٭ شايد يکی از دردناکترين حالاتی که برای ما پيش مياد بلاتکليفی و اضطراب باشه. دقيقا از روزی که از آخرين ماموريت و مرخصيم برگشتم ، ماه مبارک رمضان شروع شد. اينروزها بی صبرانه منتظر نتيجه پيگيری هام طی چهار سال اخير هستم ، کاهش « نيکوتين » و « تئين » خون در طول روز برام خيلی سخته و ضعف اعصاب شديدی گرفتم. از آغاز امسال لرزش دستهام شروع شده بود و اينروزها شديدتر شدند. بطوريکه برای عکاسی ، مخصوصا با لنز ماکرو و فيلترهای کلوزآپ ، دچار مشکل ميشم. حتی يکبار مجبور شدم در کافی شاپ از نوشنيدنی مورد علاقه ام ، «شکلات داغ» صرفنظر کنم و يه «ميلک شيک» سفارش بدم. فقط به خاطر لرزش بيش از حد دستهام. چون مطمئن بودم از عهده ريختن شکر در نوشيدنيم بر نميومدم و آبروريزی ميشد.
جالب اينجاست که برای رسيدن به حق قانونيم و چيزی که شايد بيش از تمام همکارانم در اينجا مستحقش هستم بايد باج بدم. باج به معنای رشوه و اين حرفها رو نمی گم. من که در گذشته هميشه در تمام پروژه ها و گزارشات ، راهنمائی و کمک می کردم. حالا بايد در مدت کوتاهی در ۶ پروژه کاملا جدا از هم که حتی يک وجه اشتراک با هم ندارند ، تمام وقتم رو بگذارم. برای چی؟ برای اينکه به حقم برسم. برای اينکه کارم زودتر انجام بشه. شايد باورتون نشه که با امروز حدود يک هفته ميشه که کارم رو خوابوندن. همکاری و وقت گذاشتن اجباری ، بدجور آزارم ميده.
می دونم ، حق دارين ، همه جا همينطوريه. شايد بقول بعضی از دوستان من خيلی پوست کلفتم که هنوز برای رفتن اقدامی نکردم. در حاليکه می دونم با توجه به سابقه کاريم و ارتباطم مخصوصا با استراليا ، شايد رسيدن به اونجا چندان هم دور از دسترس نباشه ولی بايد بگم هنوز کارهای ناتمام زيادی دارم و تا انجامشون ندم انگيزه ای برای اقدام ندارم. کار به جائی کشيده که استادم « دکتر ک » هم طی تماسی که با هم داشتيم کلی دعوام کرد.
نمی خواستم امروز باز هم غر بزنم و باز هم از مشکلاتم بگم که هميشه نوشتم و هميشه هم دوستان مطالب بالا رو برام نوشتن که بابا بزن بيرون از اين مملکت ، چرا اقدام نمی کنی. نوشتم تا کمی سبک بشم ولی انگاری بيفايده هست و نوشتن هم اعصابم رو آروم نمی کنه. انگاری باز هم بايد پناه ببرم به دريا. با خودم عهد کرده بودم فعلا مدتی به سراغش نرم تا برام تداعی خاطره نکنه ولی انگاری چاره ای نيست و بايد رفت.