-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

12.30.2004

٭ داشتن يک آرشيو کامل و خوب از ايميل يعنی:
يادآوری تاريخ آشنائيت با دوستانت.
يادآوری جزئياتی که به مرور زمان از خاطرت رفتند.
يک جمع بندی کلی از مدت رفاقتت با ديگران و پيدا کردن حلقه های گمشده در يافتن دلايل بسياری از چيزها.

داشتن يک آرشيو کامل از نوشته های وبلاگت و کامنتها يعنی:
يادآوری لحظات شيرين و تلخ که در اون لحظه ثبت شدند.
پیدا کردن يک موج سينوسی در شرايط روحی که در اين مدت داشتی.
پيدا کردن مطالبی که شبهه برانگيز بودند و کلی دردسر کشيدی از نوشتن اونها.
پيدا کردن دوستانی که مدتهاست ديگه ازشون خبری نيست.
پيدا کردن وبلاگهائی که ديگه تعطيل شدند.
و از همه مهمتر اينکه:
متوجه ميشی ديگه عمر وبلاگت رو به تموم شدنه و يواش يواش بايد تعطيلش کنی و اون رو هم بگذاری تو آرشيو خاطراتت. حالا چه زمانی تعطيل بشه ، هنوز معلوم نيست. شايد اين هم يک حرکت سينوسی باشه که الان در قسمت منفی موج قرار گرفته.


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.28.2004

٭ پنج سال گذشت. درست يک هفته قبل از يک سفر چهارده روزه در دريا ، همه چيز تمام شد. من موندم و هزار حرف نگفته. در اين چهارده روز تمام اون حرفها رو با خودم مرور کردم. تنها چيزی که آرومم می کرد دريا بود و شنيدن صدای موجها.

حالا بعد از پنج سال ، پيغامی بهم ميرسه که ...
در جواب ميگم: نه ، خيالش راحت باشه ، کينه ای ازش به دل ندارم. درسته ، هنوز هم ازش دلخورم ولی موردی برای کينه وجود نداره. مطمئن باشه هر وقت به يادم ميفته براش دعا هم می کنم.

در خلوت خودم فکر می کنم: پنج سال بايد می گذشت تا خيلی چيزها روشن بشه. زمان زيادیه.

بعد به خودم ميگم: آيا پنج سال ديگه يه همچين پيغامی رو باز خواهم شنيد؟؟؟


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.26.2004

٭ آخه اينم شد شانس. روز تولدت بشه روز بزرگترين فاجعه در چند سال اخير (زلزله بم). روز عزای عمومی. يکی نيست بگه: پسر از چی شانس آوردی که بخوای از روز تولدت بياری.
سال گذشته يه همچين روزی ، خليج فارس بودم و برای آمارگيری از شناورهای « پرساينر » چند روزی رو درکنار يکسری ملوان سياه سوخته گذروندم. خيلی برام جالب بود که برای کريسمس چه تدارکی ديده بودند و صدای خنده و موزيک يه لحظه هم قطع نمی شد. ملوانها همگی از کشور « غنـا » بودند و گاهی هم به سبک آفريقائيها می رقصيدند. به قول سرآشپز کشتی اين رقص بيشتر شبيه رقص بارون سرخپوستها بود.

بگذريم؛
از روز جمعه تا ساعت ۱۲ امشب دوستان با تلفن ، SMS ، ايميل ، آفلاين و حتی تو Orkut تبريک گفتند. جالبه که اين روز به ياد يکسری از دوستانم بود که اصلا فکرش رو هم نمی کردم روز تولدم رو بدونن. از همه ممنونم که به يادم بودند و از صميم قلب ميگم: دوستتون دارم.

امسال هم مثل سالهای قبل ، نه از کيک و شمع خبری بود نه از حتی يه مهمونی کوچولو. تنها کاری که کردم اين بود: فندک رو روشن کردم ، کمی به شعله لرزانش نگاه کردم ، فوت کردم و با خودم زمزمه کردم: تولدت مبارک ، خدا کنه سال ديگه جائی باشی که مدتهاست آرزو داری.


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.23.2004

٭ در جدال منطق و احساس کدام پيروز ميدان است؟
شايد حالت ايده آل ، آميزه ای از منطق و احساس باشد ولی آميختن اين دو و داشتن هر دو در کنار هم کاريست بس دشوار. منطق گاهی خشن و بسيار خشک می شود و انعطافی در ان نيست ولی احساس خواسته قلبی ماست و بسيار لطيف و دلنشين است. در بسياری از موارد اين دو ، دو نتيجه کاملا متفاوت دارند. شايد از نظر منطق يک کار ، يک تصميم ، به بن بست برسد ولی احساس با داشتن ته مايه چنين نتايجی ، بسيار دلنشين تر بوده و صاحبش را خشنود می کند.
بايد اعتراف کرد که در اين جدال هميشگی در بسياری از موارد برد با منطق است ولی نبايد از احساس و قابليتهای آن غافل شد. چه بسا احساس ، منطق را با تمام سرسختی آن شکست داده است.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.22.2004

٭ يک جای کار اشکال داره. هر چی هم فکر می کنم نمی تونم پيداش کنم. دو ماه پر اضطراب رو دارم پشت سر می گذارم و در يک بلاتکليفی آزار دهنده موندم. کم حوصله شدم و فقط دارم با کار سرم رو گرم می کنم تا کمتر بهش فکر کنم. ولی وقتی دست از کار می کشم ، باز افکارم رو درگير ميکنه. همه چيز خيلی حساب شده انجام شد و بقول معروف روی کاغذ همه چی درسته ، ولی باز هم يه جای کار داره لنگ ميزنه. اين تاخير داره زياد ميشه و با گذشت هر روز بيقراری و دلواپسی من هم بيشتر ميشه. اميدوارم اون خبر خوش به همين زودی ها برسه. مطمئنم با شنيدن اين خبر از خوشحالی فرياد خواهم زد و همچنين مطمئنم با رسيدن اين خبر ، خيلی از درهای بسته ، باز ميشه و آينده من بدجوری وابسته به اين خبر هست.

« When winter comes » تو اين شبها واقعا برام شنيدنی شده. ساکت و آروم ميشينم پای کامپيوتر ، صدا رو بلند می کنم ، با شنيدن صدای پيانو ، روحم از اين چهار ديواری پرواز ميکنه و بی توجه به مرزها و حريم ها ، زمان رو طی ميکنه و به گذشته ميره. ياد اونروز بعد از ظهر بخير که تازه از خواب بيدار شده بودم ، صدای موبايل در اومد ، با ديدن اسم تماس گيرنده لبخند رو لبهام نقش بست ، ... ، آره بابا پيشرفت کردی ، عالی شده ...

و امـا ...
يک ماه ميشه که کاپيتان نمو وارد سومين سال وبلاگ نويسی شده و متاسفانه صاحبش اونقدر درگير کاراش شده که يادش رفته بگه:
« نمـو جـون تـولـدت مبـارک »


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.20.2004

٭ چه سخت است انتظار کشيدن
اميدها و آرزوها را با خون دل سيراب کردن
کی می شود اين طلسم کهنه شکسته شود
درهای هميشه بسته باز شوند

منتظرم
همچنان منتظرم
منتظر روزی که لبخند زندگی را ببينم
منتظر روزی که
نسيم بهاری وزيدن گيرد
و درختان خزان زده به گل نشينند
مسافر نامهربانم از سفر باز آيد
شايد آرزوی محالی باشد
ولی من هنوز منتظرم

فقط يک حرکت ، يک تحول لازمه تا روی ديگه سکه نمايان بشه. وای که چقدر سخته ، خيلی سخته ، ولی چاره ای نيست و باز هم بايد صبر کنم.

اين هشتمين شب يلداست که تنها هستم و با خاطراتم اين شب رو سپری می کنم.
اميدوارم شما شب يلدای خوبی داشته باشيد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.18.2004

٭ ديشب از سرما مثل بيد می لرزيدم و امشب اونقدر هوا گرم شده که مجبور شدم کولر اتاق رو روشن کنم. اينجا هوا همچنان گرمه و انگار نه انگار که يه هفته ديگه زمستون شروع ميشه.
روز آخر ، قبل از برگشتنم با يکی از همکاران سابقم که بيش از يه سال اينجا با هم کار می کرديم ، قرار گذاشتم که همديگه رو ببينيم. در سفر قبليم از مشکل حادی که گريبانگيرش شده بود صحبت کرد و ديروز فرصت کافی داشتيم که بيشتر با هم صحبت کنيم. با توجه به آشنائی قبلی که با هم داشتيم متوجه شدم که يکی از دلايل اصلی اين مشکلش برميگرده به کارهائی که قبلا انجام داده بود. خيلی جالبه که برای چندمين بار دارم اين تجربه تلخ رو در زندگی بعضی از دوستانم ميبينم. هر بار که يه همچين چيزی رو می شنوم ، چند روز ميرم تو فکر و به خودم فکر می کنم. شايد من هم دارم تاوان يه سری از سهل انگاری ها و اشتباهاتم رو میدم. بقول يکی از عزيزانم تا تاوان اشتباهاتمون رو نديم ، روزهای خوش زندگی به سراغمون نميان و همچنان درهای خير و برکت به روی ما بسته می مونه.
مدتها بود که می خواستم از اين دوست عزيزم که از روزی که باهاش آشنا شدم ، هميشه دلسوزانه کمکم کرد و من واقعا مديونشم ، يادگاری داشته باشم. اينبار وقتی ديدمش گفتم که چی می خوام. مثل هميشه مهربانانه درخواستم رو شنيد و اون چيز رو در يه لفاف سبز رنگ پيچيد و بهم داد. اونقدر خوشحالم که حد نداره و اين يادگاری اونقدر برام ارزشمند هست که نميشه بيان کرد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.15.2004

٭ يک ساعت از جلسه دفاعيه گزارشم می گذره و خيالم راحت شده. ديشب تنهائی تو اتاق گزارش رو مرور می کردم و ساعت رو روی بيست دقيقه تنظيم کردم تا ببينم می تونم در همون مدت ارائه کنم. به اواسط قسمت « نتايج » که رسيدم صدای ساعت در اومد. مونده بودم چطور فقط در بيست دقيقه يه گزارش ۱۵۰ صفحه ای رو ميشه ارائه کرد.
باز هم از نو شروع کردم و خيلی از قسمتها رو حذف کردم ولی باز هم به وسط کار که رسيدم ديدم وقتم تموم شده. با خيال راحت خوابيدم و به خودم گفتم فردا يه جوری سر و ته گزارش رو بهم ربط میدم و تمومش می کنم.
ساعت ۹ صبح اتاق کنفرانس رو آماده کردم و در حضور داوران و يکسری از همکاران ارائه گزارش شروع شد:
با نام و ياد خدا و با کسب اجازه از حضور همکاران و داوران محترم؛ در سال ۱۳۸۲ پروژه بررسی بيوماس آبزيان ....

دبير جلسه يک ربع بعد هشدار داد که فقط ۵ دقيقه فرصت دارم. بدجوری دلخور شدم ، کلی مطلب ناگفته مونده بود. به هر حال در همون بيست دقيقه مطالب رو تموم کردم. در زمان پرسش و پاسخ فرصت بود تا مطالب تکميلی رو بگم. همه معترف بودند که اين فرصت بسيار کم هست و نميشه حق مطلب رو ادا کرد. جالب اينجاست که وقتی در مورد کاهش ذخاير بعضی از ماهيان مثل حلواسفيد و شوريده ، آمار و ارقام رو می گفتم ، چند نفر از دوستان با تاسف سر تکون می دادند و بعد از پايان گزارش پرسيدند برای جبران اين کاهش چه بايد کرد؟
جوابش کاملا واضح هست و هر کسی مدتی رو در لابلای اين ارقام باشه و يه خورده هم حوصله به خرج بده و مقالات رو بخونه ، می تونه پيشنهادات بسيار خوبی بده ولی ضمانت اجرائی چی ميشه؟ آيا کسی هست که به حرفها و نظرات ما اهميت بده؟ جالب اينجاست که حتی يک نفر از مديران بخش اجرا که مجوز فعاليت صيادی و افزايش بی رويه ناوگان صيادی رو امضاء می کنند در اين جلسه نبودند. بارها و بارها بصورت مکتوب و با اينکه می دونستم به ضررم تموم ميشه ، اعلام کردم که وضعيت ذخاير اسفناک شده ولی هيچکس اهميت نداد. عيب نداره ، وظيفه من بررسی و اعلام وضعيت هست ، اهرم کنترل که دست من نيست. من همين قدر که بتونم به وظيفه خودم عمل کنم ، برام کافيه.
بگذريم؛
اين گزارش هم به لطف خدا ، تموم شد و از نظر درجه علمی در سطح عالی قرار گرفت.
ولی خودمونيم ، دوستان عزيز ، تا می تونين و فرصت باقی هست از ماهی و ساير آبزيان مصرف کنين. شايد تا چند سال ديگه فقط عکس اين آبزيان رو در مجلات و کتابها ببينيم و ديگه وجود خارجی نداشته باشند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.14.2004

٭ فردا ساعت ۹ صبح بايد از گزارش و پروژه سال گذشته دفاع کنم. بقيه همکاران موفق نشدند به موقع گزارش رو آماده کنند. حتی مدير پروژه هم کارش موند برای چند هفته آينده. فردا تک و تنها بايد بيست دقيقه حرف بزنم. در لابلای کارهام تو اين چند روز ، Powerpoint رو آماده کردم. اميدوارم بتونم در ارائه موفق باشم.
سه روز تعطيلی واقعا بهم چسبيد. مخصوصا روز جمعه که می خواستم بيام تهران ، هوا آفتابی و بسيار مطبوع بود. بگذريم که جاده خيلی شلوغ بود و با تاخير به تهران رسيدم. ترافيک هميشگی تهران تو اين چند روز واقعا ملال آور شده و با هر کی صحبت می کنم ، ميگه ايکاش می شد به مراکز شمال منتقل بشند.
چند روز ديگه بايد برگردم به محل کارم و باز هم سرم رو با کار مشغول کنم. مشغله کاريم کم بود ، اينجا هم دوستان لطف کردند و يکسری کار رو سرم ريختند. خوب ، بهتره برم بقيه کارهای گزارشم رو انجام بدم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.06.2004

٭ اصلا حوصله موندن سه روز تعطيلی رو در اينجا ندارم. با اينکه می دونم بدجوری از فشار کار خسته شدم ولی ارزشش رو داره که اين سه روز رو در کنار خانواده باشم. به همين خاطر مجبورم اين دو سه شب مونده به تعطيلات رو تا صبح بيدار بمونم. هر وقت احساس خستگيم بيشتر ميشه ، به ياد خونه ميفتم و اينکه شبهای سرد شمال رو در کنار خانواده خواهم بود. مثل هميشه دور هم جمع خواهيم شد و نگاه مادرم رو تصور می کنم که با ديدن ما که کنارش هستيم ، بسيار خوشحاله و طبق عادت هميشگيش در چنين شبهائی چيزهائی برای خوردن ميپزه که خاص شمالی هاست.
امروز ماموريت هفته آينده قطعی شد و چهار شنبه هم دفاعيه داريم. يک جلسه واقعا باحال ، اول من بايد گزارش بدم ، بعد يکی از همکاران ديگه که در منطقه ای ديگه کار کرده و در نهايت هم مدير پروژه که اون دست گل زيبا رو به آب داده بود. اين جلسه قطعا طولانی ميشه و بايد ديد که مدير پروژه می تونه از گزارش خوب دفاع کنه يا نه. سال گذشته که تونستيم نمره عالی بگيريم ولی امسال يه کم دلشوره دارم. بيشتر به خاطر تعجيلی که در کار داشتيم و مطمئنم يکسری از نکات از ديدمون پنهون مونده.
امشب برای پيدا کردن چند مطلب که برای کارم لازم داشتم ، يه سر به جعبه های خاک گرفته و تار عنکبوت زده بالای کمدم زدم. پيدا کردن اون مطالب باعث شد که همه چيز رو زير و رو کنم و در اين بين کلی از خاطراتم زنده شد. يادداشتهای سفرهای دريائيم ، مقالاتی که برای سمينارهای اداره آماده کرده بودم ، نامه ها و کارت تبريکهای دوستان و ...
يه حس نوستالژی شديد پيدا کردم و يادم اومد که به همين خاطر نوشتن خاطراتم رو کنار گذاشتم. يه روز در زمان تحصيلم ، وقتی همه برای تماشای بازی فوتبال به سالن تلويزيون خوابگاه رفته بودند ، دفتر خاطراتم رو باز کردم. نوشته های اونروز که داشتم می خوندم چنان منقلبم کرد که از همون روز نوشتن خاطراتم رو کنار گذاشتم. يادآوری خاطرات برای من که هميشه نيم نگاهی به گذشته دارم چندان جالب نيست. هر چند که هرگز افسوس گذشته رو نمی خورم و در هر مقطعی که بودم ، چه در دوران دبيرستان و دانشگاه و چه در دوران آموزشی سربازی و سالهای اولی که به اينجا اومدم ، سعی کردم که حداکثر استفاده رو از اون دوران ببرم. يادآوری اون خاطرات بيشتر از اين نظر عذابم ميده که دلتنگی شديدی برای دوستانم پيدا می کنم.
اين رفيق ما « هشت پا » هم شده آفت جونم ، هر وقت ميبينمش ميگه: يادته فلان روز بابک چيکار کرد؟ يادته موقع امتحان « تکامل زيستی » چی شد؟ اردوی پارک ملی گلستان يادته؟ به خاطر همين حرفهاست که نميرم سراغش و اون هم شاکی ميشه و تلفن بر ميداره و کلی گله ميکنه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.02.2004

٭ يک زندگی ايده آل:
صبح با هر جون کندنی شده ، از خواب بيدارت می کنند. وقتی وارد دفتر کارت ميشی انگاری غم دنيا رو می ريزن تو دلت. هنوز نصف مغزت خوابيده و تا چای نخوری بيدار نميشه. نيم ساعت طول ميکشه تا برات چای بيارن. يواش يواش مغزت آماده ميشه برای کار. نامه های اداری و برگه های تکنسينهات رو امضاء ميکنی و ميری سراغ کامپيوترت. تا ساعت سه و نيم کار ميکنی و از اين خوشحالی که آخر هفته شده و دو روز تعطيلی.
ميرسی خونه ، تازه دوزاريت ميفته که از ناهار خبری نيست. دست به دامن « جناب مرغ » ميشی و يه املت با نون بيات دو روز پيش رو نوش جون ميکنی. با خودت فکر ميکنی که يک ساعت خواب انرژی لازم واسه شب بيداری رو بهت ميده.
از خواب که بيدار ميشی ، ميبينی همه جا تاريکه. کورمال کورمال دنبال کليد ميگردی. وقتی چراغ روشن ميشه ميبينی ساعت ۹ شب شده. حالت گرفته ميشه که کلی از کارت عقب افتادی.
يه دوش آب سرد ، يه چائی تازه دم « به قول خودم: خون کفتری » ، افزايش نيکوتين خون به مقدار لازم ، يه موزيک لايت باحال ، شروع کار نيمه تموم گزارش ، نثار جملات بسيار زيبا به همکاران عزيزی که اين همه بهت لطف دارن ، ساعت چهار صبح ، گرسنگی ، چند لقمه نون و پنير ، ساعت ۵ صبح ، ديگه چشات داره سياهی ميره ، بسه ديگه دارم ميميرم از خستگی.

واقعا افسوس می خورم به حال اون دسته از هم رديفان شغليم که اونور آبها هستند و حسرت داشتن يه همچين زندگی باحالی رو دارند. ولی مشکل خاصی نيست. حاضرم جای خودم رو با اونها برای يه ماه هم که شده عوض کنم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home