٭ اصلا حوصله موندن سه روز تعطيلی رو در اينجا ندارم. با اينکه می دونم بدجوری از فشار کار خسته شدم ولی ارزشش رو داره که اين سه روز رو در کنار خانواده باشم. به همين خاطر مجبورم اين دو سه شب مونده به تعطيلات رو تا صبح بيدار بمونم. هر وقت احساس خستگيم بيشتر ميشه ، به ياد خونه ميفتم و اينکه شبهای سرد شمال رو در کنار خانواده خواهم بود. مثل هميشه دور هم جمع خواهيم شد و نگاه مادرم رو تصور می کنم که با ديدن ما که کنارش هستيم ، بسيار خوشحاله و طبق عادت هميشگيش در چنين شبهائی چيزهائی برای خوردن ميپزه که خاص شمالی هاست.
امروز ماموريت هفته آينده قطعی شد و چهار شنبه هم دفاعيه داريم. يک جلسه واقعا باحال ، اول من بايد گزارش بدم ، بعد يکی از همکاران ديگه که در منطقه ای ديگه کار کرده و در نهايت هم مدير پروژه که اون دست گل زيبا رو به آب داده بود. اين جلسه قطعا طولانی ميشه و بايد ديد که مدير پروژه می تونه از گزارش خوب دفاع کنه يا نه. سال گذشته که تونستيم نمره عالی بگيريم ولی امسال يه کم دلشوره دارم. بيشتر به خاطر تعجيلی که در کار داشتيم و مطمئنم يکسری از نکات از ديدمون پنهون مونده.
امشب برای پيدا کردن چند مطلب که برای کارم لازم داشتم ، يه سر به جعبه های خاک گرفته و تار عنکبوت زده بالای کمدم زدم. پيدا کردن اون مطالب باعث شد که همه چيز رو زير و رو کنم و در اين بين کلی از خاطراتم زنده شد. يادداشتهای سفرهای دريائيم ، مقالاتی که برای سمينارهای اداره آماده کرده بودم ، نامه ها و کارت تبريکهای دوستان و ...
يه حس نوستالژی شديد پيدا کردم و يادم اومد که به همين خاطر نوشتن خاطراتم رو کنار گذاشتم. يه روز در زمان تحصيلم ، وقتی همه برای تماشای بازی فوتبال به سالن تلويزيون خوابگاه رفته بودند ، دفتر خاطراتم رو باز کردم. نوشته های اونروز که داشتم می خوندم چنان منقلبم کرد که از همون روز نوشتن خاطراتم رو کنار گذاشتم. يادآوری خاطرات برای من که هميشه نيم نگاهی به گذشته دارم چندان جالب نيست. هر چند که هرگز افسوس گذشته رو نمی خورم و در هر مقطعی که بودم ، چه در دوران دبيرستان و دانشگاه و چه در دوران آموزشی سربازی و سالهای اولی که به اينجا اومدم ، سعی کردم که حداکثر استفاده رو از اون دوران ببرم. يادآوری اون خاطرات بيشتر از اين نظر عذابم ميده که دلتنگی شديدی برای دوستانم پيدا می کنم.
اين رفيق ما « هشت پا » هم شده آفت جونم ، هر وقت ميبينمش ميگه: يادته فلان روز بابک چيکار کرد؟ يادته موقع امتحان « تکامل زيستی » چی شد؟ اردوی پارک ملی گلستان يادته؟ به خاطر همين حرفهاست که نميرم سراغش و اون هم شاکی ميشه و تلفن بر ميداره و کلی گله ميکنه.