٭ ماهی تنگ بلور وقتی متولد شدم ، تنگ بلوری برام خريدند و در اتاقم گذاشتند. بزرگتر که شدم پرسيدم: اين تنگ بلور به چه کاری مياد؟ گفتند: بايد در اون ماهی نگهداری. گفتم: اينکه خاليه. گفتند: خودت بايد يواش يواش پرش کنی.
هر جا ميرفتم يه تنگ بلور می ديدم با يه ماهی قرمز کوچولو. من هم شروع کردم به پر کردن اون. ذره ذره ، قطره قطره. تا اينکه پر شد. گفتند: حالا ديگه بايد يه ماهی براش انتخاب کنی و بندازی توش و تا آخر عمرت نگهش داری. گفتم: کار سختيه ، ماهيها ليز هستن و زود سر می خورند و از دستم فرار می کنند.
روزها ، هفتـه شدند
هفته ها ، ماه شدند
ماهها ، سـال شدند
ولی از ماهی خبری نبود.
گفتند: اگه خودت نمی تونی ماهی پيدا کنی ما می دونيم از کجا ميشه پيدا کرد. گفتم: نه ، خودم اين تنگ بلور رو پر کردم و خودم هم می خوام براش ماهی پيدا کنم.
روزی يک ماهی قرمز کوچولو ديدم ، خيلی خوشگل بود. هر روز می رفتم سراغش ، به اين اميد که بتونم بگيرمش ، ولی شانس با من يار نبود. تا اينکه بالاخره موفق شدم.
هر روز با اشتياق خاصی نگاهش می کردم. ساعتها می نشستم و شنای زيباش رو می ديدم. گاهی از من رو بر می گردوند ولی من باز هم مشتاقانه نگاهش می کردم.
اونقدر محو تماشای اون بودم که متوجه ترک رو تنگ بلور نشدم. يکدفعه به خودم اومدم و ديدم کلی از آب تنگ کم شده. اون آب رو من قطره قطره جمع کرده بودم ، ولی غفلت من موجب شد که همش به هدر بره. بيشتر از هر چيزی از دست دادن ماهی قرمز برام ناراحت کننده بود. با عجله پرش کردم ولی ترک بيشتر شد.
حالا مستاصل و درمانده ، شاهد کم شدن تدريجی آب تنگ بلور و مرگ تدريجی ماهی قرمز کوچولوم هستم. گويا چاره ای جز قبول واقعيت نمونده و بايد شاهد مرگ ماهی قرمز باشم. می خوام اين واپسين روزها رو هم مثل گذشته و به ياد اون روزها ، ساعتها بشينم و به آخرين شنای زيبای اون نگاه کنم.