-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

3.10.2004

٭ چند روز پيش گشت دريائی تموم شد و باز هم خاطره ای جديد به خاطراتم اضافه شد. کار کردن در منطقه ای که هميشه آرزوش رو داشتم برام خيلی جالب بود و در پايان گشت و در يک جمع بندی به اين نتيجه رسيدم که وضعيت صيد و ذخاير آبزيان اين منطقه بسيار وخيم است و اگه زود به فکر چاره نباشيم ، تعدادی‌ از گونه های مهم آبزيان منطقه برای هميشه در اين منطقه منقرض خواهند شد. اميدوارم بتونيم مديران رو قانع کنيم.

در تمام مدت دريا آروم بود. غروب خورشيد و طلوع ماه رو هر روز ميديدم. بسيار زيبا بود و در اون لحظات آرزو می کردم که اين صحنه ها زود تموم نشه. خورشيد وقتی در افق قرار ميگرفت ، خيلی زود ناپديد می شد و فقط قرمزی افق باقی می موند. در اين لحظات چه فکرهائی که به سراغم نيومد. ناخودآگاه افکارم به هر سو متمايل می شد. جالب اينجاست که اينبار اصلا نتونستم تمرکز داشته باشم و از اين همه تنها بودن و با خود خلوت کردن نتيجه ای بگيرم.

روزی که قرار بود کشتی رو ترک کنيم ، قرار شد که با قايق موتوری کشتی ، در يه بندر محلی پياده بشيم. اون روز برخلاف روزهای ديگه دريا طوفانی شد و ما بنا به دلايلی مجبور شديم که همون روز پياده بشيم. سری دوم که قايق حرکت کرد ، زياد سنگين شده بود. ۸ نفر بوديم با کلی وسايل. قايقران هم نگران بود. ما مثل يه تخته پاره با موج جابجا ميشديم. به نيمه راه رسيده بوديم که موتور قايق خاموش شد. ترس در چشمان همه ديده ميشد. به همکارانم نگاه کردم. همه تو فکر بودند. شايد يکی به فکر اين بود که ايکاش به اين ماموريت نميومد و صبر ميکرد که اين چند ماه تموم بشه و بازنشستگيش رو بگيره. يکی ديگه شايد به فکر ازدواج دخترش در چند ماه آينده بود. اون يکی هم احتمالا به فکر پسر بيمارش بود.
شايد خنده دار باشه که بگم من در اون لحظه فقط به فکر يه ماهی بودم که هنوز موفق به شناسائیش نشدم. به اين فکر بودم که رفرنسها به اداره رسيد ولی من هنوز اونها رو نديدم. در اون لحظات جز اين هيچ چيزی تو فکرم نبود. هنوز هم وقتی يادم مياد که چه لحظاتی رو گذرونديم ، از اينکه تموم حواسم به اون ماهی بود ، متعجب ميشم.

بعد از حدود نيم ساعت موج خوردن ، خيس شدن و با عجله آب قايق رو خالی کردن قايقران موفق شد موتور رو دوباره روشن کنه. ما به اسکله رسيديم و لحظه خداحافظی ديدم چند تا از همکارانم هنوز دستهاشون ميلرزه و هنوز در فکر اون دقايقی بودند که واقعا رعب آور بود.

بی اغراق بگم که از مردن هراسی نداشتم ، خيالم هم راحت بود چون هيچ وابستگی نداشتم. اينجور آزاد بودن عليرغم همه مشکلاتش برام بسيار خوبه و از اين روش زندگی که دارم بسيار راضيم. هر چند که دلايلم برای خيليها قابل قبول نيست ولی من ياد گرفتم که برای خودم زندگی کنم و همين قدر که از کارهام راضی باشم برام کافيه.

پ.ن: از تمام دوستان عزيز که برای مطلب قبليم نظر نوشتند ، بسيار سپاسگزارم.
ضمنا اميدوارم ديگه کسی برای نوشته هام از من توضيح نخواد و نوشته هام رو به اين و اون نسبت نده.





* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home