-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

10.16.2004

٭ امان از روزی که دستت پيش دوستات رو بشه. نگفته ميشه حدس زد که چه اتفاقی پيش مياد. سه چهار روز بعد از اتمام گشت دريائيم ، ماموريت جديدم شروع شد و يه مرخصی يه هفته ای هم کنارش گذاشتم و با اولين پرواز روز جمعه دو هفته پيش از محيط اينجا دور شدم. به هيچکس هم نگفتم که دارم ميرم تهران. به اين خيال که بقول معروف چراغ خاموش ميرم و برگردم.
غافل از اينکه دستم رو ميشه. يه شب ساعت ۱۱ يه دوستی اومد سراغم. يه روز قبلش يکی ديگه که چند ماه بود نديده بودمش ، فهميد تهرانم و تماس گرفت و با تهديد و هزار بدو بيراه من رو کشوند به خونشون. هر چند که فقط نيم ساعت پيشش بودم.
يکی از همکاران سابقم ، به محل کارم زنگ زد و حالم رو پرسيد. دوستان هم لطف کردند و گفتند که من بيش از يه هفته هست که تهرانم. تو خيابون بودم که تماس گرفت و کلی گلايه کرد. فرداش که همديگه رو ديديم کم مونده بود يه کتک جانانه نوش جان کنم. خلاصه کنم که هميشه پنهون کاری ، پنهون نمی مونه.
يه شب قبل از برگشتنم ، مهمان استاد عزيزم بودم و در جمع بسيار صميمی و گرم خانواده اين استاد چند ساعتی رو به گفتگو در مورد کار و خاطرات زمان دانشجوئی گذروندم. آوا خانم که تازه مدرسه رفتنش شروع شده بود با شيرين زبونی خاص خودش از مدرسه و معلمشون تعريف می کرد. يه نقاشی هم برام کشيد و بعنوان يادگاری بهم داد. وقتی صحبت به سفر دريائی کشيده شد و استاد عکسهای گشت رو ديد ، با حسرت گفت کاش من هم ميومدم. قرار شد سال آينده حتما در اين سفر همراهم باشه. اون زمان که پشت ميز و صندلی دانشگاه مينشستم و به درس اين استاد گوش می دادم ، هرگز تصورش رو هم نمی کردم که روزی مهمانش باشم و موقع معرفی من به خانواده بگه: دانشجوی سابق و همکار جديدم آقای ...

در پرواز برگشتم به ياد اتفاقات اين ماموريت بودم و از نوع برخورد بچه ها خنده ام گرفت. ولی يه حقيقت بزرگ پشتش بود و اون اينکه به خودم بگم: پسر ، هنوز دوستانی داری که دوستت دارند و دوستيشون در حد حرف نيست. پس تو هم يه کم از اون قالب لعنتی بيرون بيا و در کنار اين دوستان عزيزت خوش باش.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home