٭ بعد از يك روز كاری ، خسته و با فكری درهم در مسير محل اقامتم ، پشت ترافيكی در نزديكی ميدان فاطمی بودم. همكارم بی توجه به حال و هوای ابری و بهم ريخته ام ، از پروژه ها و برنامه های آينده حرف می زد. كلافه بودم و دلم می خواست زودتر به مقصد برسم. نياز به تنهائی داشتم. چشمم به قاصدكی افتاد كه روی لباسم نشسته بود. ياد متن بسيار زيبا و كوتاهی افتادم كه مدتی پيش در جائی خوانده بودم. می گويند قاصدكها هميشه حامل خبری از عزيزی هستند. افسوس كه زبان قاصدكها را نمی دانم.
باران می بارد و بوی نم آن همه جا را گرفته است. با هولمز هستم و شاهد بازی او كه بارها در وبلاگش نوشته بود. هر چند كه گرفتگي عضله پا را بهانه كرده ولی بايد اعتراف كرد كه خوب بازی ميكند (الان هم داره ميگه بنويس 5 تا گل زدم و 10 تا پاس گل دادم). در اين هوای مطبوع و در ميان سروصدای او و همبازی هايش ، هوس وبلاگنويسی به سرم می زند. هر چند كه كاغذی پيدا نكردم و مجبور شدم اين نوشته را بر پاكت عكسی بنويسم.
هر ضربه قطرات باران كسی را بخاطرم مياورد كه مثل من عاشق باران است. می دانم كه هولمز هم احساس من را دارد.