-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

4.06.2004

٭ نمی دونم چه مدت گذشت. همينقدر می دونم که از ونک تا عباس آباد رو پياده اومدم. اونقدر تو خودم بودم که متوجه گذشت زمان نشدم. ناراحتيم برای برگشتن به اينجا رو فراموش کرده بودم و بجاش يه غم بزرگ تموم وجودم رو گرفته بود. قبلا فقط يه ماه بود يا شايد هم يه کم بيشتر ، ولی اينبار طولانی تر و به همون اندازه سخت تر و ملال آور. چاره ای ندارم ، باز هم بايد صبر کنم. صبر ، صبر ، صبر اينقدر اين کلمه رو شنيدم و استفاده کردم که ازش متنفرم.

پرواز ساعت ۶ صبح ، حالا مگه خوابم ميبره. دلهره برای جا موندن از پرواز نبود. فقط يه چيز بود. فقط يه چيز که از عصر روز يکشنبه تو ذهنم خونه کرد و جائی برای هيچ فکر ديگه ای برام نگذاشت. فکر کنم ساعت دو بود که خوابم برد. با صدای ساعت بيدار شدم و با عجله خودم رو آماده کردم.

فرودگاه مهرآباد ، مثل هميشه ، جائی برای جدا شدن و جائی برای پايان دوريها. آهسته آهسته به طرف ورودی حرکت کردم. ياد اونروزی افتادم که با يه يونوليت ماهی از همين مسير گذشتم. با عزيزی که به استقبالم اومده بود. يادمه که با اون چرخ دستی افتاده بودم دنبالش و اون هم برای فرار می رفت تو فضای سبز کنار پياده رو.
چشام خيس بود ، شايد از دود سيگارم بود يا شايد هم طبق معمول از سرمای هوا. بهتره با خودم روراست باشم ، دليلش هيچکدوم اينها نبود.

يه نسکافه و پشت اون يه سيگار که با ولع خاصی پک ميزدم. بغل دستيم متعجب بود و شايد با خودش فکر می کرد که عجله دارم که زودتر تمومش کنم. روشن شدن بعدی با آتيش قبلی. هوس کردم يه SMS بزنم. مرديکه فضول زل زده بود ببينه چه می خوام بنويسم. بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن و در همون حال نوشتن.

عجب شانسی ، صندلی 20F ، کنار پنجره ، هر چند که طبق معمول روی بال بود و ديد خوبی نداشت ولی قرص کامل ماه ديده می شد. غرش موتور هواپيما و حرکت به طرف باند پرواز. عجب صحنه ای ، رفتيم بالا ، بالا و بالاتر ، حالا ديگه بالای ابرها بوديم و از لابلای اون تهران ديده می شد. ماه هنوز محو نشده بود و بسيار بهتر ديده می شد. يه نگاه به پائين انداختم و ناخودآگاه به خودم گفتم: الان کجاست؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home