کاپیتان نمو |
:وبلاگهای مورد علاقه |
5.29.2004
٭ چند روز هست که درد کليه بدجوری اذيتم ميکنه و توان انجام هيچ کاری رو ندارم. امروز هم با چهار آمپول مسکن تونستم يه کم درد رو تسکين بدم و کمی استراحت کنم. فردا بايد برم سونوگرافی ببينم تو اون قلوه های کوچولوم چيزی هست يا نه. در اسرع وقت اون موجودات قلقلکی رو معرفی ميکنم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *5.26.2004
٭ به خاطر دارم که در دوران کودکی و نوجوانی ، وقتی پای برهنه در ساحل دريای خزر قدم می زدم و يا تا زانو در آب می ايستادم ، وقتی موج دريا بعد از رسيدن به ساحل به دريا برمی گشت ، در کف پاهام احساس می کردم که يکی داره قلقلکم میده. اون موقع نمی دونستم که چه چيزی باعث ميشه که اين احساس در من بوجود بياد و کسی هم جواب درستی بهم نمی داد. بعد از سالها وقتی وارد دانشگاه شدم فهميدم که عامل اون قلقلکها چی بودش ولی افسوس که در سالهای اخير بدليل آلودگی بيش از حد دريای خزر ، مخصوصا آلودگيهای شهری و کشاورزی ، جمعيت اين موجودات کم شده و به ندرت اتفاق افتاده که در سالهای اخير وقتی در ساحل دريای خزر قدم می زنم باز هم اون قلقلک رو حس کنم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *شما اين حس رو تجربه کردين؟ می دونين اون موجودات خوشگل و کوچولو چی هستند؟ 5.21.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
می دونستم که امروز هم ميائی. بيا ، بيا روبروم بشين. آره ، چرا که نه ، سيگارت رو روشن کن. هوا گرم شده ، عرق پيشونيت رو پاک کن. می دونم تو دلت چی ميگذره ، می دونم که کلافه ای ، می دونم که کم آوردی ولی مگه اينا چيز تازه ای هست برات؟ بقدر کافی از اين موارد داشتی ، پس زياد خودت رو اذيت نکن.
5.20.2004
٭ تصورش رو هم نداشتم که تو اون شلوغی نمايشگاه کتاب که حتی نمی تونستم همکارهام رو پيدا کنم ، چند تا از دوستان زمان دانشجوئيم رو ببينم. در غرفه دانشگاه مازندران يه کتاب رو پيدا کردم و دنبال مامور خريدمون بودم که بياد و کتاب رو تهيه کنه که ديدم يکی سلام کرد. با ترديد نگاش کردم و زير لب جوابش رو دادم. همينطور که احوالپرسی می کرديم تو اين فکر بودم که اين من رو از کجا می شناسه. يه نفر ديگه به جمعمون اضافه شد. نفر جديد رو می شناختم و همه چيز به خاطرم اومد. از دانشجويان دانشگاه ... بودند. هم متعجب بودم و هم خوشحال. بگذريم که چشمای مامور خريدمون داشت از حدقه در ميومد که جناب کاپيتان نمو با اين دو تا دختر چرا اينقدر گرم گرفته و شايد هم داشت متن گزارشش رو در مورد اين برخورد من تو ذهنش آماده می کرد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *همون روز تو صف پست کردن کتابها باز هم اين دوستان رو ديدم و اينبار صف طولانی باعث شد که بيشتر صحبت کنيم. ازشون پرسيدم: خانوم ... چکار ميکنه؟ خيلی وقته که خبری ازش ندارم. يکيشون با کنايه ای که تا ته دلم رو سوزوند بهم گفت: داره پسرش رو بزرگ ميکنه. نگاهی بهم انداخت که توش هزار و يک معنی خوابيده بود. بعد از رفتن اونا فکرم مشغول اين کنايه و اون نگاه شد. شايد حق با اون بود و من مقصر بودم ولی هر چه بيشتر فکر می کنم ميبينم که طرف مقابل هم بی تقصير نبود. بعد از اتمام دانشگاه ، خوندن يه نامه بيست صفحه ای ، که همش اشاره ميکنه من فلان کار رو کردم و تو حاليت نبود ، چه فايده ای داره؟ چرا وقتی يه ذهنيتی در يه دختر بوجود مياد ، بايد صبر کنه و اين انتظار رو داشته باشه که اون پسر خودش همه چيز رو بفهمه؟ از اين قبيل مسائل زياد ديدم و شنيدم و جالبه که ديشب باز هم يه همچين چيزی رو ديدم. يه نفر که اصلا تصورش رو هم نمی کردم تو صحبتهاش يه چيزائی گفت که تا ته خط رو خوندم که جريان از چه قراره. سال گذشته هم اين موضوع رو در يه نفر ديگه ديدم که باز هم يه ذهنيتهائی رو برای خودش ساخته بود. بايد بگم که اين اشتباه محض است که بدون اينکه طرف مقابل در جريان باشه اين ذهنيتها ساخته بشه. چون ضررش در درجه اول عايد خود اون فرد ميشه. هر چند که خودم هم چندين بار اين اشتباه رو مرتکب شدم. هنوز از درگيری معضل قبليم که بدجوری داره اذيتم ميکنه آزاد نشدم که اين سوژه جديد هم بهش اضافه شد. داستان عجيبيه. هر وقت خودم دنبالش ميرم ازم فرار ميکنه و هر وقت بهش توجه نميکنم دنبالم مياد. درست مثل سايه. اين داستان تا کی ادامه داره؟ واقعا خسته شدم. 5.19.2004
٭ در ويترين شيشه ای کلکسيون مشکلاتم ، که با دقت خاصی تموم اونها رو چيده بودم فقط يک جای خالی مونده بود که اين هم امشب پر شد. چقدر قشنگ و در عين حال نفرت انگيز شده. کاش می شد جای اونها رو با چيزهای خوب عوض کرد ولی افسوس که اين جابجائی زمان زيادی می بره و به اين زوديها عملی نميشه. نمی دونم در آينده و روزی که به اين ويترين نگاه می کنم آيا همه چيز عوض شده يا باز هم اثرات دکور حال حاضر رو بايد ببينم و تحمل کنم. شايد هم بايد به اون گور کن هميشه آماده که کاری جز دفن کردن خواسته هام بلد نيست ، بگم دست بکار بشه و يه گور جديد بکنه و آماده باشه تا در آينده ای نه چندان دور يه خواسته ديگه رو هم برام دفن کنه. يادم باشه هر وقت سر مزار اين خواسته رفتم حتما گل نرگس با خودم ببرم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *تمام متدها و کارهائی رو که قبلا انجام می دادم تا کمی از فشار عصبیم کم بشه ، دارم انجام می دم ولی گويا ديگه اين روشها هم خاصيت خودشون رو از دست دادند. موندم چکار کنم و اينجاست که بايد اعتراف کنم کم آوردم و ديگه توان مبارزه با اونها رو ندارم. نمی دونم چی پيش مياد. فعلا که همچنان با سرعتی باور نکردنی در جريان اين رود خروشان که معلوم نيست مقصدش کجاست در حرکتم. سر راهم هيچ چيز نيست که به اون دل ببندم تا بتونم لااقل خودم رو نگهدارم و بيش از اين دستخوش اين جريان بی رحم نباشم. ديگه اون جملات دلگرم کننده هم رنگ و بوئی برام نداره. بله ، بايد داد بزنم که به نقطه صفر رسيدم. فردا کنار دريا و هنگام غروب حتما اينکار رو ميکنم. هنوز لذت تنهائی و راز و نياز با آفريدگارم در عصر يک روز جمعه ، در پستوی ذهنم مونده. واقعا که لذايذ چقدر گذرا هستند و مصائب چقدر موندگار. يه نصيحت دوستانه: سعی کنين در حرفهائی که به ديگران می زنين يه کم محتاط باشين و رد پائی نگذارين که براحتی همه چيز لو بره. من هم داشتم بقول خودم محتاطانه عمل می کردم ولی جالبه که حساب همه جا رو می کردم مگر اين قسمت قضيه که يک ميانبر دوستانه ، کاسه کوزه کاپيتان نموی بخت برگشته رو بريزه بهم. پ.ن: می دونم که يکسری از دوستان با خوندن اين متن يا دست به کيبورد ميشند و برام ايميل ميزنن که کاپيتان هنوز زنده ای؟؟؟ يا به محض خوندن اون زنگ ميزنن که بابا تو چه مرگت شده؟؟؟ از همين الان بگم که هيچ جوابی ندارم ، پس اين زحمت رو به خودتون ندين ، نمی خوام در اين مورد هيچ حرفی بزنم. 5.18.2004
٭
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *فرازهائی از سخنان گهربار معاونت محترم تحقيقاتی يک مؤسسه
من واقعا به خودم می بالم که در يک سيستم کار می کنم که محققين سخت کوشی در اون مشغول هستند و من هم رسيدگی به قسمتی از امورات رفاهی و علمی اونها رو بعهده دارم. جای بسی افتخار و خرسندی است که نيروهای کارشناس با بهره علمی بسيار مطلوب از شهرستانهای مختلف که از اينجا دور هست با تموم سختيهاش ، عزم خودشون رو جزم کردند و کارهای خوبی ارائه می دهند. خوب من در خدمتتون هستم که مشکلاتتون رو به مرکز منتقل کنم.
5.15.2004
٭ بعد از ۱۲ روز بازگشتم به جائی که بهتر است بگويم گورستان فرصتها و آرزوهايم شده است.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *بی آنکه نصيبی از هوای لطيف ارديبهشت ماه شمال داشته باشم. بی آنکه از عطر شکوفه های درختان نارنج در کوچه پس کوچه های زادگاهم سرمست شوم. بی آنکه زير باران خيس شوم. بی آنکه يگانه ... بازگشتم و در مسيرم يک به يک ، گورهای آرزوهايم را ديدم و بر آرزوهايم لبخند زدم. لبخندی تلخ که از هزار گريه بدتر است. شايد گناهی مرتکب شده ام که سزايش اينست که شاهد مرگ آرزوهايم باشم. خدايا ، می دانم که در پس اين همه مرارت و سختی ، حکمتی نهفته است ، فقط اميدوارم آخرين آرزويم را از من نگيری که تنها دليل بودنم است. خدايا ، تنها آرزويم را برايم نگهدار. وقتی با تمام وجودت چيزی را می خواهی وقتی هنگام نماز با تمام سلولهای بدنت خدا را صدا ميزنی و در يک خلسه گذرا ، ذهنت را به روی خدا می گشائی و بی اختيار مکنونات قلبيت را بر زبان می آوری و ميبينی که بين تو و آن خواسته فاصله هاست ، بدان و آگاه باش که هنوز سزاوار آن خواسته نيستی. پس بکوش تا لايق آن موهبت الهی شوی. بکوش ، بکوش ، بکوش ... پ.ن: بعد از تغييرات جديد بلاگر ، برای کامنت گذاشتن دچار مشکل شدم. اميدوارم بزودی اين مشکل برطرف بشه. 5.12.2004
٭ بعد از يك روز كاری ، خسته و با فكری درهم در مسير محل اقامتم ، پشت ترافيكی در نزديكی ميدان فاطمی بودم. همكارم بی توجه به حال و هوای ابری و بهم ريخته ام ، از پروژه ها و برنامه های آينده حرف می زد. كلافه بودم و دلم می خواست زودتر به مقصد برسم. نياز به تنهائی داشتم. چشمم به قاصدكی افتاد كه روی لباسم نشسته بود. ياد متن بسيار زيبا و كوتاهی افتادم كه مدتی پيش در جائی خوانده بودم. می گويند قاصدكها هميشه حامل خبری از عزيزی هستند. افسوس كه زبان قاصدكها را نمی دانم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *باران می بارد و بوی نم آن همه جا را گرفته است. با هولمز هستم و شاهد بازی او كه بارها در وبلاگش نوشته بود. هر چند كه گرفتگي عضله پا را بهانه كرده ولی بايد اعتراف كرد كه خوب بازی ميكند (الان هم داره ميگه بنويس 5 تا گل زدم و 10 تا پاس گل دادم). در اين هوای مطبوع و در ميان سروصدای او و همبازی هايش ، هوس وبلاگنويسی به سرم می زند. هر چند كه كاغذی پيدا نكردم و مجبور شدم اين نوشته را بر پاكت عكسی بنويسم. هر ضربه قطرات باران كسی را بخاطرم مياورد كه مثل من عاشق باران است. می دانم كه هولمز هم احساس من را دارد. 5.09.2004
٭ دل خوش مدار به نوشته ای که مخاطبش تو نيستی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *هر چند که در دل آرزوئی جز اين نداری. 5.08.2004
٭ تو را چه می شود ای مرد؟؟؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *دلخوری ، می دانم. شايد حق با تو باشد. از زمينی سوزان و خشک به عشق باران آمدی ولی سهم تو از آن تنها ۲۰ ثانيه بود و شايد هم کمتر از اين. کمی فکر کن ، مگر در گذشته چقدر از اين باران سهم داشتی؟ يادت هست که بارها آمدی و حتی صدای باران را هم نشنيدی. پس به همين چند ثانيه دل خوش باش. اين روزها خوب درک ميکنی که سهم تو از اين دنيا چقدر است. خوشحالم که به خودت آمدی ، هر چند دير ولی باز جای شکرش باقيست. هوای کوه را در سر داشتی و دوست دير يافته ای که اينروزها عزيزترين دوستت شده دعوتت می کند به قدم زدن در پای کوهی که برای اولين بار همانجا با او آشنا شدی. افسوس که قراری داری و بايد به مهمانی يک دوست قديمی بروی. باورت نمی شود که اين دوست همان است. همان که سالها پيش با او و در محيطی بسيار صميمی روزها را سپری می کردی و در غم و شادی و کارهای گروهی همه جا با هم بوديد. اولين تجربه کار گروهی که متشکل از ۱۰ نفر بود را با همين دوستت داشتی و چقدر هم خوب انجامش داديد. در جمعی سه نفره تمام خاطرات گذشته را ورق می زنی. آنها نميبينند ولی تو با يادآوری آن روزها در درونت آه می کشی. « بهـار » دختر کوچک دوستت را ميبينی که بسيار زيباست و با او کمی بازی ميکنی. مثل هميشه ، يه ارتباط خوب با او برقرار می کنی و او در آغوش تو احساس آرامش ميکند. در دلت برای اين دوست آرزوئی جز سعادت و گرمی کانون کوچک خانواده اش نداری. بسيار خوشحالی که اين دوست « بخش ديگر خود » را يافته است. 5.03.2004
٭ گاهی وقتها دلسوزيهای بيش از حد اطرافيان چنان آدم رو در مضيقه و در يک معضل قرار ميده که خلاصی از اون خيلی سخته. چه ميشه گفت؟ اون هم به کسی که عزيزترين فرد زندگيت باشه. واقعا سخته که بخوای روی حرف چنين فردی حرف بياری و از خواسته اون طفره بری.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *اون شب خوب يادمه که از شدت ناراحتی چنان مشتی به زمين کوبيدم که هنوز هم بعد از دو سه ماه دست راستم درد ميکنه و شکستگی کهنه و قديمی مچم کار دستم داده. ساعت ۱۲ شب با برادرم در سکوت کامل فقط در خيابونها می گشتيم. اون هم فهميده بود که حال طبيعی ندارم. مدتی گذشت و باز هم اين دلسوزيها بيشتر شد. ميل شديد اون و عدم رضايت من. يه ارتباط برقرار شد. ارتباطی که برای من اصلا قابل قبول نبود و به هيچ طريقی نمی شد باهاش کنار آمد. حالا من موندم و يه معضل بزرگ که بايد يه جوری تمومش کنم و چقدر هم سخته اينکار. ... در نهايت نااميدی و بلاتکليفی به دادم رسيد ، صدائی که به من آرامش خاصی داد. ناخودآگاه کلمات و جملات يک به يک ميومدن و جاری می شدند. برای اولين بار ، به جرات می تونم بگم برای اولين بار بعد از بيش از سه سال حرفم رو زدم. حرفی که تو اين مدت يه گوشه ای متروک مونده بود. سبک شدم و در اون لحظه ، هيچ هوسی جز نوازش موجها رو بر پاهای برهنه ام در خودم احساس نمی کردم. ... بوی نم دريا بود و قطرات ريز آب دريا روی شيشه عينکم. نقش اسمی بر ماسه های نمناک ، نگاهی به افق ، زبانی که بی اختيار خواسته ای رو زمزمه می کرد ، نوشته ای بر کاغذی سفيد که تا لحظاتی ديگر به دريا می رسيد ، ناپديد شدن در اولين موج. پ.ن: احتمالا مدتی وبلاگم آپديت نميشه. شايد بيش از ده روز. 5.01.2004
٭ گاهی وقتها گوش دادن به يه ترانه ، يادآور خاطراتی برات ميشه که يه افسوس هميشگی رو به همراه داره. دلتنگی دوران گذشته و دوستان قديمی که با هم بودين. با اينکه هر کدوم مشکلات خاص خودشون رو داشتند ولی در جمع که بودن همه چيز رو فراموش می کردند و فقط به اين فکر بودند که اوقات خوشی رو برای دوستان ديگه بوجود بيارند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *به طور کاملا تصادفی يه سی دی بدستم رسيد که ترانه هاش يادآور دوستان خوبم در چندين سال پيش بود. اون موقع که شور و حال خاصی داشتم. هنوز با اين مشکلات که الان دارم آشنا نبودم و تصورش رو هم نمی کردم. اون موقع که يکدفعه ساعت ۳ صبح هوس می کرديم بريم کوه. يادش بخير ، تموم شهر زير پامون بود. يکی چای آماده می کرد. يکی ديگه که دستی در شعر داشت ، برامون شعر می خوند. بقيه هم دورادور آتيش می نشستند و از اين فضای صميمی استفاده می کردند. يادمه وحيد هميشه يه ضبط همراش بود و اين ترانه ها رو گوش می داد و در مسير رفت و برگشت بقول خودش انرژی می رسوند. شير کاکائو در شبهای سرد زمستون و اون هم در ساعت سه يا چهار صبح ، خيس شدن زير بارون در مسير برگشت و گير دادن گشتهای شبانه که اين وقت شب يه مشت دانشجو اينجا چيکار ميتونن داشته باشند و ... مدتيه که در اينجا همه هم خونه ای ها رفتند ماموريت و مرخصی ، حسابی تنهام. اين سی دی هم که مزيد بر علت شد که ياد گذشته ها برام بيشتر تداعی بشه. هر چند که بهترين موقعيت برام پيش اومد که در فضائی آروم به کارهای عقب افتاده برسم ولی خوب هر چند که تنهائی رو خيلی دوست دارم ، اينجوريش يه کم آزار دهنده هست که دو شبانه روز بگذره و از در خونه بيرون نرم.
|