٭
می دونستم که امروز هم ميائی. بيا ، بيا روبروم بشين. آره ، چرا که نه ، سيگارت رو روشن کن. هوا گرم شده ، عرق پيشونيت رو پاک کن. می دونم تو دلت چی ميگذره ، می دونم که کلافه ای ، می دونم که کم آوردی ولی مگه اينا چيز تازه ای هست برات؟ بقدر کافی از اين موارد داشتی ، پس زياد خودت رو اذيت نکن.
بشين فکر کن ، برگرد به عقب ، به اين مدت که گذشت ، درسته ، شايد حق با تو باشه ولی من بهت می گم که يه کم هم واقع بين باشی. فاصله ها رو ببين و درک کن. تنهائی نمی تونی اين فاصله ها رو برداری ، بيخود هم انرژيت رو هدر نده ، از الان بگم که به بن بست می رسی. راهی نيست که يه نفره حريفش بشی ، نوشتن يه گزارش نيست که همه کارهاش رو خودت انجام بدی. اين قضيه کلا با کارهای روزمره تو فرق داره. دل به يه چيز واهی هم نبند. خوشحالم که اينبار واسه خودت ذهنيت نساختی ، می دونم که اگه بنا به بريدن وابستگی و دلبستگی باشه از عهده اش بر ميائی. می دونم که می تونی افسار احساساتت رو تو دستت بگيری. مثل هميشه ، فقط يه کم صبر کن و بعد اگه بنا به بريدن شدن ، چشمات رو ببند و ببر. ولی اينبار کامل ، حتی يه رشته باريک هم نبايد باقی بمونه ، ميفهمی؟
ديگه اون مطالب رو تو وبلاگت ننويس. به همون دليلی که خودت بهتر می دونی. مگه يه وبلاگ مخفی نداری؟ خوب درد دلت رو اونجا بنويس. اينجا ديگه امن نيست. همون مطالبی رو که اوائل وبلاگ نويسی می نوشتی بنويس. از شگفتيهای دنيای جانوران. از من ، از خاطراتت با من.
حالا برگرد ، برگرد و بشين کارهای نيمه تمومت رو تموم کن. کاش قبل از عيد تمومش کرده بودی و الان پيشم بودی. می دونی که آغوشم هميشه برای تو بازه. نيمه خرداد کشتی رو برات می فرستم. شبهای خاطره انگيزی رو برات تدارک ديدم ، دلفينها هم هستند ، ماهی پرنده ، مهتاب و.... کلی مهمون داريم تو اون شبها. بيا که کلی حرف برای گفتن داريم. همون جای هميشگی ، کنار چراغ لنگر کشتی ، رو همون ستون آهنی ، منتظرتم. بی صبرانه منتظرتم.