٭ امروز طلوع ماه رو ديدم.
در گوشه دنجی در ساحل که در ماه اخير خلوتگاه من شده ، جائيکه ماسه ها و صخره های اون محرم اسرارم و درد دلهام شدند ، نظاره گر طلوع ماه بودم. قرص ماه کامل شد و خرداد هم به نيمه رسيد. دريا به قول خودش وفادار موند و کشتی الان در راه اسکله هست. چند روز اينجا ميمونه و بعد از گرفتن سوخت و آذوقه به دريا برميگرده.
نگاه پر حسرتم به افق بود و صدای موجها که با شدت به صخره ها می خوردند را با تمام وجودم می شنيدم. حسرتم به اين خاطره که احتمالا سفر دريائيم انجام نميشه. اين درد کليه لعنتی همه برنامه هام رو بهم ريخت. اگه نتونم اينبار به دريا برم بايد تا شهريور ماه صبر کنم تا پروژه خودم شروع بشه. با اينکه شديدا نياز به مرخصی و پيگيری يه سری کارهای اداريم در تهران دارم ، ولی همه چيز رو بخاطر تنها بودن و اين سفر دريائيم زير پا گذاشتم. اميدوارم بتونم برم ، ديگه هيچ چيز برام اهميتی نداره ، حتی پروژه ها و گزارشاتم که همه رو نيمه تموم رها کردم.
حتی ...
حتی ...
حتی ...