٭ هنوز ماموريت دريائی رو تموم نکرده ، ماموريت ديگه ای رو برام تدارک ديدند. گاهی وقتها به خودم ميگم کاش بجای « کاپيتان نمو » اسم وبلاگم رو « مارکوپلو » ميگذاشتم. بعضی از دوستانم از سفرهای مکرر شکايت دارند و ميگند که خسته کننده هست ولی من سفر رو دوست دارم ، حالا هر قدر خسته کننده و طولانی باشه.
دوستی در کامنتش گفته بود که از دريا و خاطرات سفر اخيرم بگم. گفتنی زياده و نمی دونم چی تعريف کنم. از بازيگوشی دلفينها بگم که هميشه هنگام روز در اطراف کشتی ما شنا می کردند ، از مشاهده يک جفت نهنگ بگم که با کمال تعجب در منطقه ساحلی و عمق ۲۵ متری شنا می کردند و من برای اولين بار بود که فوران آب رو از سوراخ بينی اونها می ديدم يا از ماهيهای پرنده بگم که با ديدن نور پروژکتور کشتی که قسمتی از آب رو روشن کرده بود به سطح آب اومده بودند و از آب بيرون می پريدند. از حادثه های ناگوار بگم مثلا از فرو رفتن خار دمی سفره ماهی در پای يکی از ملوانها که درد وحشتناکی داره و در لحظه ای که خار رو از پاش در مياوردند از حال رفته بود.
بگذريم؛
واقعا که روزگار بازی غريبی داره و در عين حال واقعا بيرحمه. درست در شرايطی که خودت رو آماده ميکنی که با مشکلی کنار بيای و به خودت دلداری ميدی که سخت نگير ، کاريه که شده و از دست تو هم کاری بر نمياد ، اتفاقاتی کاملا تصادفی پيش مياد که تمام تلاشت رو هدر ميده.
برحسب تصادف سر از جائی در مياری که کلی برات خاطره داره. تو ماشين رفيقت نشستی که ميبينه يه موزيک ميگذاره که تمام اعصابت ميريزه بهم. در يک جمع دوستانه نشستی و ميبينی که يه نفر يهو برميگرده به نکته ای اشاره ميکنه که هر چی غم عالمه ميريزه تو دلت. همراه دوستت ميری کارواش ، يه ماشين مياد که انگاری راننده برات خيلی آشناست ، باز هم اعصابت ميريزه بهم. نمی دونم واقعا نمی دونم چرا اين اتفاقات ميفته و هر وقت احساس ميکنم که تونستم تا حدی بر خودم و اعصابم مسلط بشم و حتی سعی کردم که همه چيز رو فراموش کنم ، باز هم اين قبيل اتفاقات پيش مياد و همه چيز رو بايد از نو شروع کنم.
تنها چيزی که در اين مواقع به يادم مياد قسمتی از يک شعر هست:
دردا و دريغا که در اين بازی خونين
بازيچه ايام دل آدميان است