٭ ساده و پاک بود و در عين حال شيطون و زبون باز. شايد بدليل همين سادگی بيش از حد و بی شيله پيله بودنش باعث شده بود که خيلی زود در دل دوستانش جائی برای خودش باز کنه. ولی اين سادگی بيش از حد باعث شده بود که زود اسير احساستش بشه و خيلی زود گول حرفهای افرادی که در مسير زندگيش قرار داشتند رو بخوره و از اين نظر ضربه های روحی شديدی خورده بود.
نمی دونست چرا ديگران چنين اخلاقی دارند و ظاهرشون با باطنشون زمين تا آسمون فرق داره. فکر می کرد دنيا خيلی زيباست و مردمی که در طول شبانه روز ميبينه همه مثل خودش هستند. بارها و بارها طعم تلخ نامردی رو چشيده بود ولی هنوز براش درس عبرت نشده بود و باز هم اسير احساستش می شد.
يه روز تصميم گرفت برای هميشه به اين وضع پايان بده و اون هم بشه مثل خيليهای ديگه. شروع خوبی داشت و با رفتاری دوگانه شروع کرد به برقراری يه ارتباط. ارتباطی که خودش هم از روز اول می دونست سرانجامی نداره. خواست اينبار اون پيش دستی کنه و به طرف مقابلش رو دست بزنه.
مدتی گذشت ، ديد که نمی تونه ادامه بده ، نمی تونست برخلاف مرامش عمل کنه. آخه سالها با اون روش زندگی کرده بود و حالا عوض شدن براش سخت بود. داشت به هدفش نزديک می شد و در حال اجرای آخرين پرده های نمايش بود. يه شب با خودش فکر کرد. به کارهائی که کرده بود و وعده های الکی که داده بود. همون وعده هائی که بارها ديگران به اون داده بودند.
از خودش بدش اومد ، يه نفرت تموم وجودش رو گرفت ، نتونست ادامه بده و از فردا شد همون آدم سابق. ساده و پاک ، اينجوری بودن رو بيشتر دوست داشت ، مطمئن بود که بالاخره يه روزی کسی پيدا ميشه که اون رو درک کنه و قدر اين سادگی و پاکی رو بدونه. مطمئن بود که همه اطرافيان ناجوانمرد نيستند. بالاخره يکی بايد باشه که نيمه گمشده اون رو بهش تقديم کنه.
هنوز منتظر مونده و هنوز هم داره از ديگران نارو می خوره ولی باز هم اميدوار هست.
پ.ن: سرگذشت دوستی که با شنيدن حرفهاش غمهای خودم رو فراموش ميکنم.