-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

1.31.2004

٭

« لابستـر »


خوب اين تصوير نمونه بالغ همون تصوير قبليه. لابسترها در مرحله ای از زندگی حالت شناور يا اصطلاحا « پلانکتونی » دارند که در يکی از اين مراحل به اونها « فيلوزوما » گفته ميشه. اون تصوير جالب مرحله فيلوزومای لابستر بود. در طول مراحل رشد تغييرات عمده ای در آبزيان بوجود مياد که مطالعه اون واقعا جالبه. من که خيلی لذت می برم.

امروز يه وقت آزاد و کوتاه پيدا کردم و يه مقاله در مورد « لابسترها » نوشتم ، که البته مثل ساير مقالاتی که تا بحال نوشتم و اينجا گذاشتم ، کاملا ساده و به دور از تکنيکهای نوشتاری خاص مقالات بيولوژی هست تا مورد استفاده عمومی داشته باشه. اين مقاله بصورت PDF و حجمش هم حدود ۳۰۰ کیلو بایت هست. امیدوارم اطلاعات مختصرِی که اونجا نوشتم براتون جالب باشه.

شايد باورش يه کم سخت باشه که اين موجود کوچولو و خوشگل با اون پاهای شفاف و چشمای درشتش تبديل به چنين موجودی بشه که شايد همه شما حتی جرات دست زدن بهش رو هم نداشته باشين. وقتی از نزديک نگاهش کنين ، شايد چندش آور باشه.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.30.2004

٭


اين عکس جالب ، يه مدتی عکس هفته در يه سايت بود و واقعا هم قشنگ کار شده. من تا بحال عکس اين موجود رو در اين زاويه و با اين وضوح نديده بودم. چه کنم که باز حس بيولوژيست بودنم گل کرده.
کسـی ميـدونـه ايـن مـوجـود خـوشگـل چيــه ؟؟؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.28.2004

٭ ديروز يکی از همکاران که لاف دوستی و با مرام بودنش همه رو کشته بود يه سوتی داد که اصلا فکرش رو هم نمی کرد روزی به اين سادگی دستش رو بشه. جريان از اين قراره:
يه اختلاف نظر در مورد موقعيت جغرافيائی دريای عمان داشتيم. من می گفتم بايد در شمال غربی دريای عربی باشه ولی اون می گفت در شمال شرقی دريای عربی هست. کار به جائی کشيد که هيچکدوم مدرکی برای اثبات ادعامون نداشتيم. يه دفعه گفت: من يه مقاله دارم که اونجا توضيح داده. رفت سراغ کمدش و مقاله رو آورد. درحاليکه داشت برام از روی نقشه توضيح می داد ، چشمم به تيتر سر ورق افتاد. مقاله رو ازش گرفتم و صفحه اول رو ديدم. مقاله در اين مورد بود:
Demersal resources of Arabian Sea and Gulf of Oman ، حدود يه سال ميشه که دنبال اين مقاله هستم و بارها سرچ کردم ولی نتونستم پيداش کنم. بهش گفته بودم با کارشناسهای کشور عمان که تماس ميگيری بگو چنين مقاله ای رو لازم داريم. حتی همکارم در يکی از دانشگاههای استراليا نتونسته بود اون رو پيدا کنه. خلاصه کنم که رنگ از رخسارش پريد و به بهانه ای اتاق رو ترک کرد. بعد که برگشت بهم گفت يادم رفته بود بهت بگم که اين رو من دارم.
اين حضرت آقا اين مقاله رو در سفرش به کشور عمان با خودش آورده بود و نويسنده مقاله رو از نزديک ديده بود. مطمئنم که مقالات بيشتری داره ولی هنوز رو نکرده. نمی دونم چرا اينقدر آدم می تونه تنگ نظر باشه و وقتی ميبينه همکارش ، که چندين سال با هم زير يه سقف کار کردن ، نيازمند يه چيزی هست و اون هم اون چيز رو داره ، اون رو در گاوصندوق بزاره و حتی خودش هم ازش استفاده نکنه. اينجوريه که آدم از کار کردن دلسرد ميشه.
جالب اينجاست که با هر کارشناسی در خارج از ايران کار ميکنم و ميبينه در منابع علمی در مضيقه هستم ، بلافاصله مقالات و منابع لازم رو برام می فرسته. نمونه اش يه کارشناس در استراليا هست که در مورد يکی از خانواده های ماهيان ، رفرنس دنياست و من ارتباط نزديکی در حيطه کاريم با اون دارم. در دومين ايميل فهميد منابع در اينجا به قدر کافی در دسترس نيست. يه کتاب با ۱۳ مقاله برام فرستاد.
باز هم دم کارشناسهای خارجی گرم ، تا بحال از هموطن خيری به من نرسيده.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.26.2004

٭ ساده و پاک بود و در عين حال شيطون و زبون باز. شايد بدليل همين سادگی بيش از حد و بی شيله پيله بودنش باعث شده بود که خيلی زود در دل دوستانش جائی برای خودش باز کنه. ولی اين سادگی بيش از حد باعث شده بود که زود اسير احساستش بشه و خيلی زود گول حرفهای افرادی که در مسير زندگيش قرار داشتند رو بخوره و از اين نظر ضربه های روحی شديدی خورده بود.
نمی دونست چرا ديگران چنين اخلاقی دارند و ظاهرشون با باطنشون زمين تا آسمون فرق داره. فکر می کرد دنيا خيلی زيباست و مردمی که در طول شبانه روز ميبينه همه مثل خودش هستند. بارها و بارها طعم تلخ نامردی رو چشيده بود ولی هنوز براش درس عبرت نشده بود و باز هم اسير احساستش می شد.
يه روز تصميم گرفت برای هميشه به اين وضع پايان بده و اون هم بشه مثل خيليهای ديگه. شروع خوبی داشت و با رفتاری دوگانه شروع کرد به برقراری يه ارتباط. ارتباطی که خودش هم از روز اول می دونست سرانجامی نداره. خواست اينبار اون پيش دستی کنه و به طرف مقابلش رو دست بزنه.
مدتی گذشت ، ديد که نمی تونه ادامه بده ، نمی تونست برخلاف مرامش عمل کنه. آخه سالها با اون روش زندگی کرده بود و حالا عوض شدن براش سخت بود. داشت به هدفش نزديک می شد و در حال اجرای آخرين پرده های نمايش بود. يه شب با خودش فکر کرد. به کارهائی که کرده بود و وعده های الکی که داده بود. همون وعده هائی که بارها ديگران به اون داده بودند.
از خودش بدش اومد ، يه نفرت تموم وجودش رو گرفت ، نتونست ادامه بده و از فردا شد همون آدم سابق. ساده و پاک ، اينجوری بودن رو بيشتر دوست داشت ، مطمئن بود که بالاخره يه روزی کسی پيدا ميشه که اون رو درک کنه و قدر اين سادگی و پاکی رو بدونه. مطمئن بود که همه اطرافيان ناجوانمرد نيستند. بالاخره يکی بايد باشه که نيمه گمشده اون رو بهش تقديم کنه.
هنوز منتظر مونده و هنوز هم داره از ديگران نارو می خوره ولی باز هم اميدوار هست.

پ.ن: سرگذشت دوستی که با شنيدن حرفهاش غمهای خودم رو فراموش ميکنم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.25.2004

٭ در غروب يکی از روزهای خسته کننده از بحث و جلسات متعدد ، هولمز رو ديدم. بالاخره بعد از کلی چت کردن و تماس تلفنی فرصتی پيش اومده بود که همديگه رو ببينيم. مثل هميشه خيابونها شلوغ و رسيدن به محل ملاقات با کلی مکافات همراه بود.
...
کافی شاپ « کافی استار » ، با دکوری بسيار زيبا و جائی دنج برای صحبت کردن. در کنار ميزی دو نفره که دنيائی خاطره برای اون داشت نشستيم و در محيطی بسيار صميمی با هم ساعتی رو گذرونديم. واقعا جای يکی ديگه از دوستامون خالی بود. همونی که در ملاقات قبلی همراهمون بود ، همونی که برای اولين اشکهاش رو ديدم و بارها خواستم در مورد اشکهاش مطلبی بنويسم ولی وقايعی که اتفاق افتاد موجب شد صرفنظر کنم. با اينکه خيلی دلم می خواست بيشتر در کنار دوستم باشم ولی گرفتاری کاری مانع شد و مجبور شدم از هولمز جدا بشم و به سراغ همکارانم که از مراکز ديگه اومده بودند برم.

يه روز ديگه يکی از دوستان رو ديدم که مثل هميشه خنده گوشه لبهاش بود. با همون آرايش هميشگی و چهره ای خندان که با کوچکترين شوخی از خنده ريسه ميرفت. کمی نگرانش شدم از شرايطی که داره و اميدوارم بتونه با شرايط جديدش کنار بياد. بالاخره اين راهی هست که بايد يه روزی طی می کرد و چه بهتر الان که اون رو شروع کرده تا آخرش ادامه بده و خودش رو محک بزنه.

و اما آخرين روز واقعا جالب بود. شب قبل قرارها گذاشته شد و متاسفانه نتونستم قبل از حرکت تماس بگيرم و بگم که دارم ميام. بعد از کلی دوندگی در اون ساعت روز که همه ادارات تعطيل میشند و ترافيک وحشتناکی در بيشتر خيابونها ديده ميشه به سر قرار رسيدم و با کمال شگفتی متوجه شدم دوست عزيزم ۱۰ دقيقه قبل رفته دنبال کارش. اينجا بود که اگه کارد بهم ميزدند خونم در نميومد. شانس من بود ديگه و کاريش نمی شد کرد.

در اين بين کرونـا تونسته بود در بين اون برنامه فشرده ای که داشت يه وقت آزاد پيدا کنه و بعد از مدتها همديگه رو ببينيم. در اين ديدار وقتی بحث مشکلات من پيش کشيده شد حرفی زد که هنوز هم دارم بهش فکر می کنم و ميبينم که کاملا درست هست. واقعا تحسينش ميکنم بخاطر چنين نگرش نکته بينانه و خوبی که از وقايع روزمره داره.

اينها همش وقايع خوب اين سفر بود و ترجيح ميدم که فقط خوبها رو بنويسم ، وقايع ناگوار رو برای خودم نگه می دارم. اينجوری بهتره.
راستی دلم هوای دريا کرده و بدجوری دلتنگ شبهای مهتابی و صدای موزون و آرامش بخش امواج دريا هستم. خدا کنه تا آخر هفته همه چيز هماهنگ بشه و يه سفر ۱۲ روزه به دريا داشته باشم و کمی با خودم خلوت کنم. شديدا به اين خلوت نياز دارم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.24.2004

٭ ديروز برگشتم. با دلی غمگين و با نجوائی که هميشه در برگشت با خودم دارم. در هواپيما و در اون ارتفاع احساس ميکنم به خدا نزديکترم و دعا و درددل هام رو بهتر ميشنوه. باز هم بهش گفتم که کمکم کنه و کاری که شروع شده و کلی هم برام دردسر به همراه داشته ، زودتر به نتيجه برسونه ، در آخر هم چشمام رو بستم و از صميم قلب گفتم: آميــن.

اينبار مجبور شدم کمی زودتر برگردم. به محض رسيدن به مؤسسه ، رؤسا تماس گرفتند و گفتند: برنامه سفرت رو برای پنجشنبه تنظيم کن تا با هم به مرکز شما بريم. با اينکه حالم گرفته شد ولی چاره ای نبود و بايد زودتر برمی گشتم. چند ساعت بعد فهميدم کار از اين حرفها که شنيده بودم مهمتر بوده و همراه با ما علاوه بر عالیرتبه ترين مقامات ما ، يه مقام بلند پايه که باورش هم برام سخت بود همراه ما هست و من بايد به محض رسيدن خودم رو برای ارائه يه گزارش آماده کنم. کاری که به خاطر اون برای امسال به عنوان پژهشگر نمونه انتخاب شدم. ارائه گزارش در حضور چنين مقامی برام واقعا سخت بود ، ولی خدا رو شکر بخوبی انجام شد و غروب ديروز طی مراسمی لوح تقدير و جايزه پژوهشگر نمونه رو از دستان ايشان دريافت کردم. بعلاوه رئيس مؤسسه هم لبخند رضايتی گوشه لبهاش بود و تحسين آميز نگاهم می کرد. بعد هم از معاونش شنيدم که اون مقام بلند پايه از اين گزارش بسيار خشنود شده و در واقع هدف اين سفر که گرفتن امکانات بيشتر برای کل مؤسسه ما بود ، برآورده شد.
برای اولين بار در طول اين مدت که براشون کار می کنم ، طعم تقدير و ارزش گذاشتن به تحقيقات ديگران رو چشيدم. يه انرژی مضاعف گرفتم. کار تحقيقاتی من شايد چندان هم بزرگ نبود و اگر امکانات بيشتری داشتم شايد به مراتب بهتر انجام می شد ولی من رو به اين فکر برد که در خارج به کارهای خيلی کوچکتر از اين چقدر توجه ميکنند و اون کارشناس چه انگيزه قوی و روحيه خوبی برای بهتر کردن کارهاش پيدا ميکنه.

اتفاقات سفرم و ملاقات با دوستان خوبم هم باشه برای بعد. واقعا اين چند روز و ملاقات با دوستان برام لذت بخش بود و از ديدنشون خيلی خوشحال شدم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.14.2004

٭ باز هم چمدان رو بستم و عازم سفرم. اينبار هم همه چيز يکباره اتفاق افتاد و چند روز زودتر از موعد به سفر ميرم. دلم برای چند تا از دوستام خيلی تنگ شده.
من با اسم مستعار ، دوستی که زمانی وبلاگ بسيار زيبائی به همين نام داشت.
شرلوک هولمـز ، دوست بسيار خوبم که بی صبرانه منتظر ديدنشم.
خواب ميبينم نويسنده شدم ، که اين روزها در وبلاگش حرف از دلتنگی ميزنه و يه شيرينی به همه دوستان بدهکار شده.
کرونـا ، که متاسفانه اين دوستم هم خيلی وقته که وبلاگ نويسی رو رها کرده.

اميدوارم اين سفر با توجه به برنامه های زيادی که براش دارم به خوبی تموم بشه و خرسند از به ثمر رسيدن تلاش و پيگيری های اخيرم به محل کارم برگردم.
اميدوارم نشانه ها رو بخوبی درک کرده باشم و تصورم از اونها اشتباه نباشه.
اميـد ، چه واژه جالبی ، واقعا زندگی بدون اون معنای خودش رو از دست ميده.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.13.2004

٭ اينروزها خبرهای خوب و بد پشت هم داره ميرسه و من مستاصل و درمانده مانده ام.
خبر تولد فرزند بهترين دوستم که سابقه رفاقت ما به بيش از بيست سال ميرسه.
ازدواج دوست و همکارم که هفت سال با هم اينجا زندگی کرديم و ساعتی پيش از مراسم اون برگشتم.
تائيد کارهای تحقيقاتيم که با ايميل از استراليا بهم رسيد ، کاری ماندگار که سالها آرزوش رو داشتم.
تلفنی که خبر از تولد دوباره داشت.
فاکسی که تموم شاديهام رو بيرنگ کرد.

نمی دونم ، شايد باز هم مهره من در آستانه ورود به خونه ای قرار گرفته که ماری در انتظارش هست. شايد هم اين فاکس ، نشانه ای هست که اثرش چند وقت ديگه معلوم ميشه.
نمی دونم ، واقعا دچار دوگانگی عجيبی شدم.

تاس رو در دستانم چرخوندم و رها کردم. هنوز داره می چرخه و معلوم نيست روی چه عددی بايسته. نمی دونم باز هم مهره من در خونه مار ميشينه يا در خونه ای که نردبان داره. هر چند که اگه باز هم در خونه مار بشينه ، من باز هم تلاش خودم رو خواهم داشت. تا آخر خط خواهم رفت. تا آخر خط ...




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.11.2004

٭


بازی مـار و پلـه يادت ميـاد؟
همون صفحه که پر بود از مربع ، يه نقطه شروع داشت و يه نقطه پايان. همون که به اميد رسيدن به نقطه پايان مهره هامون رو در نقطه شروع ميگذاشتيم و دل به يه تاس شش وجهی می بستيم و بازی رو شروع می کرديم. تو بعضی از خونه ها نردبان بود و کلی ما رو در رسيدن به خونه آخر جلو می برد. تو بعضی از خونه های ديگه هم يه مار بود. يه مار با دهان باز و آماده برای نيش زدن ما. چقدر ناراحت می شديم وقتی مهره ما در خونه مار ميفتاد. مجبور بوديم از نو شروع کنيم.
آيا نااميد می شديم؟ آيا با يه بار يا چند بار نيش خوردن و عقب افتادن ، دست از بازی می کشيديم؟ نه ، هرگز ، اراده ما قويتر می شد که هر جور شده به خونه آخر برسيم.

پشت اين بازی به ظاهر ساده يه واقعيت نهفته است. می خواد بهمون بگه بازی ادامه داره حتی اگر در راه رسيدن به خونه آخر ده ها بار نيش بخوريم ، نبايد ميدون رو خالی کنيم.

پس...
اگه در زندگی با نيش مار مواجه شديم ، اگر در اثر اين نيش از رسيدن به هدفمون عقب افتاديم ، نبايد نااميد بشيم. باز هم بايد دل به همون تاس شش وجهی سپرد و دوباره شروع کـرد.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.10.2004

٭


گاه با خود می انديشم که انسان در اين دنيا و در مدتی کوتاه به اسم عمر ، بسان کوهنوردی می ماند که بايد کوهی را صعود کند و به قله برسد. ابتدا نيم نگاهی به کوه می اندازد و با عزمی راسخ اولين قدم را بر می دارد. در راه مشکلات زيادی انتظارش را می کشد ولی او عزمی راسخ دارد و از تمام اين مشکلات می گذرد. وقتی به قله ميرسد با کمال تعجب کوه ديگری را در برابر خود می بيند. صعودی ديگر در پيش است و مبارزه ای ديگر. اين روند ادامه دارد و فتح قله های بعدی بسی راحت تر خواهد بود اگر از تجارب فتوحات قبلی استفاده شود.
بسيارند کسانی که با تمام تلاش خود در نيمه راه از پا در می آيند و در آرزوی فتح قله بزرگ ، آن قله سر به فلک کشيده ، دنيا را با تمام سختيها و زيبائيهايش وداع می کنند.
خوشا بحال آنان که در اين مدت کوتاه ، مشکلات را زير پا می گذارند و بر فراز آن قله بلند ، دستها را رو به آسمان از هم باز کرده و نفسی عميق می کشند و در دل شاد و خرسند از اين پيروزيند.
راستی ما الان در حال فتح کدام قله ايم؟ آن قله بزرگ؟ يا هنوز در فتح قله اول مانده ايم؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.09.2004

٭ تـولـدی ديـگــر...

منتظرم ... منتظر تولدی دوباره ... آغاز برگ جديدی از دفتـر زنـدگـی ... پايان دوران محروميت ... پايان تموم کاستی ها ... پايان زجر و تنهائی ... پايان حسرت آرزوهای بزرگ ...

در مايع سيـالـی غوطه ورم و دست و پا ميزنم... اينجا برايم کوچک شده ... می خواهم آزاد شوم ... رها شوم ... از پنجره اتاقم رنگهای زرد و قرمز درختان جنگل را ببينم ... به موزيک مورد علاقه ام گوش دهم ... به ياد موج دريا بيفتم ... به ياد شب بيداری ها در دريا و نگاه خيره ام به مهتاب ... به ياد دوران تلخ گذشته ... با خود زمزمه کنم ... خدايا شکر که دوباره زاده شدم...

دوستی خبر از تولد دوباره داد ... مثل هميشه مهربان و صميمی ... نگرانتر و مشتاقتر از من ... و من مثل هميشه ، با ذهنی آشفته و زبانی قاصر از بيان کلامی ... پارگی کنار چشم ... مردی چاق ... ترانه های سياوش ... کشتن احساسی عميق ... کاری که بيش از هر چيزی در توانم هست ... کاری که شايد برای خيلی ها محال باشد ... بازپرسی مجدد از ذهن ... دريافت جواب « خيالت راحت باشه ، اين فايل کاملا پاک شده » ... نفسی عميق و خرسندی از دريافت چنين پيامی ... خيالی راحت و بوسه ای ملايم و بيصدا بر گوشی تلفن ...




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.07.2004

٭ تقـديـم بـه هـولمـز؛
سال گذشته همين روزها بود که وضعيت روحيم بهم ريخت و واقعا فشار شديدی رو تحمل می کردم. تموم انرژيم تموم شده و انگاری دنيا برام به آخر رسيده بود. ديگه زندگی داشت معنای خودش رو برام از دست می داد و من قدرت تمرکز و احياء مجدد روحيه از دست رفته رو نداشتم. در همين اوضاع نابسامان دوستم به کمکم اومد. دوستی که بی اغراق بگم داشتنش آرزوی هر کسی هست. دوستی که خيلی طول کشيد که بشناسمش و خيلی خوشحالم که هنوز اين رفاقت و صمميت رو با اون دارم. يه شب در وبلاگش متنی برام نوشت. حيف که الان وبلاگش رو تعطيل کرده و نمی تونم بهش لينک بدم. بنابراين متنش رو اينجا می نويسم و اون رو تقديم می کنم به دوست بسيار خوبم « هـولمــز » که الان در همون وضعيت سال گذشته من هست.
دوست عزيزم هـولمـز؛
خوندن اين متن در اون شرايط برام مثل يه مسکن بود و بعد از مدتی با يادآوری خط به خط اون براحتی بر خودم مسلط شدم و تونستم خيلی زود با اون قضيه کنار بيام. می دونم که روحيه خوبی داری و اميدوارم اين متن رو از من قبول کنی و در تنهائی به خط به خط اون فکر کنی.


جـای پــا
خواب دیده بود در ساحل دریا و در حال قدم زدن با خدا ، روبرو در پهنه آسمان ، صحنه هائی از زندگی اش به نمایش در می آمد. متوجه شد که در هر صحنه دو جای پا در ماسه ها فرو رفته. یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا.
وقتی آخرین صحنه از زندگی اش به نمایش در آمد ، فهمید که خیلی وقتها در مسیر زندگی او ، فقط یک جای پا بود. همچنین فهمید که آن اوقات ، سخت ترین و دشوارترین لحظات زندگی او بوده است و این او را رنجاند. از خدا درباره آن پرسید:
خدایا تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم ، همیشه همراه من خواهی بود ولی من انگار فهمیدم که در بدترین شرایط زندگی ام فقط یک جای پاست. نمی فهمم چرا جائی که من بیشترین نیاز را به تو داشته ام ، مرا تنها گذاشتی.
خدا پاسخ داد: فرزند عزیز و گرانقدر من ، تو را دوست دارم و هرگز تنهایت نمی گذارم ، آن زمانهائی که تو در رنج بودی ، وقتی تو فقط یک جای پا می بینی ، من تو را به دوش گرفته بودم.





* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.05.2004

٭ می خوام داد بزنم و بگم: بسه ديگه ، ديوونم کردی از بس اين اراجيف رو تحويلم دادی. بابا به خدا می دونم کارت درسته ، می دونم به معنی واقعی کلمه موفق هستی!!! ، می دونم همه تو کف موندن که تو راهنمائيشون کنی!!! ، می دونم ...
بهتره در اين مورد فعلا چيزی نگم ، باشه چند روز ديگه که اعصابم آروم شد.

دوستان نظرات جالبی در مورد متن قبلی برام گذاشتند. می دونم که بی توجهی من و قطع ارتباط يکباره ، که در اون هيچ تقصيری نداشتم ، موجب شد که اون دوست خوب از من دلگير بشه و يه روز با يه تلفن تموم حرفهاش رو بزنه. دوستی نوشت که بی تجربه عمل کردم و ... بايد بگم دوست عزيز ، بی تجربه عمل نکردم. خيلی راحت گذاشتم حرف بزنه ، هر چی دلش می خواد بگه ، هر چی دلش می خواد فحش نثارم کنه. بعد دليل خودم رو گفتم و روشن کردم که ترافيک کارم بالا رفته و آخر امسال در بد وضعيتی گير کردم و کارهام هنوز مونده و بايد در اين مدت باقيمونده تموم کنم ، ولی اونقدر عصبانی بود که در اون لحظه حرفم رو قبول نکرد.
تقصيری هم نداره ، چون تا کسی در اين شرايط يا شرايط مشابه قرار نگيره متوجه نميشه. واقعا هم نبايد انتظار داشت که اطرافيان کسی رو که مشکلی براش پيش اومده ، کاملا درک کنند. مثل خيلی ها که اين اواخر همچين اتفاقاتی براشون افتاده و متاسفانه درک اون برای سايرين غامض بوده و هست. من فقط انتظار داشتم که اين دوست کمی حق رو به من بده و کمی بيشتر فکر کنه ، اگه اينکار رو می کرد احتمال چنين برخوردی کمتر می شد.
هر چند که مطمئنم اين دوست عزيز ، که از صميم قلب دوستش دارم ، از اون آدمها نيست که بخواد به خاطر يه همچين چيزی کل دايرکتـوری رو پاک کنه ، می دونم که فقط يه فايل رو پاک ميکنه و اون فايل هم اگه پاک بشه ، برنامه کار خودش رو بدون اشکال انجام ميده. اين مشکل هم در آينده ای نه چندان دور برطرف ميشه.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.04.2004

٭ ساعت ۷:۳۰ صبح وقتی به اداره رسيد موبايلش رو روشن کرد. صدائی شنيد که خبر از رسيدن يه SMS داشت. « وقت داری نزديکهای ظهر بهت زنگ بزنم؟ » خنده اش گرفت و با خودش گفت: مگه می خواد بره دکتر که وقت ميگيره؟!
به فرودگاه رسيد و بعد از گرفتن کارت پرواز گوشه ای نشست و جواب SMS رو نوشت. « نزديک ظهر در هواپيما هستم ولی از ساعت ۱:۳۰ به بعد به مقصد رسيده و منتظر تماست ميمونم »
...
ساعت ۴:۳۰ شده بود و شديدا مشغول نوشتن آمار و اطلاعات بود و شش دانگ حواسش رو جمع کرده بود که نکنه اشتباهی مرتکب بشه. چون جبرانش تقريبا محال بود. اصلا به فکر اين نبود که قرار بود کسی بهش زنگ بزنه. صدای موبايل بلند شد. شماره رو ديد و تازه فهميد که منتظر اين تماس بود. از اتاق رفت بيرون و رو به دريا ايستاد و خواست که علاوه بر حرف زدن کمی هم به خودش استراحت بده. مدت زيادی بود که از اين دوستش خبری بهش نرسيده بود.
۰ سلام ، خوبی؟
ـ سلام ، قربونت ، بد نيستم ، تو چطوری؟
۰ من هم خوبم ، راستی کارت چی شد؟
ـ هنوز مشخص نيست ، فعلا در حد وعده وعيد مونده و بايد ديد در آينده چی ميشه.
۰ می خوام يه مطلبی رو بهت بگم ، نه دوتا مطلب. اول کدوم رو بگم؟
ـ فرق نمی کنه ، هر کدوم رو که دوست داری.
۰ خيلی بی شعوری ، خيلی احمقی ، تو چت شده آخه ، تو اين يه ماه کجا بودی؟ دلت برام تنگ نشد؟ من مطمئنم که تو از جريان ... از من ناراحت شدی.
ـ بچه شدی؟ آخه اون چی بود که من بخوام ازت دلگير بشم. بابا سرم شلوغه ، باور کن ، هيچ مورد خاصی نيست.
۰ تو قبلا هم سرت شلوغ بود. خوب ، اشکالی نداره ، اگه نمی خوای نگو.
ـ من به چه زبانی بگم که ترافيک کاريم رفته بالا و خدائيش هيچ فرصتی برام نمونده؟
۰ ببين...
ـ جانم.
۰ جانم و زهر مار ، جانم و مرض ، ...
...
اين بحث ادامه داشت و نهايتا با گفتن « کثافت » از طرف تماس گيرنده به پايان رسيد. حالا شما حساب کنين اون بنده خدا با چه حال و روزی برگشت سرکارش و آيا حواسی براش موند که کارش رو درست انجام بده؟؟؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.02.2004

٭ چه زود يک هفته از حادثه زلزله بم گذشت.
خدا همه رفتگان رو بيامرزه و به بازماندگان صبر عطا کنه. هر چند که در حادثه بعضی از خانواده ها کلا از بين رفتند و هيچ بازمانده ای ندارند. چقدر ايرانيها خالصانه و از روی نوعدوستی کمک کردند ، تا جائيکه اعلام شد ديگه کمک جنسی ندند و بجاش کمک نقدی کنند.
نمی دونم ما تا کی بايد شاهد اين درخواست کمک از مردم باشيم. هر سال با آغاز سال تحصيلی جديد اعلام ميشه که جشن نيکوکاری برگزاری ميشه و مردم بيان و به کودکهای بی بضاعت کمک کنند. هر وقت يه حادثه مثل بم بوجود مياد باز از مردم می خوان که کمک کنند. پس اين همه سرمايه های ملی کجاست؟ اين همه درآمد کجاست؟ وقتی ميگن که درآمد صادرات نفتی و غير نفتی افزايش داشته پس چرا ما اين افزايش رو نميبينيم. در عوض باز تورم بالا ميره ، قدرت خريد پائين مياد و ...
فقط دعا ميکنم سر و سامان دادن به بی خانمانها در بم به ورطه فراموشی نره و دست اندرکاران مثل الان به فکر اونها باشند. چند سال از سيل استان گلستان ميگذره ولی هنوز آسيب ديدگان اين سيل سر و سامان نگرفتند و خيليها هنوز مشکل دارند. هر چند که شنيديم و ديديم که:
آتيش تند زود خاموش ميشه.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home