٭ تو را چه می شود ای مرد؟؟؟
دلخوری ، می دانم. شايد حق با تو باشد. از زمينی سوزان و خشک به عشق باران آمدی ولی سهم تو از آن تنها ۲۰ ثانيه بود و شايد هم کمتر از اين. کمی فکر کن ، مگر در گذشته چقدر از اين باران سهم داشتی؟ يادت هست که بارها آمدی و حتی صدای باران را هم نشنيدی. پس به همين چند ثانيه دل خوش باش. اين روزها خوب درک ميکنی که سهم تو از اين دنيا چقدر است. خوشحالم که به خودت آمدی ، هر چند دير ولی باز جای شکرش باقيست.
هوای کوه را در سر داشتی و دوست دير يافته ای که اينروزها عزيزترين دوستت شده دعوتت می کند به قدم زدن در پای کوهی که برای اولين بار همانجا با او آشنا شدی. افسوس که قراری داری و بايد به مهمانی يک دوست قديمی بروی.
باورت نمی شود که اين دوست همان است. همان که سالها پيش با او و در محيطی بسيار صميمی روزها را سپری می کردی و در غم و شادی و کارهای گروهی همه جا با هم بوديد. اولين تجربه کار گروهی که متشکل از ۱۰ نفر بود را با همين دوستت داشتی و چقدر هم خوب انجامش داديد. در جمعی سه نفره تمام خاطرات گذشته را ورق می زنی. آنها نميبينند ولی تو با يادآوری آن روزها در درونت آه می کشی.
« بهـار » دختر کوچک دوستت را ميبينی که بسيار زيباست و با او کمی بازی ميکنی. مثل هميشه ، يه ارتباط خوب با او برقرار می کنی و او در آغوش تو احساس آرامش ميکند. در دلت برای اين دوست آرزوئی جز سعادت و گرمی کانون کوچک خانواده اش نداری. بسيار خوشحالی که اين دوست « بخش ديگر خود » را يافته است.