٭
هنـر گـام زمـان
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و ديری
دانی که رسيدن هنر گام زمان است
تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود که پيوسته روان است
باشد که يکی هم به نشانی بنشيند
بس تير که در چله اين کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دريغا که در اين بازی خونين
بازيچه ايام دل آدميان است
دل برگذر قافله لاله و گل داشت
اين دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بينی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فرياد من امروز شنيدی
دردیست در اين سينه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
يارب چه قدر فاصله دست و زبان است
خون می چکد از ديده در اين کنج صبوری
اين صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
هـ.ا.سايه
به اميد روزی که آن باد بهاری در زندگی همه ما وزيدن گيرد و اين دوران سرد و خاکستری پايان يابد.