کاپیتان نمو |
:وبلاگهای مورد علاقه |
4.29.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
می خوام مهمان جديد اداره رو معرفی کنم. يه پليکان که چند وقت پيش يکی از صيادان محلی در يکی از خليج های اينجا پيداش کرد. اين پرنده از انسان گريزان هست و از صدای موتور قايق وحشت داره و فرار ميکنه. ولی اين صياد ديد که اين پرنده قادر به پرواز نيست و ديد که موقع بال زدن بال راستش خوب عمل نميکنه. اون رو با هزار زحمت از آب گرفت و به اداره ما آورد. اين پرنده منقار بسيار بزرگ و قوی داره و ضربات وحشتناکی هم با اين منقار ميزنه که بدليل داشتن ماهيچه های بسيار قوی در ناحيه گردن و شانه ها هست.اگه يکی از اين ضربات به دست يا پا کسی برخورد کنه ، چنان دردی بوجود مياره که تا مدتها دردش باقی ميمونه.
4.26.2004
٭ اينروزها کارم زياد شده و بايد هر چه زودتر انجامشون بدم تا بتونم برای يه سفر دريائی ۲۰ روزه برم دريا.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *اينروزها بيشتر از هميشه دلم برای تکانهای کشتی و بوی دريا تنگ شده. اينروزها بيشتر از هميشه دلم می خواد که روی عرشه کشتی تنها باشم و با خودم خلوت کنم. و در نهايت بايد بگم اينروزها اين ريختی شدم:
و امـا ...
4.23.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *« ماهـی مرکـب »
در فصل توليـد مثل يکی از بازوهای دهانـی فرد نـر تغييـر شکل يافته و چند رديـف از بادکشها که کوچکتـر هستند به يک قسمت چسبنـده تبديل می شوند و برای انتقال اسپرم سازگاری می يابند. نمايشات خاصی برای جلب توجه ماده بوسيله جنس نر اجرا می شود. جنس نر برای تصاحب ماده ناچار به مبارزه با رقيبان خود می باشد. در اين مبارزه دو فرد نر روبروی هم قرار گرفته و بازوها و تنتاکلهای خود رو در هم میپيچند و اين مبارزه آنقدر ادامه می يابد تا تمامی رقيبان صحنه را ترک کنند.
4.20.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
باز هم چند روز تعطيلی کسل کننده داری. اصلا حوصله انجام هيچ کاری رو نداری. با همکارانت تماس ميگيری و ميبينی همه برنامه ريزی کردن که اين چند روز تعطيلی رو به مسافرت برن. ولی تو چی؟ باز هم بايد بشينی خونه و جائی رو نداری که بری.
4.19.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نيمو ، نقش اول فيلم در جستجوی نيمو ، يه ماهی وابسته به سواحل مرجانی هست که ما در زبان فارسی بهش « دلقک ماهی » ميگيم. بيشتر به خاطر رنگهای متنوع و جذاب بدنش و حرکات سريع و غير قابل پيش بينی که داره. در جائی که برای زندگی انتخاب کرده ، هيچ ماهی ديگه ای حتی جرات نزديک شدن نداره. تمام سطح بدنش از مخاط بسيار لزجی پوشيده شده و علاوه بر اون آرايش خاصی در فلسهای اون ديده ميشه. شقايقهای دريائی و مرجانها دارای سلولهای گزنده هستند که گزش اونها گاهی برای انسان هم دردآور هست. اين ماهی از اين مصونيت خودش در مقابل اين سلولهای گزنده استفاده می کنه و دائما در لابلای رشته های خارج شده از بدن شقايقهای دريائی و مرجانها شنا ميکنه و مطمئنه که تا موقعی که اونجاست ، هيچ خطری تهديدش نميکنه. مگر انسان که هميشه بايد ازش ترسيد.
4.18.2004
٭ چند وقته که اينجا وضعيت اينترنت حسابی بهم ريخته و متاسفانه مسئول محترم ISP هم از عهده درست کردنش بر نمیاد. جريان از اين قراره که وقتی برگشتم اينجا متوجه شدم که خط E1 کلا از کار افتاده و نميشه حتی برای ۵ دقيقه با اون آنلاين شد. با خطهای معمولی هم که بعد از کلی بوق اشغال شنيدن ، اگه هم آنلاين بشم فقط ميشه با مسنجر کار کرد و هيچ صفحه ای باز نميشه. اين مشکل باز نشدن صفحات تا ساعت يک صبح ادامه داره و از اون ساعت به بعد يه کم وضعيت بهتر ميشه. حالا با اين مشکل ميشه يه جوری کنار اومد ولی با اين يکی نميشه.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *گرافيک بهم ريخته و وقتی تصويری رو سرچ ميکنم يا ايميلی برام مياد که محتوی عکس هست ، اونها رو با کيفيتی بسيار پائين می تونم ببينم و عملا غير قابل استفاده هستند. دو روز با اين حضرت آقا کلنجار رفتم تا تونستم حاليش کنم سرويس اينترنتش مشکل داره. برای رفع اين معضل ، چاره ای برام نموند جز استفاده از Proxy. وقتی فعالش ميکنم ، تصاوير با کيفيت نرمال دريافت ميشه ولی خوب معلومه که سرعت خيلی پائين مياد. من متاسفانه در زمينه شبکه و خدمات اينترنت هيچ اطلاعاتی ندارم. کسی ميتونه بگه مشکل از کجاست و چه جوری ميشه برطرفش کرد؟ پ.ن: بنا به دلايل ذکر شده در بالا ، متاسفانه هنوز نتونستم جواب اون سئوال رو که عکسش رو ديدين آماده کنم. چون اينجا عکسهای مناسب ندارم و بايد از اينترنت بگيرم و با اين وضعيت انجامش عملا غير ممکن هست. 4.16.2004
٭ ماهی تنگ بلور
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *وقتی متولد شدم ، تنگ بلوری برام خريدند و در اتاقم گذاشتند. بزرگتر که شدم پرسيدم: اين تنگ بلور به چه کاری مياد؟ گفتند: بايد در اون ماهی نگهداری. گفتم: اينکه خاليه. گفتند: خودت بايد يواش يواش پرش کنی. هر جا ميرفتم يه تنگ بلور می ديدم با يه ماهی قرمز کوچولو. من هم شروع کردم به پر کردن اون. ذره ذره ، قطره قطره. تا اينکه پر شد. گفتند: حالا ديگه بايد يه ماهی براش انتخاب کنی و بندازی توش و تا آخر عمرت نگهش داری. گفتم: کار سختيه ، ماهيها ليز هستن و زود سر می خورند و از دستم فرار می کنند. روزها ، هفتـه شدند هفته ها ، ماه شدند ماهها ، سـال شدند ولی از ماهی خبری نبود. گفتند: اگه خودت نمی تونی ماهی پيدا کنی ما می دونيم از کجا ميشه پيدا کرد. گفتم: نه ، خودم اين تنگ بلور رو پر کردم و خودم هم می خوام براش ماهی پيدا کنم. روزی يک ماهی قرمز کوچولو ديدم ، خيلی خوشگل بود. هر روز می رفتم سراغش ، به اين اميد که بتونم بگيرمش ، ولی شانس با من يار نبود. تا اينکه بالاخره موفق شدم. هر روز با اشتياق خاصی نگاهش می کردم. ساعتها می نشستم و شنای زيباش رو می ديدم. گاهی از من رو بر می گردوند ولی من باز هم مشتاقانه نگاهش می کردم. اونقدر محو تماشای اون بودم که متوجه ترک رو تنگ بلور نشدم. يکدفعه به خودم اومدم و ديدم کلی از آب تنگ کم شده. اون آب رو من قطره قطره جمع کرده بودم ، ولی غفلت من موجب شد که همش به هدر بره. بيشتر از هر چيزی از دست دادن ماهی قرمز برام ناراحت کننده بود. با عجله پرش کردم ولی ترک بيشتر شد. حالا مستاصل و درمانده ، شاهد کم شدن تدريجی آب تنگ بلور و مرگ تدريجی ماهی قرمز کوچولوم هستم. گويا چاره ای جز قبول واقعيت نمونده و بايد شاهد مرگ ماهی قرمز باشم. می خوام اين واپسين روزها رو هم مثل گذشته و به ياد اون روزها ، ساعتها بشينم و به آخرين شنای زيبای اون نگاه کنم. 4.14.2004
٭ چندين سال پيش ، اون موقع ها که خوره تلويزيون بودم و پای ثابت کارتونهای تلويزيونی ، به خاطر دارم که يه مجموعه نمايشی طنز پخش می شد که در بين اون هر از گاهی يه کليپ کوتاه کارتونی هم پخش می شد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *داستان از اين قرار بود که يه آدم از يه کوه بلند و در مسيری ناهموار بالا می رفت. گاهی می ايستاد و نفسی تازه می کرد ولی باز به راهش ادامه می داد تا به قله برسه. اونجا يک گل خوشگل و خوشرنگ انتظارش رو می کشيد. وقتی به گل می رسيد اون رو می چيد و با اشتياق خاصی بو می کرد. حالا تصوير وايد می شد و در پای کوه يه دشت پر از گل ديده می شد. شايد هدف سازنده اين کليپ اين بود که نشون بده اين يارو چقدر گيج بوده که اين همه گل رو ول کرده و رفته سراغ اون تک گل بالای کوه. ولی حالا فکر می کنم فهميده باشم منظورش چی بوده. من که يه برداشت ديگه دارم از اين کار. شما چی؟؟؟ 4.11.2004
٭ وقتی که ميبينی دوستت برای رسيدن به هدفش از هيچ کاری مضايقه نمی کنه و در اين راه همه مشکلات رو به جون می خره و حتی حاضر شده در اين راه مدتها از عزيزانش دور باشه.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *وقتی ميبينی دوست ديگه برای احياء دوستیش خودش رو به آب و آتيش ميزنه و عليرغم تموم سختيها که واقعا آدم رو به زانو در مياره ، باز هم با تموم قوا تلاش ميکنه. وقتی ميبينی يه دوست ديگه که در گذشته مشکلاتی شبيه به تو داشته و نسبت به همه چيز و همه کس بدبين بوده ، حالا يه تحول اساسی در خودش بوجود آورده و همه گذشته ها رو فراموش کرده و با نگرشی جديد به اطرافش نگاه ميکنه. وقتی ميبينی يه دوست ديگه برای يکبار هم که شده جسارت به خرج داده و اينبار نخواسته که با کج نظريهای خودش وقايع روزمره رو از مسيری که در پيش دارند ، منحرف کنه. آيــــا وقت اون نرسيده که از پيله ای که سالهاست به دور خودت تنيدی بيرون بيای؟ وقت اون نرسيده که تو هم عينک بدبينی رو از چشمات برداری و واقع بين بشی؟ وقت اون نرسيده که يکبار به ندای درونی خودت و به احساست پاسخ بدی؟ وقت اون نرسيده که با خودت روراست باشی و اينقدر خودت رو گول نزنی؟ وقت اون نرسيده که جسارت گذشته و اعتماد به نفس از دست رفته رو مجددا بدست بياری؟ وقت اون نرسيده که از پشت ميزت بلند شد و از پشت اون همه يادداشتها و آمار و ارقام بيروح نيم نگاهی به بيرون بندازی و کمی هم به خودت فکر کنی و به خواسته هات از زندگيت؟ پ.ن: ۱ـ می خواستم در مورد عکسی که در متن قبلی گذاشتم چيزی بنويسم ولی حيفم اومد که براش يه مقاله کوتاه ننويسم. پس باشه برای چند روز ديگه که طی يه مقاله مختصر در موردش توضيح ميدم. ۲ـ آرزوی عزيز ، بسيار ممنونم که نسبت به اين مطالب اظهار علاقه کردی و يادآوری کردی که هنوز اقدامی برای ساخت يک سايت تخصصی نکردم. بايد بگم من حتی (Domain) رو هم ثبت کردم ولی اينکار احتياج به يه تيم کامل داره و متاسفانه دوستانم درگير کار هستند و نمی تونند همکاری کنند. پيشنهاد جالبی داشتی برای ساخت يه وبلاگ تخصصی که فکر کنم بتونم اين رو راه بندازم. به اميد خدا يه کم که از فشار کاری آغاز سال کم شد ، حتما اين کار رو ميکنم. ۳ـ کرونای عزيز ، در عالم خلقت ماهيان هيچوقت در خارج از محيط آبی تخمگذاری نمی کنند. ولی موجوداتی هستند که در آب تخمگذاری می کنند که آشناترين اونها «سنجاقک» هست که در آب تخمريزی ميکنه و مراحل لاروی و تکوين جنينی رو در آب ميگذرونه و بعد «شفيره» می سازه و در نهايت وقتی به بلوغ رشدی ميرسه ، شفيره رو سوراخ ميکنه و از آب خارج شده و پرواز ميکنه. 4.09.2004
٭ بايد اعتراف کنم لذتی که خوندن مطالب تخصصی کاری و رشته تحصيليم برام داره ، در هيچ کتاب و نوشته ای پيدا نکردم. تا جائی که يادم مياد کمتر اتفاق افتاده که برم سراغ کتابهای ديگه. به همين خاطر وقتی در بعضی از وبلاگها ميبينم که نويسنده از جملات بسيار زيبا و پر محتوای برخی از کتابها استفاده ميکنه حسرت می خورم که کاش من هم يه کم مطالعه آزاد داشتم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *در اين مدت فقط تونستم يک کتاب رو تموم کنم که هديه دوستم بود. کتاب « کيمياگر » که اين روزها بدجوری نوشته هاش برام تداعی شده و دارم سعی ميکنم که کاربردش رو در وقايع اخير زندگيم پيدا کنم. اميدوارم که من هم بتونم مسير « نشانه ها » رو که اين روزها خيلی برام پر رنگتر از سابق شدند پيدا کنم. بگذريم؛ اين عکس شما رو ياد چی ميندازه و فکر می کنين چی ميتونه باشه؟ اين هم يکی ديگه از شگفتيهای خلقت هست که وقتی جزئياتش رو خوندم هم بسيار متعجب شدم و هم عظمت خلقت رو بيشتر حس کردم.
4.08.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *« گلی ديگر به گوشه جمال هيئت تحريريه !!! »
چند سال هست که با يکی از نشريات علمی داخلی همکاری دارم و بعضی از مقالاتم رو برای چاپ به اونجا ميفرستم. ناگفته نمونه که در اين مدت اونقدر از کارها و اظهار نظرهاشون کفری شدم که بارها تصميم گرفتم ديگه با اونا کار نکنم. ولی متاسفانه بهترين جا برای چاپ اين تيپ از مقالات همون نشريه هست.
4.06.2004
٭ نمی دونم چه مدت گذشت. همينقدر می دونم که از ونک تا عباس آباد رو پياده اومدم. اونقدر تو خودم بودم که متوجه گذشت زمان نشدم. ناراحتيم برای برگشتن به اينجا رو فراموش کرده بودم و بجاش يه غم بزرگ تموم وجودم رو گرفته بود. قبلا فقط يه ماه بود يا شايد هم يه کم بيشتر ، ولی اينبار طولانی تر و به همون اندازه سخت تر و ملال آور. چاره ای ندارم ، باز هم بايد صبر کنم. صبر ، صبر ، صبر اينقدر اين کلمه رو شنيدم و استفاده کردم که ازش متنفرم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *پرواز ساعت ۶ صبح ، حالا مگه خوابم ميبره. دلهره برای جا موندن از پرواز نبود. فقط يه چيز بود. فقط يه چيز که از عصر روز يکشنبه تو ذهنم خونه کرد و جائی برای هيچ فکر ديگه ای برام نگذاشت. فکر کنم ساعت دو بود که خوابم برد. با صدای ساعت بيدار شدم و با عجله خودم رو آماده کردم. فرودگاه مهرآباد ، مثل هميشه ، جائی برای جدا شدن و جائی برای پايان دوريها. آهسته آهسته به طرف ورودی حرکت کردم. ياد اونروزی افتادم که با يه يونوليت ماهی از همين مسير گذشتم. با عزيزی که به استقبالم اومده بود. يادمه که با اون چرخ دستی افتاده بودم دنبالش و اون هم برای فرار می رفت تو فضای سبز کنار پياده رو. چشام خيس بود ، شايد از دود سيگارم بود يا شايد هم طبق معمول از سرمای هوا. بهتره با خودم روراست باشم ، دليلش هيچکدوم اينها نبود. يه نسکافه و پشت اون يه سيگار که با ولع خاصی پک ميزدم. بغل دستيم متعجب بود و شايد با خودش فکر می کرد که عجله دارم که زودتر تمومش کنم. روشن شدن بعدی با آتيش قبلی. هوس کردم يه SMS بزنم. مرديکه فضول زل زده بود ببينه چه می خوام بنويسم. بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن و در همون حال نوشتن. عجب شانسی ، صندلی 20F ، کنار پنجره ، هر چند که طبق معمول روی بال بود و ديد خوبی نداشت ولی قرص کامل ماه ديده می شد. غرش موتور هواپيما و حرکت به طرف باند پرواز. عجب صحنه ای ، رفتيم بالا ، بالا و بالاتر ، حالا ديگه بالای ابرها بوديم و از لابلای اون تهران ديده می شد. ماه هنوز محو نشده بود و بسيار بهتر ديده می شد. يه نگاه به پائين انداختم و ناخودآگاه به خودم گفتم: الان کجاست؟ 4.04.2004
٭ تعطيلات هم تموم شد و من بايد بعد از حدود ۴۵ روز دور بودن از محل کارم ، به اونجا برگردم ، واقعا برگشتن برام سخت شده. باورش برای خودم هم خيلی سخته که با شروع سال جديد ، هشتمين سال کاری من در جنوب هم شروع شد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *موقعی که ۸ سال پيش رفتم ، يه تازه فارغ التحصيل بودم با دنيائی از آروزهائی که همه دانشجوهای هم رشته ای من داشتند. الان که به گذشته برمیگردم ، ميبينم که به خيلی از اون خواسته ها نرسيدم و بخت با من يار بود که گوشه ای از برنامه هام اجرا بشه و تا حدی رضايت خاطر پيدا کنم. ولی چه کنم که ديگه طاقتم تموم شده و ديگه مثل سابق انرژی لازم رو ندارم. هميشه در زندگی لحظاتی برای هر آدمی پيش مياد که احساس ميکنه داره رسوب ميکنه و زندگی اونقدر يکنواخت و تکراری شده که حالش از خودش هم بهم می خوره. در چنين شرايطی هست که بايد يه تحول بوجود بياد تا بشه به زندگی و آينده اميدوار شد. من چند سال هست که منتظر اين تحول هستم ولی گويا هنوز وقتش نشده و هنوز هم بايد صبر کنم. فردا به محل کارم برميگردم و دوباره روزهای يکنواخت اونجا شروع ميشه. امروز فرصتی پيش آمد که اين متن رو بنويسم. اميدوارم از فردا بتونم مثل سابق وبلاگهای دوستانم رو بخونم و در اينجا هم مطالبی بنويسم. از تمام دوستان عزيزم ، که در اين مدت که وبلاگم خاموش مونده بود ، برام نظر گذاشتند ممنونم.
|