٭ گاهی وقتها دلسوزيهای بيش از حد اطرافيان چنان آدم رو در مضيقه و در يک معضل قرار ميده که خلاصی از اون خيلی سخته. چه ميشه گفت؟ اون هم به کسی که عزيزترين فرد زندگيت باشه. واقعا سخته که بخوای روی حرف چنين فردی حرف بياری و از خواسته اون طفره بری.
اون شب خوب يادمه که از شدت ناراحتی چنان مشتی به زمين کوبيدم که هنوز هم بعد از دو سه ماه دست راستم درد ميکنه و شکستگی کهنه و قديمی مچم کار دستم داده. ساعت ۱۲ شب با برادرم در سکوت کامل فقط در خيابونها می گشتيم. اون هم فهميده بود که حال طبيعی ندارم.
مدتی گذشت و باز هم اين دلسوزيها بيشتر شد. ميل شديد اون و عدم رضايت من. يه ارتباط برقرار شد. ارتباطی که برای من اصلا قابل قبول نبود و به هيچ طريقی نمی شد باهاش کنار آمد. حالا من موندم و يه معضل بزرگ که بايد يه جوری تمومش کنم و چقدر هم سخته اينکار.
...
در نهايت نااميدی و بلاتکليفی به دادم رسيد ، صدائی که به من آرامش خاصی داد. ناخودآگاه کلمات و جملات يک به يک ميومدن و جاری می شدند. برای اولين بار ، به جرات می تونم بگم برای اولين بار بعد از بيش از سه سال حرفم رو زدم. حرفی که تو اين مدت يه گوشه ای متروک مونده بود. سبک شدم و در اون لحظه ، هيچ هوسی جز نوازش موجها رو بر پاهای برهنه ام در خودم احساس نمی کردم.
...
بوی نم دريا بود و قطرات ريز آب دريا روی شيشه عينکم. نقش اسمی بر ماسه های نمناک ، نگاهی به افق ، زبانی که بی اختيار خواسته ای رو زمزمه می کرد ، نوشته ای بر کاغذی سفيد که تا لحظاتی ديگر به دريا می رسيد ، ناپديد شدن در اولين موج.
پ.ن: احتمالا مدتی وبلاگم آپديت نميشه. شايد بيش از ده روز.