-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

2.02.2004

٭ بـدرود ای پرنـده زيبــا ...
توی يک دشت بزرگ ، کنار يک رود پر آب ، نهالی کوچک زير چتری از شاخ و برگ هميشه سبز درخت کهنسالی زندگی می کرد. هر وقت طوفان می شد ، تکيه اش بر درخت کهنسال بود و زير سايه اين درخت بزرگ از گزند آفتاب سوزان در امان. شبها را به اميد فردا سپری می کرد ، به اميد روزی که پرنده ای بر شاخه هايش بنشيند و آشيانه بسازد. روزها می گذشتند و اون همچنان غرق روياهای خود بود.
روزی پرنده ای خسته بال ، با زخمی کهنه و عميق از گذشته ، ساعتی در کنار رود نشست و خستگی را از بال و پرش زدود. پرواز کرد که برود ولی نگاهش با نگاه درخت جوان آميخت. چرخی زد و روی شاخه آن نشست. مدتی در کنارش ماند و رفت. درخت جوان به اميد ديدار مجدد او ثانيه ها را میشمرد. فردا باز هم آن پرنده آمد و باز هم مدتی با هم بودند. اعتماد از دست رفته پرنده باز گشته بود و درخت جوان از شادی در پوست خود نمی گنجيد و خدا رو شکر می کرد که به آرزوی ديرينه اش نزديک شده است.
روزگار بازی غريبی داشت...
روزی طوفانی برخاست. طوفانی بی سابقه ، هوا منقلب شد و صاعقه ای بر درخت کهنسال نشست. قامت درخت تاب نياورد و درهم شکست. درخت کهنسال فرو ريخت. واپسين دقايق بود ، نگاهی به درخت جوان انداخت و چشمانش را بست. در آخرين لحظات نگران سرنوشت درخت جوان بود و در آن لحظه به اين فکر می کرد که درخت جوان چگونه بدون او در اين طوفان پا برجا خواهد ماند.
آری ، روزگار و سرنوشت يگانه تکيه گاه او را گرفت. درخت جوان تاب طوفان را نداشت و قامتش خميده شد ، برگهای سبزش زير تيغ آفتاب پژمرده می شد.
پرنده خاطرات تلخ گذشته اش را بخاطر آورد. آن زخم کهنه دهان باز کرده بود و بی اعتمادی تمام وجودش را پر کرده بود. ديگر پرنده بر شاخه های درخت جوان نمی نشست. روزی خبر رسيد که در اون دور دستها ، در امتداد همين رود ، جنگل پر درختی هست. مکانی به دور از طوفان و آفتاب سوزان. با هوائی لطيف و آرامشی بی پايان. يک روز صبح برای آخرين بار بر شاخه درخت جوان نشست. بی آن که کلامی گفته شد ، خاطرات اين مدت را مرور کردند. پرنده برخاست و آهسته آهسته دور شد. بازگشت و برای آخرين بار نگاهی به درخت انداخت. قامتش خميده تر شده بود. به چشمانش نگاه کرد. اندوهی بزرگ ديد و التماسی بی جواب. پرنده چشمانش را بست و نگاهش را از نگاه درخت دزديد. برخاست و با شتاب رو به سوی جنگل بزرگ پرواز کرد.

درخت با خود انديشيد:
اکنون ، يگانه اميدم را هم از دست دادم. ای پرنده ، ای پرنده زيبا و بی طاقت ، کاش می ماندی ، کاش می ماندی و کمکم می کردی تا بتوانم بدون حمايت آن درخت کهنسال پا بگيرم. وجودت برايم همه چيز بود. من به اميد آشيان تو در آن تند باد برجا ماندم. کاش صاعقه مرا هم در هم می کوبيد. کاش صاعقه آنقدر شديد بود که من نيز همراه با آن درخت کهنسال فرو می ريختم. شايد هوای لطيف و درختان سرسبز آن جنگل ، برايت بهتر باشد. ولی اميدوارم درختی بيابی که بسان من آروزئی جز آشيان تو در سر نداشته باشد.
بـدرود پرنـده زيبـا ، بـدرود ...




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home