٭ تصورش رو هم نداشتم که تو اون شلوغی نمايشگاه کتاب که حتی نمی تونستم همکارهام رو پيدا کنم ، چند تا از دوستان زمان دانشجوئيم رو ببينم. در غرفه دانشگاه مازندران يه کتاب رو پيدا کردم و دنبال مامور خريدمون بودم که بياد و کتاب رو تهيه کنه که ديدم يکی سلام کرد. با ترديد نگاش کردم و زير لب جوابش رو دادم. همينطور که احوالپرسی می کرديم تو اين فکر بودم که اين من رو از کجا می شناسه. يه نفر ديگه به جمعمون اضافه شد. نفر جديد رو می شناختم و همه چيز به خاطرم اومد. از دانشجويان دانشگاه ... بودند. هم متعجب بودم و هم خوشحال. بگذريم که چشمای مامور خريدمون داشت از حدقه در ميومد که جناب کاپيتان نمو با اين دو تا دختر چرا اينقدر گرم گرفته و شايد هم داشت متن گزارشش رو در مورد اين برخورد من تو ذهنش آماده می کرد.
همون روز تو صف پست کردن کتابها باز هم اين دوستان رو ديدم و اينبار صف طولانی باعث شد که بيشتر صحبت کنيم. ازشون پرسيدم: خانوم ... چکار ميکنه؟ خيلی وقته که خبری ازش ندارم. يکيشون با کنايه ای که تا ته دلم رو سوزوند بهم گفت: داره پسرش رو بزرگ ميکنه. نگاهی بهم انداخت که توش هزار و يک معنی خوابيده بود.
بعد از رفتن اونا فکرم مشغول اين کنايه و اون نگاه شد. شايد حق با اون بود و من مقصر بودم ولی هر چه بيشتر فکر می کنم ميبينم که طرف مقابل هم بی تقصير نبود. بعد از اتمام دانشگاه ، خوندن يه نامه بيست صفحه ای ، که همش اشاره ميکنه من فلان کار رو کردم و تو حاليت نبود ، چه فايده ای داره؟ چرا وقتی يه ذهنيتی در يه دختر بوجود مياد ، بايد صبر کنه و اين انتظار رو داشته باشه که اون پسر خودش همه چيز رو بفهمه؟ از اين قبيل مسائل زياد ديدم و شنيدم و جالبه که ديشب باز هم يه همچين چيزی رو ديدم. يه نفر که اصلا تصورش رو هم نمی کردم تو صحبتهاش يه چيزائی گفت که تا ته خط رو خوندم که جريان از چه قراره. سال گذشته هم اين موضوع رو در يه نفر ديگه ديدم که باز هم يه ذهنيتهائی رو برای خودش ساخته بود. بايد بگم که اين اشتباه محض است که بدون اينکه طرف مقابل در جريان باشه اين ذهنيتها ساخته بشه. چون ضررش در درجه اول عايد خود اون فرد ميشه. هر چند که خودم هم چندين بار اين اشتباه رو مرتکب شدم.
هنوز از درگيری معضل قبليم که بدجوری داره اذيتم ميکنه آزاد نشدم که اين سوژه جديد هم بهش اضافه شد. داستان عجيبيه. هر وقت خودم دنبالش ميرم ازم فرار ميکنه و هر وقت بهش توجه نميکنم دنبالم مياد. درست مثل سايه. اين داستان تا کی ادامه داره؟ واقعا خسته شدم.