٭ ساعت ۱۱:۳۰ شب اول مهرماه است.
امروز روز خوبی برای ما نبود. نزديکای غروب ايستگاه پنجم رو نمونه برداری کرديم. وقتی تور روی عرشه آورده شد متوجه شديم که در برخورد با صخره های مرجانی پاره شده. نه روی نقشه اين قسمت مشخص شده بود و نه دستگاه اکوساندر بستر دريا رو ناهموار نشون داده بود. بعد ازتعمير تور ، مجددا نمونه برداری شروع شد و رفتيم ايستگاه ششم. تمام حواسم به اکوساندر بود تا اگه موردی ديدم نمونه برداری رو متوقف کنم. دستگاه گله های ماهی رو نشون می داد ، از « اکوهای » زيادی که ميزد نگران شدم و به کاپيتان گفتم که نمونه برداری رو قبل از موعد مقرر تموم کنه. موافقت کرد و تور رو جمع کرديم. خوشبختانه آسيب نديده بود.
کاپيتان جواد ماجراجوئيش گل کرد و گفت می خوام از همونجا مجددا نمونه بگيرم. ريسک بود و ممکن بود باز هم تور آسيب ببينه. هنوز چند دقيقه از نمونه برداری نگذشته بود که ديديم کشتی تکان شديدی خورد ، بلافاصله وينچها روشن شدند و تور رو جمع کرديم. خدای من ، تور کاملا از بين رفته بود. الان ملوانها دارن تعميرش ميکنن تا برای فردا صبح آماده بشه.
حدود ساعت ۹ شب بود که با کاپيتان جواد روی نقشه کار می کرديم تا ايستگاههای فردا رو مشخص کنيم. کشتی هم درحال حرکت بود. سرعت ما حدود ۱۰ نات و عمق آب ۶۵ متر بود. رادار هم کلی قايق و لنج صيادی رو در اطراف ما نشون می داد. ناصر هم داشت از لابلای اونها ناوبری می کرد و بقول خودش لائی می کشيد. در چنين شرايطی بوديم که ديدم صدای موتور کشتی يه کم تغيير کرده و بعد خاموش شد. چراغهای اضطراری پل فرماندهی روشن شد. بدترين حادثه ممکن برامون پيش اومد. هيچ کنترلی روی کشتی نداشتيم. تا ژنراتورها روشن نمی شدند نه می تونستيم سکان رو حرکت بديم و نه لنگر رو بندازيم. همه چيز با برق کار می کرد. از راهروی پائين صدای داد و فرياد موتوريستها و مهندس کشتی شنيده می شد. بيشتر ترس ما اين بود که داشتيم با همون سرعت به جلو می رفتيم و بتدريج سرعتمون کم می شد و امکان برخورد با قايقهای صيادی بسيار زياد بود. بعد از يک ربع اضطراب ژنراتور روشن شد و خيالمون راحت شد. از قرار معلوم تابلوی برق ژنراتور خراب شده بود و بعد از قطع برق استارت نخورده بود. موتور اصلی کشتی هم مشکل اساسی پيدا کرده بود. الان بوی گازوئيل تموم کشتی رو برداشته و هنوز نتونستند درستش کنند.
امروز آثار خستگی رو در چهره تکنسين هام ديدم . فقط پنج روز ديگه به پايان اين سفر باقی مونده و اميدوارم اين چند روز باقيمونده هم به خوبی سپری بشه و مشکل خاصی پيش نياد. تا اينجای گشت که همه چی خوب پيش رفته و نتايج بدست آمده خيلی چيزها رو روشن کرده و مطمئنم که يک گزارش بسيار بحث برانگيزی برای اين گشت خواهم نوشت. حالا برای اثبات پيشنهاداتی که بارها و بارها در جلسات مختلف دادم ولی ترتيب اثری داده نشد ، بقدر کافی دليل دارم.
تو اين مدت تا تونستم از غذاهای خوشمزه گيلانی خوردم. آشپز ما گيلانی هست و دست پختش هم عاليه. بعضی شبها ماهی مرکب و اسکوئيد برامون ميپزه. برای شام امشب هم الويه درست کرد که تا سر حد مرگ خوردم.
يه مقدار از کارهای امروز رو هنوز انجام ندادم و فرمها هنوز تکميل نشدند. مهتاب رنگ پريده هم از پنجره کابينم ديده ميشه. کاش فرصت داشتم و بيشتر می موندم تا قرص کامل ماه رو ببينم ولی مقدور نيست و بايد چند روز ديگه به خشکی برگردم. هنوز به خشکی نرسيده ماموريت بعدی رو برام تدارک ديدن.
اين متنی بود که در روز اول مهرماه نوشتم. واقعا اون روز بد آورديم و شانس آورديم که اتفاق ناگواری نيفتاد.
٭ پائيز از راه رسيد ولی برای من که در سراسر زندگيم جز پائيز فصلی نديدم ، تازگی ندارد. گوئی سهم من از چهار فصل خدا ، تنها همين فصل است. گهگاهی نسيمی وزيدن ميگيرد و نويد رسيدن بهار را می دهد ولی افسوس که ماندگار نيست و باز هم پائيز است.
سلام دوستان؛
عليرغم تمام تلاشم اين سفر با يک هفته تاخير شروع شد و نتونستم به موقع برگردم و در آغاز پائيز وبلاگم رو بنويسم. ديروز سفر ۲۲ روزه ما تمام شد و خدا رو شکر ميکنم که اين فرصت رو پيدا کردم که باز هم در دل دريا باشم و شبهای خاطره انگيز اون رو باز هم داشته باشم.

در اين سفر بعد از مدتها جمع سه نفره من ، کاپيتان جواد و ناصر مجددا تشکيل شد. کاپيتان جواد که به تازگی بابا شده بود قصد آمدن نداشت. وقتی باهاش تماس گرفتم گفت: انصاف داشته باش ، دخترم تازه سه هفته هست که دنيا اومده ، دلم نمياد که بيام. ولی در عين ناباوری در اين سفر همراهم بود. احساسم در لحظه ای که ديدمش اين بود که هنوز دوستانی دارم که وقتی دست دوستی ميدن تا آخر خط هستند و دوستی اونها فقط ادعا نيست. ناصر که بدليل خنده رو و شاد بودنش به « ناصر خندان » معروف شده بود ، بعد از دو سال دوری از کشتی ، آمده بود. سابقه دوستی ما به سال ۷۷ برميگرده. روزها نمونه برداری داشتيم و در طول روز ناصر با اون لهجه شيرين گيلکی خاطرات گذشته رو به يادمون مياورد. کاپيتان جواد هم سر به سرش ميگذاشت. جمع جالبی بود و صميميت بين ما باعث می شد که خستگی کار روزانه رو احساس نکنيم.
از ساعت ۶ صبح تا ۶ عصر کار می کرديم. تکنسينهام بعد از تعطيلی کار استراحت می کردند ولی کار من تازه شروع می شد و بايد فرمهای اون روز رو مرور می کردم و محاسبات مقدماتی رو انجام می دادم. بعد از تمام شدن کارم و صرف شام به پل فرماندهی ميرفتم و زل ميزدم به دريا. سکوت پل فرماندهی فقط با صدای بيسيم کشتی شکسته می شد. بعضی از شبها متصدی بيسيم کشتيهای باری موزيک ميگذاشتند. گاهی هم صدای لنجهای صيادی درميومد که مواظب تورهای صيادی اونها باشيم و اونها رو پاره نکنيم.
در چند شب آخر سفرم ماه هم در آسمون ديده می شد که بتدريج در حال کامل شدن بود. افسوس که شانس با من يار نبود تا قرص کامل ماه رو در دريا ببينم. شبها قبل از خواب ، پشت ميز کارم می نشستم و از پنجره دايره ای شکل کابينم ماه و رقص دود خاکستری رو می ديدم. در تمام اين ۲۲ شب خاطرات گذشته ام رو مرور کردم و جای يک چيز رو همه جا خالی ديدم. آرامش که سالهاست از زندگيم کوچ کرده.
در اين سفر از لباس هميشگيم خبری نبود. از روزی که اين لباس به دستم رسيده بود ، بدون استثناء در تمام سفرهای دريائی همراهم بود. با اين لباس هيچوقت هنگام تماشای غروب خورشيد احساس تنهائی نمی کردم. در شبهائی هم که در Deck A با خودم خلوت می کردم ، تنها نبودم. ولی اينبار در همه جا تنها بودم.
ناگفته های زيادی داشتم که هيچوقت مجالی برای بيان اونها بهم داده نشد. هر شب در Deck A می نشستم و تمام ناگفته ها رو زمزمه می کردم. واقعا دريا آرومم می کرد و وقتی به کابينم برمی گشتم احساس می کردم سبک شدم.
در روز اول مهر به ياد وبلاگم بودم که بايد در چنين روزی آپديت می شد. همون شب کشتی ما دچار نقص فنی شد و وضعيت بسيار وخيمی برای ما پيش اومد. همون شب يه متن برای وبلاگم نوشتم.
از کامنتهای تمامی دوستانم که در اين سه ماه خاموش بودن وبلاگم برام نوشتن ممنونم.