٭ ميگـه: ببين اين يه حسٍ ، يه غريزه هست. نمی تونی جلوش رو بگيری.
ميگم: چرا نميشه؟ چرا همه فکر ميکنن که نميشه با احساس مبارزه کرد؟
ميگـه: اين يه قانون هست و نميشه ازش فرار کرد. تو بايد به احساست جواب بدی. نمی تونی از کنارش به راحتی رد بشی و چشمهات رو ببندی.
ميگم: من می تونم! مطمئنم که می تونم!
ميگـه: لجبازی نکن ، خودتم می دونی که از عهده اش بر نميائی.
ميگم: عزيز من ، بارها اينکار رو کردم و تونستم.
ميگـه: بزار برات با يه مثال قضيه رو روشن کنم. ببين اين احساسات مثل يه ديگ بخار می مونه. يه سوپاپ اطمينان داره. تو با اينکارت داری اون سوپاپ اطمينان رو کور ميکنی. اين بخار همينجور توليد ميشه ولی جائی برای خروج نداره. آخرش ديگ منفجر ميشه.
ميگم: دقيقا منظورت رو گرفتم. من هيچوقت اون سوپاپ اطمينان رو کور نمی کنم.
مـن شعلـه زيـر اون ديـگ رو خـامـوش ميکنـم.