگاه مادرم رو تصور می کنم که با ديدن ما که کنارش هستيم ، بسيار خوشحاله و طبق عادت هميشگيش در چنين شبهائی چيزهائی برای خوردن ميپزه که خاص شمالی هاست.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *امروز ماموريت هفته آينده قطعی شد و چهار شنبه هم دفاعيه داريم. يک جلسه واقعا باحال ، اول من بايد گزارش بدم ، بعد يکی از همکاران ديگه که در منطقه ای ديگه کار کرده و در نهايت هم مدير پروژه که اون دست گل زيبا رو به آب داده بود. اين جلسه قطعا طولانی ميشه و بايد ديد که مدير پروژه می تونه از گزارش خوب دفاع کنه يا نه. سال گذشته که تونستيم نمره عالی بگيريم ولی امسال يه کم دلشوره دارم. بيشتر به خاطر تعجيلی که در کار داشتيم و مطمئنم يکسری از نکات از ديدمون پنهون مونده. امشب برای پيدا کردن چند مطلب که برای کارم لازم داشتم ، يه سر به جعبه های خاک گرفته و تار عنکبوت زده بالای کمدم زدم. پيدا کردن اون مطالب باعث شد که همه چيز رو زير و رو کنم و در اين بين کلی از خاطراتم زنده شد. يادداشتهای سفرهای دريائيم ، مقالاتی که برای سمينارهای اداره آماده کرده بودم ، نامه ها و کارت تبريکهای دوستان و ... يه حس نوستالژی شديد پيدا کردم و يادم اومد که به همين خاطر نوشتن خاطراتم رو کنار گذاشتم. يه روز در زمان تحصيلم ، وقتی همه برای تماشای بازی فوتبال به سالن تلويزيون خوابگاه رفته بودند ، دفتر خاطراتم رو باز کردم. نوشته های اونروز که داشتم می خوندم چنان منقلبم کرد که از همون روز نوشتن خاطراتم رو کنار گذاشتم. يادآوری خاطرات برای من که هميشه نيم نگاهی به گذشته دارم چندان جالب نيست. هر چند که هرگز افسوس گذشته رو نمی خورم و در هر مقطعی که بودم ، چه در دوران دبيرستان و دانشگاه و چه در دوران آموزشی سربازی و سالهای اولی که به اينجا اومدم ، سعی کردم که حداکثر استفاده رو از اون دوران ببرم. يادآوری اون خاطرات بيشتر از اين نظر عذابم ميده که دلتنگی شديدی برای دوستانم پيدا می کنم. اين رفيق ما « هشت پا » هم شده آفت جونم ، هر وقت ميبينمش ميگه: يادته فلان روز بابک چيکار کرد؟ يادته موقع امتحان « تکامل زيستی » چی شد؟ اردوی پارک ملی گلستان يادته؟ به خاطر همين حرفهاست که نميرم سراغش و اون هم شاکی ميشه و تلفن بر ميداره و کلی گله ميکنه. 12.02.2004
٭ يک زندگی ايده آل:
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *صبح با هر جون کندنی شده ، از خواب بيدارت می کنند. وقتی وارد دفتر کارت ميشی انگاری غم دنيا رو می ريزن تو دلت. هنوز نصف مغزت خوابيده و تا چای نخوری بيدار نميشه. نيم ساعت طول ميکشه تا برات چای بيارن. يواش يواش مغزت آماده ميشه برای کار. نامه های اداری و برگه های تکنسينهات رو امضاء ميکنی و ميری سراغ کامپيوترت. تا ساعت سه و نيم کار ميکنی و از اين خوشحالی که آخر هفته شده و دو روز تعطيلی. ميرسی خونه ، تازه دوزاريت ميفته که از ناهار خبری نيست. دست به دامن « جناب مرغ » ميشی و يه املت با نون بيات دو روز پيش رو نوش جون ميکنی. با خودت فکر ميکنی که يک ساعت خواب انرژی لازم واسه شب بيداری رو بهت ميده. از خواب که بيدار ميشی ، ميبينی همه جا تاريکه. کورمال کورمال دنبال کليد ميگردی. وقتی چراغ روشن ميشه ميبينی ساعت ۹ شب شده. حالت گرفته ميشه که کلی از کارت عقب افتادی. يه دوش آب سرد ، يه چائی تازه دم « به قول خودم: خون کفتری » ، افزايش نيکوتين خون به مقدار لازم ، يه موزيک لايت باحال ، شروع کار نيمه تموم گزارش ، نثار جملات بسيار زيبا به همکاران عزيزی که اين همه بهت لطف دارن ، ساعت چهار صبح ، گرسنگی ، چند لقمه نون و پنير ، ساعت ۵ صبح ، ديگه چشات داره سياهی ميره ، بسه ديگه دارم ميميرم از خستگی. واقعا افسوس می خورم به حال اون دسته از هم رديفان شغليم که اونور آبها هستند و حسرت داشتن يه همچين زندگی باحالی رو دارند. ولی مشکل خاصی نيست. حاضرم جای خودم رو با اونها برای يه ماه هم که شده عوض کنم. 11.30.2004
٭ دانشجوی ترم چهار بودم و به اتفاق يکی از اساتيدم در يک همايش علمی شرکت کردم. استادم داور يکسری از مقالات بود. يه نفر در مورد « هيدرواکوستيک » مقاله ای ارائه کرد که به نظرم خيلی جالب اومد. با اينکه هنوز از خيلی از مباحث علمی چيزی سر در نمياوردم ولی در اين مقاله چند اشکال عمده ديدم. بعد از پايان ارائه ، ساير داورها سئوالاتی پرسيدند ولی استادم جز يکی دو مورد ، چيزی نپرسيد. بعد از اتمام جلسه و در مسير برگشت از استادم پرسيدم: دکتر ، من در اون مقاله اين چند اشکال رو ديدم ، درسته؟ گفت: بله ، درسته. گفتم: خوب پس چرا شما که می دونستين چيزی نپرسيدين و مطرح نکردين؟ در جواب گفت:
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *يادت باشه جائی حرف بزنی و بحث کنی که طرف مقابلت متوجه حرفهات بشه ، من اونجا خيلی راحت می تونستم سئوال پيچش کنم و ايرادهای اساسی بگيرم ، ولی تجربه قبلی من با اين فرد نشون داد که متوجه نمی شه ،من هم وقتم رو هدر ندادم ، بالاخره يه روز خودش می فهمه. از اين قضيه ۱۱ سال ميگذره ، حالا من با ارائه دهنده اون مقاله ۸ ساله که همکارم و چند طرح ملی رو با هم کار کرديم. در اولين طرح ملی و در هنگام نگارش گزارش نهائی ، چند نکته رو بهش يادآوری کردم. ديدم قبول نداره و حرف خودش رو ميزنه. ياد حرفهای استادم افتادم و قضيه رو کش ندادم. روز دفاع از گزارش رسيد و ديدم داورها که خيلی هم سمج بودند به همون اشکالات گير دادند. خلاصه که ما با همه اين اشکالات موفق شديم از پروژه با درجه عالـی دفاع کنيم. روزی که می خواستيم اصلاحات و نظرات داوران رو اعمال کنيم ، در قسمت روش محاسبه اشکالی رو که از ديد داورها پنهون مونده بود يادآور شدم و گفتم بهتره که اينجا رو عوض کنيم. گفت: نه همين خوبه. يه کم پافشاری کردم ولی قانع نشد. سال ۸۲ بعنوان کارشناس همکار به منطقه ای در خليج فارس اعزام شدم و يه گشت ۱۰ روزه رو با مجری و همکار جديدمون به دريا رفتم. از اوائل سال هم داريم رو گزارشش کار می کنيم. اين همکار جديد که قبلا در بخش اکولوژی کار می کرد اصلا از روش کار ما مطلع نبود و برای محاسبات داده ها از همون گزارش طرح ملی اول ما استفاده کرد. وقتی داده ها رو برام فرستاد ديدم نيمی از کارها رو انجام داده و من هم ادامه کار رو انجام دادم. حدود شش ماه ميشه که دارم رو اين گزارش کار می کنم و بايد بگم کار نفس گير و پر دردسری هست و بايد کل ذخاير آبهای جنوب ايران رو در مساحتی بالغ بر ۸۷۸۰ مايل مربع دريائی بررسی کنيم. اون هم در چهار استان جنوبی با چهار سليقه مختلف در انجام پروژه و آناليز داده ها. ديروز خيالم راحت شد که تا دو سه روز ديگه گزارش تموم ميشه و آخر هفته ماموريت و مرخصی رو ميرم. نزديک ظهر اين همکار جديد تماس گرفت و در لابلای صحبتش اشاره کرد که در محاسبه شاخص «صيد بر واحد سطح» ضريب فرار «۵/۰» رو اعمال کرده. با اين حرفش چشام سياهی رفت و سرم به شدت درد گرفت. اين حرف به اين معنی بود که کل زحمت سه ماه اخيرم هدر رفته و بايد دوباره تمام محاسبات رو انجام بدم. بهش گفتم: آخه مرد حسابی مگه من در کشتی روش محاسبه رو بهت نگفتم؟ در جواب گفت: چرا گفتی ولی من فراموش کردم و با مراجعه به گزارش طرح ملی اول فرمولها رو پيدا کردم. حق با اون بود و مقصر ما بوديم که در اون گزارش اين اشکال رو باقی گذاشتيم. در اون گزارش من اصرار کردم که اون فرمولها بايد عوض بشه و روش اصلی کارمون رو بنويسيم ولی اون همکارم قبول نکرد. وقتی هم باهاش تماس گرفتم و جريان رو گفتم ، فقط گفت: شرمنده شدم بخدا ، تو اين گزارش اون قسمت رو عوض کن. همين. حالا من موندم و يه اعصاب بهم ريخته و افسوس اون همه زحمت و وقت که صرف محاسبات گزارش کردم. فقط و فقط رو ندانم کاری و غرور بيجای اون همکارم. ولی از يک چيز خوشحالم که بالاخره اين همکار متوجه اشتباهش شد و اميدوارم از اين به بعد حواسش رو بيشتر جمع کنه. از روزی که اون جمله رو استادم بهم گفت ، سعی می کنم که بهش عمل کنم. در چه محيط کاريم و چه در روابطم با ديگران. وقتی ميبينم طرف مقابل ديدش کلا با من فرق داره و در يک وادی ديگه داره سير ميکنه ، ميگم: حق با شماست ، اشتباه از منه ، ببخشيد. بعد با خودم ميگم: اميدوارم يه روز بفهمی که چکار کردی. 11.28.2004
٭ حتما همه فيلم « مصائب مسيـح » رو ديدين. من اين فيلم رو با زيرنويس انگليسی در مرداد ماه در دريا ديدم. اون شب در کابين کاپيتان کشتی تنها بودم. در قسمتی از اين فيلم ، مسيح رو به مردم کرد و فرمود:
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *اگر ما کسی که ما را دوست دارد ، دوست بداريم ، کار بزرگی انجام نداديم. هرگاه کسی را که دشمن ماست و به ما بد کرده ، دوست بداريم ، اين کار ما ارزش دارد. وای بر ما که در حق کسانی که ما را دوست دارند ، جفـا می کنيم. 11.26.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
طی چند سال اخير اونقدر کارم زياد شده که کمتر فرصتی پيش مياد تا بتونم يه سر به صيدگاههای منطقه بزنم. ديروز بعد از دو سال به يکی از صيدگاههای اينجا رفتم. راستش خيلی دلم برای اينجا تنگ شده بود. طبيعتش يه حس خاصی داره و به محض اينکه از ماشين پياده ميشم ، يه آرامش خاصی پيدا ميکنم. شايد به خاطر اين باشه که اينجا هميشه ساکته و تعداد محدودی صياد محلی رو ميشه ديد که سرشون به کار خودشون گرمه. نه از اون سر و صدای هميشگی بازار فروش ماهی خبری هست ، نه از کنجکاوی صيادان که با ديدن يک غريبه بيخ گوش هم پچ پچ ميکنن.
11.25.2004
٭ مدتی از اقدام بی شرمانه و موذيانه نشنال جئوگرافیک ميگذره و صدای اعتراض خيلی ها بلند شده و طی اين مدت هر وقت ميام سراغ اينترنت ، يه مطلب در اين زمينه ميبينم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *يکی از افتخارات ايران ، با اون تمدن غنی و باستانی ، اينه که در شمال و جنوب محدود به آبهائی شده که نام هر دوی اونها ريشه فارسی داره. دريای خزر که «Caspian Sea» ناميده ميشه ، در گذشته به «دريای قزوين» شهرت داشته و با گويش روس ها که تلفظ اين اسم براشون مشکل بود ، بتدريج تبديل به «Caspian Sea» شد. رفرنس دقيق اين مطلب خاطرم نيست ولی يادمه که اين مطلب رو در کتابی در زمينه «تاريخ گيلان» خوندم. «خليج فارس» که ميشه اون رو يکی از مهمترين خليجهای دنيا ناميد ، مدتها برای عربها عقده شده بود و هر چند که در گذشته جرات مطرح کردن چنين تغييری رو نداشتند ، ولی از چند سال گذشته به صراحت از اين خليج بنام «خليج عربی» در تمامی مقالات و کنگره های خودشون نام بردند. خوب به خاطر دارم که دو سال پيش کنگره ای در کشور عمان برگزار شد و همکاران من هم در اون شرکت داشتند. روز معارفه وقتی کارت تردد و شناسائی رو به همکارام دادند ، روی اون نوشته شده بود «خليج عربی». بسياری از دوستانم نه تنها اون کارت رو نچسبوندن بلکه برخی هم اصلا در کنگره شرکت نکردند. به هر حال آينده نه چندان خوبی رو ميشه از همين الان متصور بود. روزی که اين خبر رو شنيدم منتظر اقدام محکم و جبهه گيری مقامات ايرانی بودم ، ولی با کمال تعجب در اخبار شنيدم که فقط ورود نشريات اين نشريه به ايران و صدور رواديد به خبرنگاران و عکاسان اين نشريه جهت سفر به ايران ممنوع شده. واقعا که اين اقدام آخـر عکـس العمـل بود. يادمه اون زمان که تاريخ می خوندم ، وقتی نقشه ايران رو در زمانهای قديم در کتابها می ديدم کلی ذوق می کردم که کشورم چقدر پهناور بود و چه قدرتی داشتيم در اون زمان. ولی اين خوشحالی زياد طول نمی کشيد ، چون نگاهم به نقشه ايران که روی ديوار کلاسمون بود ميفتاد و وقتی اين دو نقشه رو مقايسه می کردم ، کلی حالم گرفته می شد و افسوس می خوردم. سرداران و بزرگانی که در گذشته سعی در بسط دادن کشور ايران داشتند ، غافل از اين بودند که در آينده کسانی بر کرسی خواهند نشست که خواهند گفت: آبی که به درد قليون نمی خوره ، چه فايده ای برای ما داره. لعنت بر اين شاه قاجار که قسمت عمده دريای خزر رو دو دستی تقديم روس ها کرد. اقدام بسيار جالب و قابل تقديری از طرف برخی از دوستان انجام شده و نياز است که در اين اقدام دست همکاری به اونها داده بشه. بنابراين بهتره که ما هم به نوعی اعتراض خودمون رو نسبت به اين اقدام نشون بديم. از همه دوستان وبلاگی خواهش دارم که حداقل يک نوشته وبلاگشون رو به اين موضوع اختصاص بدند و اسم «Arabian Gulf» يا «خليج العربی» رو همراه با لينکش در وبلاگشون بگذارند. در اين رابطه دو نفر از دوستان خوبم مطالب بسيار جالبی نوشتند. « چرند و پرند » در مورد لينک دادن و نحوه عملکرد اون برای موتور های جستجوگر نوشته و « هشت پا » تحليل بسيار بسيار جالبی در اين زمينه داره و نيم نگاهی هم به تاريخ گذشته داشته ، اين مورد آخری رو حتما بخونين. يادمه برای کشته شدگان حادثه يازده سپتامبر يه سايتی طراحی شد و از ما دعوت شد که به ياد اين افراد شمعی روشن کنيم. امروز هم يه سايتی ساخته شده و از ما دعوت شده نامه اعتراض به اين نشريه رو امضاء کنيم. برای امضاء اين نامه اعتراض به « اينجــا » مراجعه کنين. در زمان نگارش اين نوشته ، سفرهای دريائيم در خليج فارس بخاطرم آمد. خليج فارس ، با به زبان آوردن اين اسم احساس غرور می کنم. خليـج هميشه فـارس ، پاينـده باشـی. 11.23.2004
٭ دلا خـو کن بـه تنهـائـی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *کـه از تنهـا بـلا خيــزد کـار ما از خـو کردن گذشته ، ما ديگه عـادت کرديم به تنهـائـی 11.21.2004
٭ انتظار؛ انتظاری سخت و طاقت فرسا برای رسيدن يک خبـر بسيار مهم و سرنوشت ساز
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *تحميل؛ توقع بيش از حد رئيس مرکز و تحميل کارهائی که اصلا ربطی بهت نداره نگرانی؛ بيماری مادر که از عمق صداش ميشه فهميد اوضاع از چه قراره بد شانسی؛ لغو يک هفته سفر دريائی و موکول شدنش به هفته آخر آذر ماه بد قولی؛ تعويق نگارش مقالاتی که مقرر شده بود سه ماه پيش برای کارشناس همکار در خارج ارسال بشه دلتنگی؛ بازگشت همکار قديمی از استراليـا که حامل کتابی است که مدتها آرزو داشتی خستگی؛ چهار روز پی در پی بيداری تا ۵ صبح ، فقط برای انجام کارهای خارج از وظيفه و تحميلی تکرار تاريخ؛ حذف قريب الوقوع مزايای پايان سال ، فقط بخاطر تنگ نظری رئيس جديد بد بياری؛ سفر دو روزه يکی از همکاران از تهران ، تو اين اوضاع فقط همين کم بود جلسه؛ نتيجه سه ساعت جلسه داخلی: اين رئيس محترم گوشش به اين حرفها بدهکار نيست تماس؛ يه تماس بيست دقيقه ای ، مثل هميشه ، کلی انرژی مثبت گرفتی ، قدرش رو بدون بيخيال؛ يک نهنگ در يکی از بنادر صيادی به ساحل اومده ، به من چه مربوط ، بيخيال ، يکی ديگه بره گزارش بنويسه. مستی؛ دو ساعت کار در يک محيط بسته با فرمالين خالص ، سردرد و سر گيجه ، هر کی ندونه فکر ميکنه مست کردی تاسف؛ ليست کارهای روزانه ، مدتهاست خط قرمز روی هيچکدوم از اين موارد کشيده نشده ، کی می خوای اينها رو انجام بدی؟ من کيم؟؛ صبح وقت رفتن به اداره ، يه نگاه در آينه ، نکنه من يکی از ياران ميرزاکوچک خان هستم؟! يا نه شايد رابينسون هستم؟! يک جمع بنـدی کلـی: پسـر ، انرژی کم آوردی ، به ۱۰ سال پيش برگرد ، درسته ، يه برنامه ريزی ، يه برنامه ريزی دقيق و حساب شده ، هر چند که با پايان اين برنامه ديگه رمقی برات نمی مونه ، ولی اگه می خوای هفته ديگه ماموريت باشی و پشتش يه سر به شمال بزنی ، چاره ای جز اين برات نمونده. ببينم چکار ميکنی. 11.18.2004
٭ همانطور که در نوشته قبلی اشاره شد ، زيستگاه فلامينگوها مناطق ساحلی ، درياچه های نمک ، سواحل گلی و باتلاقی است. در اين زيستگاهها انواعی از جلبکهای تک سلولی تاژکدار و سبز زندگی می کنند که قادر به توليد و سنتز « بتـاکـاروتـن » هستند. بتاکاروتن پيش ساز ويتامين A بوده و به رنگ قرمز و نارنجی است. اين جلبکهای تک سلولی نسبت به نوسانات شوری و شرايط بد محيطی بسيار مقاوم هستند و يک نمونه از آنها بنام Dunaliella salina در درياچه های شور ايران نظير اروميه بوفور يافت می شود.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
شوری اين درياچه ها به حدی است که کمتر موجود زنده ای قادر به تحمل آن می باشد. در اين درياچه ها نوعی سخت پوست کوچک بنام « آرتميـا » زندگی می کند که از اين جلبک تک سلولی به عنوان غذا استفاده می کند. از طرف ديگر آرتميا يکی از غذاهای اصلی فلامينگوها می باشد. علاوه بر آرتميا گروهی از نرمتنان و سخت پوستان کوچک ديگر هم از اين جلبکهای تک سلولی تغذيه کرده و بتاکاروتن را در خود ذخيره می کنند که طی يک فرآيند شيميائی به رنگدانه های مختلف تبديل می شود.
فلامينگوها در نواحی کم عمق ساحلی با منقار نوک برگشته خود که در حاشيه آن زوائد شانه ای شکلی ديده می شود ، آب را تصفيه کرده و از آرتميا تغذيه می کنند. زبان آنها مانند يک پمپ عمل کرده و به کمک آن آب را به دهان وارد و با فشار از خلال اين اجسام شانه ای شکل خارج می کنند.
نکته اينجاست که همراه با آرتميا مقادير زيادی از جلبکهای سنتز کننده بتاکاروتن هم خورده می شوند ولی اگر آرتميا از رژيم غذائی فلامينگو حذف شود رنگ صورتی و قرمز بال و پر اين پرنده از بين می رود.
11.16.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
از تيتراژ سريال «خانـه بـه دوش» خيلی خوشم اومد. علاوه بر موزيک جالبی که داشت ، تصاوير بسيار زيبائی از پرنـده ها را نشون می داد که مدتها بود نديده بودم. چقدر هم جالب آواز خوندن «چکاوک» رو با موزيک تنظيم کرده بودند. تعدادی از پرنده هائی که انتخاب کردند چکاوک ، اگـرت ، لک لک ، زنبـورخـوار ، کشيـم ، فالاروپ گردن سرخ ، جغد کوچک و فلامينگو بودند.
11.13.2004
٭ از کامنتهای دوستان اينجور متوجه شدم که برداشت اونها از نوشته قبليم اينه که ما در برخورد با مشکلات از هر نوعی که باشه ، دست روی دست بگذاريم و بشينيم دعا کنيم و ذکر بگيم و به اين اميد باشيم که چون به خدا توکل کرديم ، همه چيز درست ميشه. نه اينطور نيست و شايد خلاصه نوشتن اون مطلب اين شبهه رو در دوستان بوجود آورده باشه.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *رحمت و لطف بی دريغ خدا در اختيار انسان قرار گرفته و هر کسی بسته به لياقت و درجه اعتقاد خودش از اين رحمت برخوردار ميشه. ما در واجهه به مشکلات تمام تلاشمون رو ميکنيم و در اين تلاش لطف و مدد خدا رو از درگاهش می خواهيم. منظورم از توکل به خدا ، درخواست کمک و ياری خداوند هست برای رسيدن به هدفمون و نه چيز ديگه. ناصر ، دوست عزيز؛ در اينکه اونی که اون بالاست ، مسيرهای زيادی رو جلوی پای ما گذاشته شکی نيست ولی اينکه به هزار و يک دليل بخواد رابطه ای برقرار بشه يا نشه ، برای من قابل قبول نيست. در اينصورت مبحث مختار بودن و اختيار داشتن انسان در انتخابی عمل کردنش زير سئوال ميره و اينطور به نظر مياد که سناريوی زندگی اون فرد از قبل نوشته شده و اون بايد در اين قالب از پيش تعيين شده قرار بگيره و بصورت اجباری نقشش رو ايفاء کنه. اتفاقا به نکته خوبی اشاره کردی ، بله ، مسيرهای زيادی وجود داره و اين ما هستيم که انتخاب ميکنيم در کدوم مسير قدم بگذاريم. نکته ديگه اينه که چيزی که سرنوشت ناميده ميشه ، حتمی و لازم الاجرا نيست و در طول زندگی بارها و بارها تغيير ميکنه و نوع تغييراتش حالا چه مثبت و چه منفی ، تحت تاثير مستقيم اعمال روزانه ماست. تجربه نشون داده که تنها يک حرکت بسيار کوچيک چه بصورت عمدی و چه بصورت سهوی ميتونه کل مسير رو تغيير بده و انسان سر از جائی در بياره که اصلا تصورش رو هم نمی کرد. متاسفانه اين فکر در ذهن خيليها هست که حتی اين تغييرات هم خواست خداوند بوده که در زمان مشخصی ، حرکتی از ما سر بزنه که مسيرمون عوض بشه. اين مطلب هم با بحث اختيار داشتن انسان منافات داره. اگه انسان مختار نبود ، دليلی برای آفرينش وجود نداشت و کل آفرينش زير سئوال می رفت. در لايق بودن افراد برای رسيدن به خواسته هاشون از هر نوعی که باشه ترديد نکن. اين حرف من نيست که در لحظه نوشتن اون مطلب به ذهنم رسيده باشه. اين مطلب گفتار بزرگانی هست که از مصاحبت اونها در اين مدت بهره مند بودم. بسط دادن اين مطلب ، طولانی ميشه و در قالب يک نوشته وبلاگی نمی گنجه. 11.12.2004
٭ وقتی در رسيدن به چيزی ناکام ميشيم ، بجای اينکه زانوی غم بغل کنيم و زبان به شکوه و شکايت از خدا باز کنيم ، بهتره کمی فکر کنيم و دليلش رو بفهميم. همه ما به اندازه لياقتمون از رحمت خداوند بهره مند ميشيم. شايد صلاح در اين باشه که اون چيز رو هيچوقت نداشته باشيم. گذشت زمان خيلی چيزها رو روشن ميکنه و دير يا زود پی به دليل اين ناکامی خواهيم برد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *در روابط بين افراد هم همين قضيه صادق هست. دل کندن از کسی که دوستش داريم خيلی سخته. زمان لازمه تا بشه همه چيز رو فراموش کرد. در چنين مواردی دو حالت بوجود مياد. يا ما اونقدر لايق نيستيم که اون فرد رو در کنارمون داشته باشيم يا اينکه طرف مقابل لايق اين محبت و عشق نيست. اينکه کدوم حالت قضيه درسته ، با گذشت زمان معلوم ميشه. بله ، گذشت زمان و صبر کردن. صبر کردن چيزیه که خيلی با اون آشنا هستم. صادقانه بگم که دليل بسياری از ناکاميهام رو با همين صبر پيدا کردم و الان خدا رو شکر ميکنم که تنهام نگذاشت و من رو به حال خودم رها نکرد. معتقدم خدا علاوه بر بهشت و جهنمی که در اون دنيا ساخته ، يه بهشت و جهنم هم در اين دنيا داره. مطمئنا تا تقاص بديهامون رو در اين دنيا نديم ، به همين راحتی به ديار ديگه نميريم. پس بهتره همه چيز رو بخدا واگذار کرد و هميشه گفت: خـدايـا ، تـوکـل بـه تــو 11.09.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بعد از گذشت نزديک به ۲۰ روز ، يکی از دوستان عزيز ، « مهدی » در کامنتش آدرس دو سايت رو برام نوشت که آموزش پاک کردن مرغ هست. اين سايـت واقعا جالبه. تکه تکه کردن مرغ رو قدم به قدم آموزش ميده. دستت درد نکنه دوست خوبم.
11.07.2004
٭ چه خوبه که آدم هميشه يک نيم نگاهی به گذشته داشته باشه. اينکه چی بود و الان چی هست. موفقيتهائی که الان داره رو چطوری بدست آورده و در گذشته چه مشکلاتی داشته. چه کسی کمکش کرده تا به وضعيت کنونی برسه. به قول يکی از عزيزانم ، واقعا در دعاهامون هميشه بايد از خدا بخواهيم که بهمون يه کم « جنبـه » هم بده. واقعا بايد ترسيد از روزی که گدائی معتبر بشه.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *هفت سال پيش همکارم شد. از ظاهرش و طرز برخوردش معلوم بود که آدمی بسيار ساده است. يه کم دستپاچگی در کارهاش داشت که برميگرده به دوران تحصيلش و اينکه آموزش درستی نداشت. حسرت اين رو داشت که يه روزی مجری يه پروژه بشه ، بشينه پای کامپيوتر و داده ها رو آناليز کنه. در همون دوران برای يکی از همکارانم مشکلی بوجود اومد و استعفاء داد و رفت. پروژه ناتمومش رو به اين دادند. اتمام فاز عملياتی ، آغاز مشکلاتش بود. اون موقع وقتم آزاد بود و ۷۰ درصد کارهاش رو انجام دادم. در اين مدت سعی کردم کارها رو خودش انجام بده تا ياد بگيره چکار کنه. مدتی بعد رئيس بخش منتقل شد. خودش هم نفهميد چطور حکم رياست بخش رو بهش دادند. شايد در رويا هم چنين روزی رو نمی ديد. وقت تصفيه حساب رسيده بود. تمام عقده های اين چند سال رو در کمتر از چند ماه خالی کرد. کار بجائی کشيد که درخواست کردم به بخش ديگه منتقل بشم. بچه های تهران شديدا مخالفت کردند و گفتند کاری به کارش نداشته باش ، کار خودت رو بکن. چشم به روی تمام ناجوانمرديهاش بستم و باز هم در کنارش بودم و کمکش کردم. برای هر جلسه و دفاعيه که داشت ، بدون اينکه کسی بفهمه کارهاش رو انجام دادم و البته اينم بگم که تمام افتخاراتش مال خودش شد. معدود افرادی می دونستند که من هم در اين گزارشات سهيم هستم. گويا هنوز عقده هائی براش باقی مونده. هنوز هم از اين ناراحته که بچه های دفتر مرکزی ، بخش رو به اسم من می شناسن و کارهائی رو که اون بايد انجام بده از من می خوان. وقتی هم ميگم به خودش بگين در جواب ميگن نمی تونه انجام بده. دوست عزيز؛ تو که هنوز هم فرق يه CD تصويری و mp3 رو نمی دونی ، هنوز هم با يه Error ساده کامپيوتر دست و پات رو گم ميکنی ، هنوز هم در آماده کردن Power point گزارشاتت مشکل داری ، هنوز وقتی گزارش نهائی می نويسی بقيه من رو بازخواست ميکنن که چرا گزارشت رو نخونده به تهران می فرستيم ، طاقت پذيرش هيچ انتقادی رو نداری ، اگه وساطت من نبود تا بحال بارها تکنسينها تو روت وايساده بودن ، .... هيچ می دونی که چرا رئيس بخش شدی؟ هيچ می دونی چرا حاضر نشدم با حفظ سمت اين پست و دو پست سازمانی ديگه رو قبول کنم؟ هيچ می دونی چرا اصلا در کارهای بخش دخالت نکردم؟ هيچ می دونی چرا در جلسات شرکت نمی کنم و تنها می فرستمت؟ ... نه ، نمی دونی. نبايد هم بدونی. جز اين هم انتظاری ازت نيست. شايد يه روز خودم بهت بگم. اونروز قيافه ات واقعا ديدنی ميشه. کمی صبر داشته باش. روزهای جالبی در پيش خواهی داشت. فقط صبر کن. می دونم هنوز هم از شوک ديدن نامه ای که برام رسيده بيرون نيومدی. شايد برای تو رئيس بخش بودن و شرکت در چند جلسه ، مهم باشه. ولی برای من چيز ديگه ای مهم بود که تلاش چهار سال پيگيری و خون دل خوردنم رو دارم ميبينم. در کنار همه پروژه های تحقيقاتيم ، يه پروژه هم برای خودم و زندگيم نوشتم. فاز مطالعاتيش تموم شد. فاز عملياتيش هم تموم شد. آناليز داده ها رو هم تموم کردم. حالا منتظر نتيجه هستم. مطمئن باش يه همچين پروژه ای رو هرگز نمی تونی انجام بدی. هرگز. 11.04.2004
٭ منتظرم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *منتظر روزی که شمارش معکوس آغاز شود بار سفر ببندم به دياری روم که سالهاست آرزو دارم چه فکر ميکنی جهان چو آبگينه شکسته ايست که سرو راست هم در او شکسته می نمايدت چنان نشسته کوه در کمين دره های اين غروب تنگ که راه بسته می نمايدت زمان بی کرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج به پای او دمی ست اين درنگ درد و رنج بسان رود که در نشيب دره سر به سنگ می زند رونده باش اميد هيچ معجزی ز مرده نيست زنده باش هـ. ا. سايـه 11.01.2004
٭ به تو مديونم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *به تو که در بدترين شرايط در کنارم بودی و هر وقت دلتنگ می شدم صبورانه به حرفها و درددلهام گوش دادی و با صدائی که آرامش خاصی داره ، طوفان درونم رو خاموش کردی. به تو که من رو آشتی دادی با چيزهائی که مدتها با اونها قهر بودم. به تو که به من ثابت کردی توانائی مقابله با خيلی چيزها رو دارم. به تو که يادم دادی صبور باشم. به تو که هنوز هم در کنارم هستی و باز هم کمکم ميکنی. بدون تو هم اين دوره ها سپری می شد. ولی وقتی فکر ميکنم ميبينم با کمک تو چقدر راحت تونستم با مشکلاتم کنار بيام. با کمک تو ناممکن ذهنم رو ممکن کردم. مدتها در اين فکر بودم که کسی رو پيدا کردم تا گلدان خالی گوشه اتاقم رو پر از گلهای نرگس کنه. ولی انگار روزگار بازی ديگری رو برام تدارک ديده بود. اون گلدان هنوز هم خاليه ، ديگه به فکر اين نيستم که کسی رو پيدا کنم تا پرش کنه. گلدان خالی هم زيبائی خاص خودش رو داره. شايد به همون نقش و نگار رنگارنگ روی گلدون قناعت کردم و گلدان بی گل رو با اون نقش و نگارش برای هميشه نگهداشتم. به تو مديونم به تو که ارزش گلدان بی گل رو نشونم دادی. اميدوارم اونقدر لايق باشم تا هميشه صبورانه به حرفهام گوش بدی ، چشمانم رو به روی خيلی چيزها باز کنی و من رو با خودم آشتی بدی. 10.31.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بعد از حدود چهار ماه انتظار امروز بالاخره نامه ای که منتظرش بودم به دستم رسيد. چهار ماه پيش طی مکاتبه با يه کارشناس در ايالات متحده قرار شد گونه های جديد ماهيانی رو که در ايران برای اولين بار مشاهده و گزارش می شد ، برای موزه ای در فلوريدا بفرستم. اين کارشناس متخصص خانواده Triglidae هست و تضمين داده بود که علاوه بر گونه ای که از اين خانواده پيدا کرده بودم ، گونه های ديگه رو هم از طرف من به موزه بده و علاوه بر گرفتن کد بين المللی اين موزه برای اين گونه ها ، از کارشناسان اونجا برام تائيديه بگيره که تاکنون از ايران اين گونه ها گزارش نشده اند.
10.28.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
در پائيز سال ۱۳۷۴ برای بازديد از اين منطقه عازم شديم. با توجه به واحدهای درسی که در اون زمان داشتيم بازديدهای زيادی از موزه ها و مناطق حفاظت شده رو برامون تدارک ديده بودند. اين عکس تداعی کننده خاطرات زيادی برام هست و به ياد همه همکلاسيهام ميفتم. بعد از حدود نه سال در مرداد ماه امسال گذرم به اين منطقه افتاد. اينبار درختها لخت نبودند. تصور کنين که اين شاخه ها پر از برگهای سبز باشند ، هوا هم ابری باشه و نم نم بارون بياد. از شاخ و برگ درختها انگار يه تونل درست شده بود و ما در اين تونل حرکت می کرديم.
10.25.2004
٭ شايد يکی از دردناکترين حالاتی که برای ما پيش مياد بلاتکليفی و اضطراب باشه. دقيقا از روزی که از آخرين ماموريت و مرخصيم برگشتم ، ماه مبارک رمضان شروع شد. اينروزها بی صبرانه منتظر نتيجه پيگيری هام طی چهار سال اخير هستم ، کاهش « نيکوتين » و « تئين » خون در طول روز برام خيلی سخته و ضعف اعصاب شديدی گرفتم. از آغاز امسال لرزش دستهام شروع شده بود و اينروزها شديدتر شدند. بطوريکه برای عکاسی ، مخصوصا با لنز ماکرو و فيلترهای کلوزآپ ، دچار مشکل ميشم. حتی يکبار مجبور شدم در کافی شاپ از نوشنيدنی مورد علاقه ام ، «شکلات داغ» صرفنظر کنم و يه «ميلک شيک» سفارش بدم. فقط به خاطر لرزش بيش از حد دستهام. چون مطمئن بودم از عهده ريختن شکر در نوشيدنيم بر نميومدم و آبروريزی ميشد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *جالب اينجاست که برای رسيدن به حق قانونيم و چيزی که شايد بيش از تمام همکارانم در اينجا مستحقش هستم بايد باج بدم. باج به معنای رشوه و اين حرفها رو نمی گم. من که در گذشته هميشه در تمام پروژه ها و گزارشات ، راهنمائی و کمک می کردم. حالا بايد در مدت کوتاهی در ۶ پروژه کاملا جدا از هم که حتی يک وجه اشتراک با هم ندارند ، تمام وقتم رو بگذارم. برای چی؟ برای اينکه به حقم برسم. برای اينکه کارم زودتر انجام بشه. شايد باورتون نشه که با امروز حدود يک هفته ميشه که کارم رو خوابوندن. همکاری و وقت گذاشتن اجباری ، بدجور آزارم ميده. می دونم ، حق دارين ، همه جا همينطوريه. شايد بقول بعضی از دوستان من خيلی پوست کلفتم که هنوز برای رفتن اقدامی نکردم. در حاليکه می دونم با توجه به سابقه کاريم و ارتباطم مخصوصا با استراليا ، شايد رسيدن به اونجا چندان هم دور از دسترس نباشه ولی بايد بگم هنوز کارهای ناتمام زيادی دارم و تا انجامشون ندم انگيزه ای برای اقدام ندارم. کار به جائی کشيده که استادم « دکتر ک » هم طی تماسی که با هم داشتيم کلی دعوام کرد. نمی خواستم امروز باز هم غر بزنم و باز هم از مشکلاتم بگم که هميشه نوشتم و هميشه هم دوستان مطالب بالا رو برام نوشتن که بابا بزن بيرون از اين مملکت ، چرا اقدام نمی کنی. نوشتم تا کمی سبک بشم ولی انگاری بيفايده هست و نوشتن هم اعصابم رو آروم نمی کنه. انگاری باز هم بايد پناه ببرم به دريا. با خودم عهد کرده بودم فعلا مدتی به سراغش نرم تا برام تداعی خاطره نکنه ولی انگاری چاره ای نيست و بايد رفت. 10.22.2004
٭ از روزی که برای اولين بار يکی از شعرهای ابتهاج رو خوندم تا بحال حدود ۱۰ سال ميگذره. اتفاقا همون شعر هم برام يه خورده دردسر ساز شد. تخلص اين شاعر بيش از هر چيز برام جالب بود ، چون در دوره ای بودم که اين اسم رو خيلی دوست داشتم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *در مرداد ماه امسال يک مرخصی نسبتا طولانی داشتم و شبی در منزل دوست صميميم بودم. عجب شانسی داشتم. موقعی که تهران بودم چهار روز پشت هم بارندگی بود. وقتی رفتم شمال باز هم چهار پنج روز بارندگی داشتيم. يکی از همين شبهای بارونی ، کنار پنجره نشسته بودم و دوستم طبق عادت هميشگيش موقعی که با هم تنها می شديم برام تار ميزد. در اتاقی نيمه تاريک ، با صدای خوش آهنگ تار ، بوی بارون و نسيم خنکی که از پنجره بصورتم می خورد ، خلاصه که چند ساعتی در اين حال بودم. دوستم بعد از کنار گذاشتن تار بهم گفت يه هديه برات دارم. يه سی دی بهم داد که از ابتهاج بود. در اين سی دی چند تا از قشنگ ترين شعرهاش رو خونده بود و هنگام خوندن ، محمدرضا لطفی براش تار ميزد. برای اولين بار بود که « امير هوشنگ ابتهاج » رو می ديدم. شعر « هنر گام زمان » رو روزی نيست که نبينم. خيلی اين شعرش رو دوست دارم. يه خواهش دوستانه: آيا کسی سايت آموزش پاک کردن مرغ می شناسه ؟؟؟!! هم اتاقی جديدم ديروز پيشنهاد کرد که يه مرغ بخريم و برای سحری ، خورشت بپزيم. من هم اجابت امر کردم و رفتم خريد. تازه فهميدم که مرغ چقدر گرون شده. يه مرغ ناقابل واسه ما حدود ۳۱۰۰ تومن در اومد. فروشنده گفت: چند وقته نيومدی خريد؟ گفتم: من اصلا خريد نمی کنم که بدونم قيمتها تو چه مايه ای هست. بگذريم؛ بعد از اينکه يخ اين مرغ باز شد ، دوستم گفت که تو با توجه به اينکه کارت يه جورائی به قصابی و سلاخی شباهت داره ، مرغ رو پاک و تيکه تيکه کن. بايد اعتراف کنم هرجور ماهی ، ميگو ، لابستر ، ماهی مرکب ، اسکوئيد ، صدف و از اين قبيل آبزيان بود ، سه سوت پاکش کرده بودم ولی برای اولين بار بود که می خواستم يک مرغ رو پاک کنم. البته بگم که با اين گروه از جانوران آشنائی کامل داشتم که برمی گرده به آزمايشگاه جانورشناسی و کلاس تشريح. ولی برای پاک کردن و آماده سازی برای طبخ اصلا آشنا نبودم. خلاصه که زدم مرغ رو تيکه پاره کردم ، همکارم هم گفت: خب ، يه دفعه چرخش ميکردی!!! البته اينقدر هم ناشی نبودم ، رانها رو خوب در آوردم ولی از اونجا به بعد ديگه کار خراب شد و هر کی به اون تيکه ها نگاه می کرد حدس ميزد می تونه هر چی باشه الا مرغ. در اينجا از همه شما دوستان تقاضا دارم اگه سايت يا يک مرجع اينترنتی برای آموزش پاک کردن مرغ و تيکه تيکه کردن مرغ و گوشت می شناسين ، به من معرفی کنين. من هم هر نوع سئوالی در مورد پاک کردن و خريدن ماهی و ساير آبزيان داشته باشين جواب ميدم. 10.20.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هنـر گـام زمـان
10.18.2004
٭ از روزی که پام رو اينجا گذاشتم تا بحال حدود ۸ سال ميگذره. يادمه اون موقع بليط رفت و برگشت به تهران حدود ۱۵۰۰۰ تومن بود. در آخرين افزايش قيمتها اين بليط رسيده به بالغ بر ۱۱۰۰۰۰ تومن. اين تورم رو چطور ميشه حساب کرد؟ حالا حسابشو بکنين که يکی از همکاران من با سه تا بچه و همسرش بخواد بره مرخصی. بيچاره چه هزينه ای بايد پرداخت کنه. امثال من که مجردند که چنين هزينه ای ندارند و اکثر مرخصيها رو لابلای ماموريت ميريم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *وقتی شنيدم بليط اينقدر گرون شده با خودم گفتم لابد يه خورده امکانات رفاهی پرواز رو هم بالا بردند. خودمونيم ، چه خيال باطلی!!! موقع پذيرائی يه ساندويچ به خوردمون دادن که حدود سه يا چهار لقمه بيشتر نبود. صندلی ها هم که شده بود دفتر خاطرات مسافرين. يکی يادگاری سربازيش رو نوشته بود و يکی ديگه هم جا گير نياورده بود اسم دوست دخترش رو بنويسه ، رو تشک صندلی نوشته بود. پرواز طولانی بود و خواستم يه چرت بزنم. هرکاری کردم ديدم پشتی صندلی تکون نمی خوره ، بغل دستيم گفت: آقا بيخيال شو خرابه. زنگ بالای سرم رو زدم که مهماندار بياد و بگم يه ليوان آب بياره. بعد از يه ربع خانم مهماندار سلانه سلانه اومد ( بگذريم که يه چيزی تو مايه های مادر فولادزره بود! ). هر چی روزنامه کم خواننده هم که داشتند و رو دستشون مونده بود رو به خورد مسافرها دادند. خلاصه که چه پرواز راحتی داشتيم. خواستم برم شمال و اينبار هوس کردم از ميدون آرژانتين ماشين بگيرم. خيلی از سرويس هاش تعريف می کردند. منتظر بوديم که مسافرها رو سوار کنند که يه گاری دستی اومد با يک قالب بزرگ يخ. راننده جلوی چشم مسافرها يخ رو روی آسفالت خرد کرد و برای شستنش هم يه خورده آب ريخت روش. بسته های غذا و نوشابه رو هم آورده بود. وقتی سوار شديم ديدم اتوبوسش تميزه و کولرش هم روشنه. به محض خارج شدن از ترمينال بسته های غذا رو تقسيم کردند. ولی هر چی صبر کرديم از نوشابه ها خبری نشد. مسافرهائی که وضعيت خرد کردن يخ روی آسفالت رو ديده بودند اگه از تشنگی ميميردن هم عمرا از اون آب نمی خوردند. خلاصه بعد از شش ساعت به مقصد رسيدم ولی باز هم از نوشابه خبری نشد. نمی دونم شايد راننده با يه سوپر مارکت يا بقالی قرار داد داشته که روزی ۳۶ تا نوشابه رو بهش بفروشه. الانم که شايعه شده بنزين می خواد گرون بشه. بايد منتظر بود و ديد با اين گرونی وضعيت آژانس ها چطوری ميشه. خدا به خير بگذرونه. 10.16.2004
٭ امان از روزی که دستت پيش دوستات رو بشه. نگفته ميشه حدس زد که چه اتفاقی پيش مياد. سه چهار روز بعد از اتمام گشت دريائيم ، ماموريت جديدم شروع شد و يه مرخصی يه هفته ای هم کنارش گذاشتم و با اولين پرواز روز جمعه دو هفته پيش از محيط اينجا دور شدم. به هيچکس هم نگفتم که دارم ميرم تهران. به اين خيال که بقول معروف چراغ خاموش ميرم و برگردم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *غافل از اينکه دستم رو ميشه. يه شب ساعت ۱۱ يه دوستی اومد سراغم. يه روز قبلش يکی ديگه که چند ماه بود نديده بودمش ، فهميد تهرانم و تماس گرفت و با تهديد و هزار بدو بيراه من رو کشوند به خونشون. هر چند که فقط نيم ساعت پيشش بودم. يکی از همکاران سابقم ، به محل کارم زنگ زد و حالم رو پرسيد. دوستان هم لطف کردند و گفتند که من بيش از يه هفته هست که تهرانم. تو خيابون بودم که تماس گرفت و کلی گلايه کرد. فرداش که همديگه رو ديديم کم مونده بود يه کتک جانانه نوش جان کنم. خلاصه کنم که هميشه پنهون کاری ، پنهون نمی مونه. يه شب قبل از برگشتنم ، مهمان استاد عزيزم بودم و در جمع بسيار صميمی و گرم خانواده اين استاد چند ساعتی رو به گفتگو در مورد کار و خاطرات زمان دانشجوئی گذروندم. آوا خانم که تازه مدرسه رفتنش شروع شده بود با شيرين زبونی خاص خودش از مدرسه و معلمشون تعريف می کرد. يه نقاشی هم برام کشيد و بعنوان يادگاری بهم داد. وقتی صحبت به سفر دريائی کشيده شد و استاد عکسهای گشت رو ديد ، با حسرت گفت کاش من هم ميومدم. قرار شد سال آينده حتما در اين سفر همراهم باشه. اون زمان که پشت ميز و صندلی دانشگاه مينشستم و به درس اين استاد گوش می دادم ، هرگز تصورش رو هم نمی کردم که روزی مهمانش باشم و موقع معرفی من به خانواده بگه: دانشجوی سابق و همکار جديدم آقای ... در پرواز برگشتم به ياد اتفاقات اين ماموريت بودم و از نوع برخورد بچه ها خنده ام گرفت. ولی يه حقيقت بزرگ پشتش بود و اون اينکه به خودم بگم: پسر ، هنوز دوستانی داری که دوستت دارند و دوستيشون در حد حرف نيست. پس تو هم يه کم از اون قالب لعنتی بيرون بيا و در کنار اين دوستان عزيزت خوش باش. 10.12.2004
٭ هنوز ماموريت دريائی رو تموم نکرده ، ماموريت ديگه ای رو برام تدارک ديدند. گاهی وقتها به خودم ميگم کاش بجای « کاپيتان نمو » اسم وبلاگم رو « مارکوپلو » ميگذاشتم. بعضی از دوستانم از سفرهای مکرر شکايت دارند و ميگند که خسته کننده هست ولی من سفر رو دوست دارم ، حالا هر قدر خسته کننده و طولانی باشه.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *دوستی در کامنتش گفته بود که از دريا و خاطرات سفر اخيرم بگم. گفتنی زياده و نمی دونم چی تعريف کنم. از بازيگوشی دلفينها بگم که هميشه هنگام روز در اطراف کشتی ما شنا می کردند ، از مشاهده يک جفت نهنگ بگم که با کمال تعجب در منطقه ساحلی و عمق ۲۵ متری شنا می کردند و من برای اولين بار بود که فوران آب رو از سوراخ بينی اونها می ديدم يا از ماهيهای پرنده بگم که با ديدن نور پروژکتور کشتی که قسمتی از آب رو روشن کرده بود به سطح آب اومده بودند و از آب بيرون می پريدند. از حادثه های ناگوار بگم مثلا از فرو رفتن خار دمی سفره ماهی در پای يکی از ملوانها که درد وحشتناکی داره و در لحظه ای که خار رو از پاش در مياوردند از حال رفته بود. بگذريم؛ واقعا که روزگار بازی غريبی داره و در عين حال واقعا بيرحمه. درست در شرايطی که خودت رو آماده ميکنی که با مشکلی کنار بيای و به خودت دلداری ميدی که سخت نگير ، کاريه که شده و از دست تو هم کاری بر نمياد ، اتفاقاتی کاملا تصادفی پيش مياد که تمام تلاشت رو هدر ميده. برحسب تصادف سر از جائی در مياری که کلی برات خاطره داره. تو ماشين رفيقت نشستی که ميبينه يه موزيک ميگذاره که تمام اعصابت ميريزه بهم. در يک جمع دوستانه نشستی و ميبينی که يه نفر يهو برميگرده به نکته ای اشاره ميکنه که هر چی غم عالمه ميريزه تو دلت. همراه دوستت ميری کارواش ، يه ماشين مياد که انگاری راننده برات خيلی آشناست ، باز هم اعصابت ميريزه بهم. نمی دونم واقعا نمی دونم چرا اين اتفاقات ميفته و هر وقت احساس ميکنم که تونستم تا حدی بر خودم و اعصابم مسلط بشم و حتی سعی کردم که همه چيز رو فراموش کنم ، باز هم اين قبيل اتفاقات پيش مياد و همه چيز رو بايد از نو شروع کنم. تنها چيزی که در اين مواقع به يادم مياد قسمتی از يک شعر هست: دردا و دريغا که در اين بازی خونين بازيچه ايام دل آدميان است 9.30.2004
٭ ساعت ۱۱:۳۰ شب اول مهرماه است.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *امروز روز خوبی برای ما نبود. نزديکای غروب ايستگاه پنجم رو نمونه برداری کرديم. وقتی تور روی عرشه آورده شد متوجه شديم که در برخورد با صخره های مرجانی پاره شده. نه روی نقشه اين قسمت مشخص شده بود و نه دستگاه اکوساندر بستر دريا رو ناهموار نشون داده بود. بعد ازتعمير تور ، مجددا نمونه برداری شروع شد و رفتيم ايستگاه ششم. تمام حواسم به اکوساندر بود تا اگه موردی ديدم نمونه برداری رو متوقف کنم. دستگاه گله های ماهی رو نشون می داد ، از « اکوهای » زيادی که ميزد نگران شدم و به کاپيتان گفتم که نمونه برداری رو قبل از موعد مقرر تموم کنه. موافقت کرد و تور رو جمع کرديم. خوشبختانه آسيب نديده بود. کاپيتان جواد ماجراجوئيش گل کرد و گفت می خوام از همونجا مجددا نمونه بگيرم. ريسک بود و ممکن بود باز هم تور آسيب ببينه. هنوز چند دقيقه از نمونه برداری نگذشته بود که ديديم کشتی تکان شديدی خورد ، بلافاصله وينچها روشن شدند و تور رو جمع کرديم. خدای من ، تور کاملا از بين رفته بود. الان ملوانها دارن تعميرش ميکنن تا برای فردا صبح آماده بشه. حدود ساعت ۹ شب بود که با کاپيتان جواد روی نقشه کار می کرديم تا ايستگاههای فردا رو مشخص کنيم. کشتی هم درحال حرکت بود. سرعت ما حدود ۱۰ نات و عمق آب ۶۵ متر بود. رادار هم کلی قايق و لنج صيادی رو در اطراف ما نشون می داد. ناصر هم داشت از لابلای اونها ناوبری می کرد و بقول خودش لائی می کشيد. در چنين شرايطی بوديم که ديدم صدای موتور کشتی يه کم تغيير کرده و بعد خاموش شد. چراغهای اضطراری پل فرماندهی روشن شد. بدترين حادثه ممکن برامون پيش اومد. هيچ کنترلی روی کشتی نداشتيم. تا ژنراتورها روشن نمی شدند نه می تونستيم سکان رو حرکت بديم و نه لنگر رو بندازيم. همه چيز با برق کار می کرد. از راهروی پائين صدای داد و فرياد موتوريستها و مهندس کشتی شنيده می شد. بيشتر ترس ما اين بود که داشتيم با همون سرعت به جلو می رفتيم و بتدريج سرعتمون کم می شد و امکان برخورد با قايقهای صيادی بسيار زياد بود. بعد از يک ربع اضطراب ژنراتور روشن شد و خيالمون راحت شد. از قرار معلوم تابلوی برق ژنراتور خراب شده بود و بعد از قطع برق استارت نخورده بود. موتور اصلی کشتی هم مشکل اساسی پيدا کرده بود. الان بوی گازوئيل تموم کشتی رو برداشته و هنوز نتونستند درستش کنند. امروز آثار خستگی رو در چهره تکنسين هام ديدم . فقط پنج روز ديگه به پايان اين سفر باقی مونده و اميدوارم اين چند روز باقيمونده هم به خوبی سپری بشه و مشکل خاصی پيش نياد. تا اينجای گشت که همه چی خوب پيش رفته و نتايج بدست آمده خيلی چيزها رو روشن کرده و مطمئنم که يک گزارش بسيار بحث برانگيزی برای اين گشت خواهم نوشت. حالا برای اثبات پيشنهاداتی که بارها و بارها در جلسات مختلف دادم ولی ترتيب اثری داده نشد ، بقدر کافی دليل دارم. تو اين مدت تا تونستم از غذاهای خوشمزه گيلانی خوردم. آشپز ما گيلانی هست و دست پختش هم عاليه. بعضی شبها ماهی مرکب و اسکوئيد برامون ميپزه. برای شام امشب هم الويه درست کرد که تا سر حد مرگ خوردم. يه مقدار از کارهای امروز رو هنوز انجام ندادم و فرمها هنوز تکميل نشدند. مهتاب رنگ پريده هم از پنجره کابينم ديده ميشه. کاش فرصت داشتم و بيشتر می موندم تا قرص کامل ماه رو ببينم ولی مقدور نيست و بايد چند روز ديگه به خشکی برگردم. هنوز به خشکی نرسيده ماموريت بعدی رو برام تدارک ديدن. اين متنی بود که در روز اول مهرماه نوشتم. واقعا اون روز بد آورديم و شانس آورديم که اتفاق ناگواری نيفتاد. 9.27.2004
٭ پائيز از راه رسيد ولی برای من که در سراسر زندگيم جز پائيز فصلی نديدم ، تازگی ندارد. گوئی سهم من از چهار فصل خدا ، تنها همين فصل است. گهگاهی نسيمی وزيدن ميگيرد و نويد رسيدن بهار را می دهد ولی افسوس که ماندگار نيست و باز هم پائيز است.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *سلام دوستان؛ عليرغم تمام تلاشم اين سفر با يک هفته تاخير شروع شد و نتونستم به موقع برگردم و در آغاز پائيز وبلاگم رو بنويسم. ديروز سفر ۲۲ روزه ما تمام شد و خدا رو شکر ميکنم که اين فرصت رو پيدا کردم که باز هم در دل دريا باشم و شبهای خاطره انگيز اون رو باز هم داشته باشم. در اين سفر بعد از مدتها جمع سه نفره من ، کاپيتان جواد و ناصر مجددا تشکيل شد. کاپيتان جواد که به تازگی بابا شده بود قصد آمدن نداشت. وقتی باهاش تماس گرفتم گفت: انصاف داشته باش ، دخترم تازه سه هفته هست که دنيا اومده ، دلم نمياد که بيام. ولی در عين ناباوری در اين سفر همراهم بود. احساسم در لحظه ای که ديدمش اين بود که هنوز دوستانی دارم که وقتی دست دوستی ميدن تا آخر خط هستند و دوستی اونها فقط ادعا نيست. ناصر که بدليل خنده رو و شاد بودنش به « ناصر خندان » معروف شده بود ، بعد از دو سال دوری از کشتی ، آمده بود. سابقه دوستی ما به سال ۷۷ برميگرده. روزها نمونه برداری داشتيم و در طول روز ناصر با اون لهجه شيرين گيلکی خاطرات گذشته رو به يادمون مياورد. کاپيتان جواد هم سر به سرش ميگذاشت. جمع جالبی بود و صميميت بين ما باعث می شد که خستگی کار روزانه رو احساس نکنيم.
6.27.2004
٭ تـا آغــاز پـائيــز ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * ** سلام مجيد ، چطوری؟ - سلام ، رسيدن بخير ، خوبی؟ * خوب که چه عرض کنم ، دارم ميام خونه ، فقط بگو موتور خونه هست يا نه؟ - آره ، هست. * بسيار خوب فعلا خداحافظ. چه هوای گرمی بود و چقدر هم آزار دهنده ، به محض رسيدن به خونه ، تو اون هوای گرم و نفس گير ، زود لباس عوض کردم و زدم از خونه بيرون. مقصد هم ناگفته پيداست که کجا بود. ساعت ۲:۳۰ ، حتی يه نفر هم کنار دريا نبود ، رفتم اونجا و زير آفتاب سوزان ، خيس عرق ، نيم ساعتی رو در گوشه دنج هميشگيم نشستم. بدجور دلتنگ دريا بودم ، شايد بقول يکی از دوستان من بدون دريا ميميرم. دريا مثل هميشه خروشان بود و موجهاش با شدت به صخره ها می خوردند. چيزی نگذشت که شيشه عينکم پر شد از قطرات ريز آب دريا. ماجراهای چند روز اخير رو مرور کردم ، انگشتم بی اختيار روی ماسه های نمناک و تب دار ساحل اسمی رو نقش کردند. به دريا نگاه کردم و گفتم کلی حرف برات دارم ، حالا برگشتم و از اين به بعد هميشه غروبها ميام پيشت. بعد هم ... در دنيای جانوران و حتی گياهان دوره هائی ديده ميشه که در طی اون علائم حياتی موقتا از بين ميره و اصطلاحا دوره کمون شروع ميشه که در نتيجه بهم خوردن تعادل اکولوژيکی محيط در جهت نامساعد کردن شرايط زيستی برای ادامه حيات اون موجود هست. نمونه اين دوره که همه واقف هستيم خواب زمستانی برخی از جانوران هست که در طی اين خواب نسبتا طولانی هيچ تغذيه ای انجام نميشه و بدن از ذخاير چربی خودش استفاده ميکنه و جالبه که ضربان قلب خيلی کند ميشه. اين جانوران تنها برای دفع مواد زائد بيدار شده و مجددا بخواب ميرند. در تک ياخته ای ها و موجودات پرسلولی که آز نظر تکاملی پست بحساب ميان وضعيت جالبتره. در اطراف بدن يه غشاء غير قابل نفوذ و بسيار مقاوم بوجود مياد ، سيتوپلاسم ، هسته و ساير ارگانلهای سلولی تا حد قابل ملاحظه ای آب خودشون رو از دست ميدن و تحليل ميرند. اين غشاء تا زمانی که شرايط محيطی مناسب نشه همچنان باقی می مونه و تنها در شرايط بسيار وخيم محيطی ، اين غشاء از بين ميره و عملا اون موجود ميميره. حالا هدفم از نوشتن اين موضوع چيه؟؟؟!! دوستان خوبم ، بيش از يک سال و نيم در کنارتون بودم و درد دلهام رو اينجا نوشتم و شما هم با نظرات بسيار خوبتون تسلای خاطرم شدين و از بسياری از نظرات شما استفاده کردم و در حل برخی از مشکلات کمکم کردند. من هم می خوام بخواب برم ، من هم می خوام اون غشاء غير قابل نفوذ رو در اطرافم بسازم و مدتی به خودم فکر کنم. مدتی رو به دور از هياهو و تاثير پذيری از اطرافيان ، تنها و تنها به خودم فکر کنم. اين که چی بودم و چی شدم ، چی می خواستم و الان چی دارم ، يه ارتباط منطقی بين حوادثی که سلسله وار از آغاز سال ۸۳ برام پيش اومده پيدا کنم. می خوام مثل کاپيتان نموی جزيره اسرار آميز ، مدتی از همه چيز دور باشم. بارها از دوستان شنيدم که قصد حذف کردن وبلاگشون رو داشتند و من هم هميشه گفتم که اين کار اشتباه است و اين وبلاگ قسمتی از زندگی روزمره ما رو در خودش ثبت کرده و حيفه که از بين بره. بنابراين خودم هم قصد حذف کردن اين وبلاگ رو ندارم. فقط يه تعطيلی موقت هست که احتمالا تا آغاز پائيز طول ميکشه. نمی دونم طی اين مدت چه حوادث و اتفاقات ديگه ای انتظارم رو می کشند ، می دونم که مخالف جريان رودخونه روزگار نميشه شنا کرد ، تنها خودمون رو مدتی نگه می داريم و در مقابل اين جريان مقاومت ميکنيم و بالاخره مقاومتون تموم ميشه و ناگزير با اين جريان تا آخر مسير رو خواهيم رفت. دلايل زيادی برای اين کار دارم که ساده ترينش دو سفر دريائی تا پايان تابستان هست که حداقل يه ماه طول ميکشه ، ضمنا شرکت در همايشهای مختلف رو هم دارم که عملا وقتی برای پرداختن به وبلاگم پيدا نمی کنم. چهارشنبه ۱۰ تيرماه اولين سفر دريائيم رو ميرم. مطمئن باشين که مثل هميشه به ياد همه شماها هستم و راس ساعت ۱۱ هر شب ، روی عرشه کشتی ، به يادتون خواهم بود. « به اميد ديدار مجدد در آغاز پائيز »
6.09.2004
٭ تا بحال شده خودتون رو گم کرده باشين؟ نه ، منظورم مغرور شدن نيست. منظورم اينه که در برخورد با فرد يا افرادی اونقدر گيج شده باشين که خودتون رو گم کنيد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *فکرش رو نمی کردم که اين اتفاق برام افتاده باشه ولی اينطور شده و در برخورد با يکی از دوستانم واقعا خودم رو گم کردم. من معتقدم تا تضاد بين افراد پيش نياد ، تا اختلاف نظرها بروز نکنن هيچوقت طرفين نمی تونن به شناخت لازم نسبت بهم دست پيدا کنن. مهم نحوه برخورد با اين تضادهاست. چه بهتر که اين برخوردها پيش بياد و طرفين بشينن و در موردش صحبت کنن. نه اينکه موقتا ازش بگذرند و يه پياله به کاسه صبرشون اضافه کنن. بالاخره اين کاسه صبر يه روز لبريز ميشه و ديگه نميشه جبرانش کرد. کار به جائی ميرسه که در بيان هر حرفی و در بروز هر رفتاری فرد دچار شبهه ميشه که نکنه اين حرفم يا اين عمل من باعث رنجش دوستم بشه. طبق معمول وقتی با اين ذهنيت بخوای برخوردی داشته باشی ناگزير در قالبی قرار ميگيره که دلخواه خودت نيست و به احتمال خيلی زياد مرتکب اشتباه ميشی و ناخواسته موجب رنجش دوستت ميشی. ميگردی دنبال مقصر ، مقصر يک نفر نيست ، هر دو طرف قضيه مقصرند و هر کدوم به اندازه خودشون سهمی در شکل گيری اين وضعيت دارند. پيش قراول اولين حادثه که منتظرش بودم ديروز بهم رسيد و حاصل اون زمان نامعلوم بازگشتم به محل کارمه. خيلی غير منتظره بود ولی چاره ای نيست ، اميدوارم به خير و خوشی تموم بشه. می دونم که حوادث ديگه ای هم در انتظارم هستند ، خدا بقيه رو بخير بگذرونه. 6.07.2004
٭ امروز شايد بهترين روز در سال جديد برام بود. صبح پشت ميزم نشستم و به بحث ديشب فکر کردم. هرکاری کردم نتونستم تمرکز پيدا کنم تا يه جمع بندی کلی ازش داشته باشم. چند ورق کاغذ رو سياه کردم ولی ديدم شيوائی نداره و سپردمشون به سطل زباله. رفتم سراغ کامپيوتر و کار روی يکی از گزارشات نيمه تموم رو شروع کردم. قالب بندی نمودارها و جداول ، فهرست نويسی و ترازبندی پاراگرافها ، تا ظهر وقتم رو حسابی پر کرد. ديدم ديگه کشش ندارم که ادامه بدم. رفتم اتاق يکی از همکاران و تا ساعت ۳ يه بحث دو نفره واقعا جالب رو با هم داشتيم. در اين بين نکاتی برام روشن شد که ايکاش قبلا فهميده بودم. ايکاش زودتر اين بحثها بين ما می شد. همونجا نيت کردم که حتما يه سر برم به زيارتش. حتی اگه شده برای يه روز و حتی اگه شدم به اقوامم سر نزنم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *يادمه ماه رمضان دو سال پيش هم به زيارتش رفتم. هيچوقت حرم رو اينقدر خلوت نديده بودم. فکر کنم برای اولين بار بود که راحت تونستم به ضريح اون حضرت برسم. به نيابت چند تن از دوستان چند رکعت خوندم. امروز هم يکدفعه احساس کردم که بايد اينبار هر طور شده برم ، انگار يه حسی بهم القاء شده بود ، تفسير اون لحظه واقعا برام سخته. بعد از نوشتن چند ايميل و ارسال اونها ، غروب رو طبق معمول کنار دريا بودم و باهاش يه خداحافظی ۱۲ روزه کردم. در اين مدت غروبها رو کجا می تونم باشم؟ کجا بهتر از ساحل؟ می دونم که دلم برای گوشه دنج خلوتگاهم در اين مدت حسابی تنگ ميشه. بعد هم بازار و ديدن دوستان و خريد و ... مثل هميشه شب سفر کارها رو هم انباشته ميشه و جمع کردن وسايل ميرسه به ساعت دوازده شب. برق منطقه هم بازيش گرفته بود و چند بار قطعی برق داشتيم. حالا هم دارم به موزيک مورد علاقه ام KOKORO از Kitaro گوش ميدم و آخرين پست قبل از سفرم رو می نويسم. نمی دونم چه اتفاقی داره ميفته ، چی داره ميشه ، مطمئنم که بايد منتظر يه سری وقايع باشم ، حالا چه مطلوب و چه نامطلوب ، فقط دعا ميکنم طاقتش رو داشته باشم. از صبح امروز يه حس عجيبی دارم ، کاملا هم گيج شدم ، خدايا ، راضيم به رضای تو. 6.06.2004
٭ سفرم کاملا منتفی شد و به اجبار برای جلسه ای دو ساعته فرستاده ميشم. اصلا هم حوصله اين جلسات رو ندارم. همش حرفهای تکراری ، ديدن اسلايدهای پر زرق و برق و در نهايت نوشتن يک دستورالعمل که کلی پول و امکانات به مراکز سرازير ميکنه و نصيب ما هم فقط اضافه شدن کار و گرفتاری هست. در نهايت هم همه چيز رو آماده تحويل مديران ميديم و اونا هم کتابخونه ها رو با اين گزارشات مزين ميکنند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *يه مرخصی کوچولو هم ميرم تا شايد بتونم از شر اين کليه درد راحت بشم. بدجوری داره اذيتم ميکنه و الان بيش از يه هفته هست که هر شب برام لالائی می خونه ولی من خوابم نميبره و ميرم تو حياط قدم ميزنم و براش قصه ميگم. هم اتاقيم منتقل شد به يه جای ديگه تو جنوب. ديشب بهش گفتم: از چاله در اومدی افتادی تو چاه. دلم برای خروپفش وقتی پای نت بيدار بودم ، تنگ شده. امروز وقتی برگشتم و اتاق رو خلوت و ساکت ديدم ، دلم بدجوری گرفت. هم زبون بوديم و وقتی اينجا بود با زبون زادگاه خودمون صحبت می کرديم و کمی از احساس غربتم کم ميکرد. Wallpaper رو هم امشب بعد از دو ماه عوض کردم. الان يه منظره از غروب درياست ، با چند قايق که تو ساحل رو ماسه ها منتظر قايقران های آفتاب سوخته با پوست برنزه شده و دستهای پينه بسته هستند که برند تو دل موجها و احساس کنند که هنوز هم زندگی جريان داره و هنوز هم ميشه زندگی کرد ، هنوز هم ميشه غروب خورشيد رو ديد ، هنوز هم ميشه غرق شد در افکاری که حد و مرزی نمی شناسند ، هنوز هم ميشه دلبست و دل کند ، هنوز هم ... 6.04.2004
٭ امروز طلوع ماه رو ديدم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *در گوشه دنجی در ساحل که در ماه اخير خلوتگاه من شده ، جائيکه ماسه ها و صخره های اون محرم اسرارم و درد دلهام شدند ، نظاره گر طلوع ماه بودم. قرص ماه کامل شد و خرداد هم به نيمه رسيد. دريا به قول خودش وفادار موند و کشتی الان در راه اسکله هست. چند روز اينجا ميمونه و بعد از گرفتن سوخت و آذوقه به دريا برميگرده. نگاه پر حسرتم به افق بود و صدای موجها که با شدت به صخره ها می خوردند را با تمام وجودم می شنيدم. حسرتم به اين خاطره که احتمالا سفر دريائيم انجام نميشه. اين درد کليه لعنتی همه برنامه هام رو بهم ريخت. اگه نتونم اينبار به دريا برم بايد تا شهريور ماه صبر کنم تا پروژه خودم شروع بشه. با اينکه شديدا نياز به مرخصی و پيگيری يه سری کارهای اداريم در تهران دارم ، ولی همه چيز رو بخاطر تنها بودن و اين سفر دريائيم زير پا گذاشتم. اميدوارم بتونم برم ، ديگه هيچ چيز برام اهميتی نداره ، حتی پروژه ها و گزارشاتم که همه رو نيمه تموم رها کردم. حتی ... حتی ... حتی ... 6.01.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *« Gammarus »
اون آبـزی کـوچـولـو که باعث قلقلک کف پاهام شده بود ، چيـزی نبود جز يه نوع سخت پوسـت به اسم « گاماروس » که به ميگوی آب شيرين هم معروفه. کسانی که در خونه آکواريوم دارند ، با نمونه های خشک شده اون آشنا هستند که در فروشگاه های وسايل آکواريوم در بسته بنديهای نه چندان مناسب بعنوان غذای ماهيان آکواريومی فروخته می شند. يادمه من هم که قديما آکواريوم داشتم ، گاهی از اين موجود برای تغذيه ماهيها استفاده می کردم.
5.29.2004
٭ چند روز هست که درد کليه بدجوری اذيتم ميکنه و توان انجام هيچ کاری رو ندارم. امروز هم با چهار آمپول مسکن تونستم يه کم درد رو تسکين بدم و کمی استراحت کنم. فردا بايد برم سونوگرافی ببينم تو اون قلوه های کوچولوم چيزی هست يا نه. در اسرع وقت اون موجودات قلقلکی رو معرفی ميکنم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *5.26.2004
٭ به خاطر دارم که در دوران کودکی و نوجوانی ، وقتی پای برهنه در ساحل دريای خزر قدم می زدم و يا تا زانو در آب می ايستادم ، وقتی موج دريا بعد از رسيدن به ساحل به دريا برمی گشت ، در کف پاهام احساس می کردم که يکی داره قلقلکم میده. اون موقع نمی دونستم که چه چيزی باعث ميشه که اين احساس در من بوجود بياد و کسی هم جواب درستی بهم نمی داد. بعد از سالها وقتی وارد دانشگاه شدم فهميدم که عامل اون قلقلکها چی بودش ولی افسوس که در سالهای اخير بدليل آلودگی بيش از حد دريای خزر ، مخصوصا آلودگيهای شهری و کشاورزی ، جمعيت اين موجودات کم شده و به ندرت اتفاق افتاده که در سالهای اخير وقتی در ساحل دريای خزر قدم می زنم باز هم اون قلقلک رو حس کنم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *شما اين حس رو تجربه کردين؟ می دونين اون موجودات خوشگل و کوچولو چی هستند؟ 5.21.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
می دونستم که امروز هم ميائی. بيا ، بيا روبروم بشين. آره ، چرا که نه ، سيگارت رو روشن کن. هوا گرم شده ، عرق پيشونيت رو پاک کن. می دونم تو دلت چی ميگذره ، می دونم که کلافه ای ، می دونم که کم آوردی ولی مگه اينا چيز تازه ای هست برات؟ بقدر کافی از اين موارد داشتی ، پس زياد خودت رو اذيت نکن.
5.20.2004
٭ تصورش رو هم نداشتم که تو اون شلوغی نمايشگاه کتاب که حتی نمی تونستم همکارهام رو پيدا کنم ، چند تا از دوستان زمان دانشجوئيم رو ببينم. در غرفه دانشگاه مازندران يه کتاب رو پيدا کردم و دنبال مامور خريدمون بودم که بياد و کتاب رو تهيه کنه که ديدم يکی سلام کرد. با ترديد نگاش کردم و زير لب جوابش رو دادم. همينطور که احوالپرسی می کرديم تو اين فکر بودم که اين من رو از کجا می شناسه. يه نفر ديگه به جمعمون اضافه شد. نفر جديد رو می شناختم و همه چيز به خاطرم اومد. از دانشجويان دانشگاه ... بودند. هم متعجب بودم و هم خوشحال. بگذريم که چشمای مامور خريدمون داشت از حدقه در ميومد که جناب کاپيتان نمو با اين دو تا دختر چرا اينقدر گرم گرفته و شايد هم داشت متن گزارشش رو در مورد اين برخورد من تو ذهنش آماده می کرد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *همون روز تو صف پست کردن کتابها باز هم اين دوستان رو ديدم و اينبار صف طولانی باعث شد که بيشتر صحبت کنيم. ازشون پرسيدم: خانوم ... چکار ميکنه؟ خيلی وقته که خبری ازش ندارم. يکيشون با کنايه ای که تا ته دلم رو سوزوند بهم گفت: داره پسرش رو بزرگ ميکنه. نگاهی بهم انداخت که توش هزار و يک معنی خوابيده بود. بعد از رفتن اونا فکرم مشغول اين کنايه و اون نگاه شد. شايد حق با اون بود و من مقصر بودم ولی هر چه بيشتر فکر می کنم ميبينم که طرف مقابل هم بی تقصير نبود. بعد از اتمام دانشگاه ، خوندن يه نامه بيست صفحه ای ، که همش اشاره ميکنه من فلان کار رو کردم و تو حاليت نبود ، چه فايده ای داره؟ چرا وقتی يه ذهنيتی در يه دختر بوجود مياد ، بايد صبر کنه و اين انتظار رو داشته باشه که اون پسر خودش همه چيز رو بفهمه؟ از اين قبيل مسائل زياد ديدم و شنيدم و جالبه که ديشب باز هم يه همچين چيزی رو ديدم. يه نفر که اصلا تصورش رو هم نمی کردم تو صحبتهاش يه چيزائی گفت که تا ته خط رو خوندم که جريان از چه قراره. سال گذشته هم اين موضوع رو در يه نفر ديگه ديدم که باز هم يه ذهنيتهائی رو برای خودش ساخته بود. بايد بگم که اين اشتباه محض است که بدون اينکه طرف مقابل در جريان باشه اين ذهنيتها ساخته بشه. چون ضررش در درجه اول عايد خود اون فرد ميشه. هر چند که خودم هم چندين بار اين اشتباه رو مرتکب شدم. هنوز از درگيری معضل قبليم که بدجوری داره اذيتم ميکنه آزاد نشدم که اين سوژه جديد هم بهش اضافه شد. داستان عجيبيه. هر وقت خودم دنبالش ميرم ازم فرار ميکنه و هر وقت بهش توجه نميکنم دنبالم مياد. درست مثل سايه. اين داستان تا کی ادامه داره؟ واقعا خسته شدم. 5.19.2004
٭ در ويترين شيشه ای کلکسيون مشکلاتم ، که با دقت خاصی تموم اونها رو چيده بودم فقط يک جای خالی مونده بود که اين هم امشب پر شد. چقدر قشنگ و در عين حال نفرت انگيز شده. کاش می شد جای اونها رو با چيزهای خوب عوض کرد ولی افسوس که اين جابجائی زمان زيادی می بره و به اين زوديها عملی نميشه. نمی دونم در آينده و روزی که به اين ويترين نگاه می کنم آيا همه چيز عوض شده يا باز هم اثرات دکور حال حاضر رو بايد ببينم و تحمل کنم. شايد هم بايد به اون گور کن هميشه آماده که کاری جز دفن کردن خواسته هام بلد نيست ، بگم دست بکار بشه و يه گور جديد بکنه و آماده باشه تا در آينده ای نه چندان دور يه خواسته ديگه رو هم برام دفن کنه. يادم باشه هر وقت سر مزار اين خواسته رفتم حتما گل نرگس با خودم ببرم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *تمام متدها و کارهائی رو که قبلا انجام می دادم تا کمی از فشار عصبیم کم بشه ، دارم انجام می دم ولی گويا ديگه اين روشها هم خاصيت خودشون رو از دست دادند. موندم چکار کنم و اينجاست که بايد اعتراف کنم کم آوردم و ديگه توان مبارزه با اونها رو ندارم. نمی دونم چی پيش مياد. فعلا که همچنان با سرعتی باور نکردنی در جريان اين رود خروشان که معلوم نيست مقصدش کجاست در حرکتم. سر راهم هيچ چيز نيست که به اون دل ببندم تا بتونم لااقل خودم رو نگهدارم و بيش از اين دستخوش اين جريان بی رحم نباشم. ديگه اون جملات دلگرم کننده هم رنگ و بوئی برام نداره. بله ، بايد داد بزنم که به نقطه صفر رسيدم. فردا کنار دريا و هنگام غروب حتما اينکار رو ميکنم. هنوز لذت تنهائی و راز و نياز با آفريدگارم در عصر يک روز جمعه ، در پستوی ذهنم مونده. واقعا که لذايذ چقدر گذرا هستند و مصائب چقدر موندگار. يه نصيحت دوستانه: سعی کنين در حرفهائی که به ديگران می زنين يه کم محتاط باشين و رد پائی نگذارين که براحتی همه چيز لو بره. من هم داشتم بقول خودم محتاطانه عمل می کردم ولی جالبه که حساب همه جا رو می کردم مگر اين قسمت قضيه که يک ميانبر دوستانه ، کاسه کوزه کاپيتان نموی بخت برگشته رو بريزه بهم. پ.ن: می دونم که يکسری از دوستان با خوندن اين متن يا دست به کيبورد ميشند و برام ايميل ميزنن که کاپيتان هنوز زنده ای؟؟؟ يا به محض خوندن اون زنگ ميزنن که بابا تو چه مرگت شده؟؟؟ از همين الان بگم که هيچ جوابی ندارم ، پس اين زحمت رو به خودتون ندين ، نمی خوام در اين مورد هيچ حرفی بزنم. 5.18.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *فرازهائی از سخنان گهربار معاونت محترم تحقيقاتی يک مؤسسه
من واقعا به خودم می بالم که در يک سيستم کار می کنم که محققين سخت کوشی در اون مشغول هستند و من هم رسيدگی به قسمتی از امورات رفاهی و علمی اونها رو بعهده دارم. جای بسی افتخار و خرسندی است که نيروهای کارشناس با بهره علمی بسيار مطلوب از شهرستانهای مختلف که از اينجا دور هست با تموم سختيهاش ، عزم خودشون رو جزم کردند و کارهای خوبی ارائه می دهند. خوب من در خدمتتون هستم که مشکلاتتون رو به مرکز منتقل کنم.
5.15.2004
٭ بعد از ۱۲ روز بازگشتم به جائی که بهتر است بگويم گورستان فرصتها و آرزوهايم شده است.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *بی آنکه نصيبی از هوای لطيف ارديبهشت ماه شمال داشته باشم. بی آنکه از عطر شکوفه های درختان نارنج در کوچه پس کوچه های زادگاهم سرمست شوم. بی آنکه زير باران خيس شوم. بی آنکه يگانه ... بازگشتم و در مسيرم يک به يک ، گورهای آرزوهايم را ديدم و بر آرزوهايم لبخند زدم. لبخندی تلخ که از هزار گريه بدتر است. شايد گناهی مرتکب شده ام که سزايش اينست که شاهد مرگ آرزوهايم باشم. خدايا ، می دانم که در پس اين همه مرارت و سختی ، حکمتی نهفته است ، فقط اميدوارم آخرين آرزويم را از من نگيری که تنها دليل بودنم است. خدايا ، تنها آرزويم را برايم نگهدار. وقتی با تمام وجودت چيزی را می خواهی وقتی هنگام نماز با تمام سلولهای بدنت خدا را صدا ميزنی و در يک خلسه گذرا ، ذهنت را به روی خدا می گشائی و بی اختيار مکنونات قلبيت را بر زبان می آوری و ميبينی که بين تو و آن خواسته فاصله هاست ، بدان و آگاه باش که هنوز سزاوار آن خواسته نيستی. پس بکوش تا لايق آن موهبت الهی شوی. بکوش ، بکوش ، بکوش ... پ.ن: بعد از تغييرات جديد بلاگر ، برای کامنت گذاشتن دچار مشکل شدم. اميدوارم بزودی اين مشکل برطرف بشه. 5.12.2004
٭ بعد از يك روز كاری ، خسته و با فكری درهم در مسير محل اقامتم ، پشت ترافيكی در نزديكی ميدان فاطمی بودم. همكارم بی توجه به حال و هوای ابری و بهم ريخته ام ، از پروژه ها و برنامه های آينده حرف می زد. كلافه بودم و دلم می خواست زودتر به مقصد برسم. نياز به تنهائی داشتم. چشمم به قاصدكی افتاد كه روی لباسم نشسته بود. ياد متن بسيار زيبا و كوتاهی افتادم كه مدتی پيش در جائی خوانده بودم. می گويند قاصدكها هميشه حامل خبری از عزيزی هستند. افسوس كه زبان قاصدكها را نمی دانم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *باران می بارد و بوی نم آن همه جا را گرفته است. با هولمز هستم و شاهد بازی او كه بارها در وبلاگش نوشته بود. هر چند كه گرفتگي عضله پا را بهانه كرده ولی بايد اعتراف كرد كه خوب بازی ميكند (الان هم داره ميگه بنويس 5 تا گل زدم و 10 تا پاس گل دادم). در اين هوای مطبوع و در ميان سروصدای او و همبازی هايش ، هوس وبلاگنويسی به سرم می زند. هر چند كه كاغذی پيدا نكردم و مجبور شدم اين نوشته را بر پاكت عكسی بنويسم. هر ضربه قطرات باران كسی را بخاطرم مياورد كه مثل من عاشق باران است. می دانم كه هولمز هم احساس من را دارد. 5.09.2004
٭ دل خوش مدار به نوشته ای که مخاطبش تو نيستی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *هر چند که در دل آرزوئی جز اين نداری. 5.08.2004
٭ تو را چه می شود ای مرد؟؟؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *دلخوری ، می دانم. شايد حق با تو باشد. از زمينی سوزان و خشک به عشق باران آمدی ولی سهم تو از آن تنها ۲۰ ثانيه بود و شايد هم کمتر از اين. کمی فکر کن ، مگر در گذشته چقدر از اين باران سهم داشتی؟ يادت هست که بارها آمدی و حتی صدای باران را هم نشنيدی. پس به همين چند ثانيه دل خوش باش. اين روزها خوب درک ميکنی که سهم تو از اين دنيا چقدر است. خوشحالم که به خودت آمدی ، هر چند دير ولی باز جای شکرش باقيست. هوای کوه را در سر داشتی و دوست دير يافته ای که اينروزها عزيزترين دوستت شده دعوتت می کند به قدم زدن در پای کوهی که برای اولين بار همانجا با او آشنا شدی. افسوس که قراری داری و بايد به مهمانی يک دوست قديمی بروی. باورت نمی شود که اين دوست همان است. همان که سالها پيش با او و در محيطی بسيار صميمی روزها را سپری می کردی و در غم و شادی و کارهای گروهی همه جا با هم بوديد. اولين تجربه کار گروهی که متشکل از ۱۰ نفر بود را با همين دوستت داشتی و چقدر هم خوب انجامش داديد. در جمعی سه نفره تمام خاطرات گذشته را ورق می زنی. آنها نميبينند ولی تو با يادآوری آن روزها در درونت آه می کشی. « بهـار » دختر کوچک دوستت را ميبينی که بسيار زيباست و با او کمی بازی ميکنی. مثل هميشه ، يه ارتباط خوب با او برقرار می کنی و او در آغوش تو احساس آرامش ميکند. در دلت برای اين دوست آرزوئی جز سعادت و گرمی کانون کوچک خانواده اش نداری. بسيار خوشحالی که اين دوست « بخش ديگر خود » را يافته است. 5.03.2004
٭ گاهی وقتها دلسوزيهای بيش از حد اطرافيان چنان آدم رو در مضيقه و در يک معضل قرار ميده که خلاصی از اون خيلی سخته. چه ميشه گفت؟ اون هم به کسی که عزيزترين فرد زندگيت باشه. واقعا سخته که بخوای روی حرف چنين فردی حرف بياری و از خواسته اون طفره بری.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *اون شب خوب يادمه که از شدت ناراحتی چنان مشتی به زمين کوبيدم که هنوز هم بعد از دو سه ماه دست راستم درد ميکنه و شکستگی کهنه و قديمی مچم کار دستم داده. ساعت ۱۲ شب با برادرم در سکوت کامل فقط در خيابونها می گشتيم. اون هم فهميده بود که حال طبيعی ندارم. مدتی گذشت و باز هم اين دلسوزيها بيشتر شد. ميل شديد اون و عدم رضايت من. يه ارتباط برقرار شد. ارتباطی که برای من اصلا قابل قبول نبود و به هيچ طريقی نمی شد باهاش کنار آمد. حالا من موندم و يه معضل بزرگ که بايد يه جوری تمومش کنم و چقدر هم سخته اينکار. ... در نهايت نااميدی و بلاتکليفی به دادم رسيد ، صدائی که به من آرامش خاصی داد. ناخودآگاه کلمات و جملات يک به يک ميومدن و جاری می شدند. برای اولين بار ، به جرات می تونم بگم برای اولين بار بعد از بيش از سه سال حرفم رو زدم. حرفی که تو اين مدت يه گوشه ای متروک مونده بود. سبک شدم و در اون لحظه ، هيچ هوسی جز نوازش موجها رو بر پاهای برهنه ام در خودم احساس نمی کردم. ... بوی نم دريا بود و قطرات ريز آب دريا روی شيشه عينکم. نقش اسمی بر ماسه های نمناک ، نگاهی به افق ، زبانی که بی اختيار خواسته ای رو زمزمه می کرد ، نوشته ای بر کاغذی سفيد که تا لحظاتی ديگر به دريا می رسيد ، ناپديد شدن در اولين موج. پ.ن: احتمالا مدتی وبلاگم آپديت نميشه. شايد بيش از ده روز. 5.01.2004
٭ گاهی وقتها گوش دادن به يه ترانه ، يادآور خاطراتی برات ميشه که يه افسوس هميشگی رو به همراه داره. دلتنگی دوران گذشته و دوستان قديمی که با هم بودين. با اينکه هر کدوم مشکلات خاص خودشون رو داشتند ولی در جمع که بودن همه چيز رو فراموش می کردند و فقط به اين فکر بودند که اوقات خوشی رو برای دوستان ديگه بوجود بيارند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *به طور کاملا تصادفی يه سی دی بدستم رسيد که ترانه هاش يادآور دوستان خوبم در چندين سال پيش بود. اون موقع که شور و حال خاصی داشتم. هنوز با اين مشکلات که الان دارم آشنا نبودم و تصورش رو هم نمی کردم. اون موقع که يکدفعه ساعت ۳ صبح هوس می کرديم بريم کوه. يادش بخير ، تموم شهر زير پامون بود. يکی چای آماده می کرد. يکی ديگه که دستی در شعر داشت ، برامون شعر می خوند. بقيه هم دورادور آتيش می نشستند و از اين فضای صميمی استفاده می کردند. يادمه وحيد هميشه يه ضبط همراش بود و اين ترانه ها رو گوش می داد و در مسير رفت و برگشت بقول خودش انرژی می رسوند. شير کاکائو در شبهای سرد زمستون و اون هم در ساعت سه يا چهار صبح ، خيس شدن زير بارون در مسير برگشت و گير دادن گشتهای شبانه که اين وقت شب يه مشت دانشجو اينجا چيکار ميتونن داشته باشند و ... مدتيه که در اينجا همه هم خونه ای ها رفتند ماموريت و مرخصی ، حسابی تنهام. اين سی دی هم که مزيد بر علت شد که ياد گذشته ها برام بيشتر تداعی بشه. هر چند که بهترين موقعيت برام پيش اومد که در فضائی آروم به کارهای عقب افتاده برسم ولی خوب هر چند که تنهائی رو خيلی دوست دارم ، اينجوريش يه کم آزار دهنده هست که دو شبانه روز بگذره و از در خونه بيرون نرم. 4.29.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
می خوام مهمان جديد اداره رو معرفی کنم. يه پليکان که چند وقت پيش يکی از صيادان محلی در يکی از خليج های اينجا پيداش کرد. اين پرنده از انسان گريزان هست و از صدای موتور قايق وحشت داره و فرار ميکنه. ولی اين صياد ديد که اين پرنده قادر به پرواز نيست و ديد که موقع بال زدن بال راستش خوب عمل نميکنه. اون رو با هزار زحمت از آب گرفت و به اداره ما آورد. اين پرنده منقار بسيار بزرگ و قوی داره و ضربات وحشتناکی هم با اين منقار ميزنه که بدليل داشتن ماهيچه های بسيار قوی در ناحيه گردن و شانه ها هست.اگه يکی از اين ضربات به دست يا پا کسی برخورد کنه ، چنان دردی بوجود مياره که تا مدتها دردش باقی ميمونه.
4.26.2004
٭ اينروزها کارم زياد شده و بايد هر چه زودتر انجامشون بدم تا بتونم برای يه سفر دريائی ۲۰ روزه برم دريا.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *اينروزها بيشتر از هميشه دلم برای تکانهای کشتی و بوی دريا تنگ شده. اينروزها بيشتر از هميشه دلم می خواد که روی عرشه کشتی تنها باشم و با خودم خلوت کنم. و در نهايت بايد بگم اينروزها اين ريختی شدم:
و امـا ...
4.23.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *« ماهـی مرکـب »
در فصل توليـد مثل يکی از بازوهای دهانـی فرد نـر تغييـر شکل يافته و چند رديـف از بادکشها که کوچکتـر هستند به يک قسمت چسبنـده تبديل می شوند و برای انتقال اسپرم سازگاری می يابند. نمايشات خاصی برای جلب توجه ماده بوسيله جنس نر اجرا می شود. جنس نر برای تصاحب ماده ناچار به مبارزه با رقيبان خود می باشد. در اين مبارزه دو فرد نر روبروی هم قرار گرفته و بازوها و تنتاکلهای خود رو در هم میپيچند و اين مبارزه آنقدر ادامه می يابد تا تمامی رقيبان صحنه را ترک کنند.
|