-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

2.29.2004

٭ حدود يه هفته از آمدنم ميگذره ولی هنوز ماموريت دريائی شروع نشده. هم دريا طوفانی بود و هم يه مشکل فنی برای کشتی بوجود اومد. حالا هم منتظريم تا ۳ مارس که گشت دريائی رو شروع کنيم.

تو اين مدت بيشتر از هميشه ميل به نوشتن داشتم ولی امکانش نبود. امروز فرصتی پيش اومد که مطلبی بنويسم. خوشحال ميشم که نظرتون رو برام بنويسين.

در حل کردن معادلات رياضی و مسائل مربوط به فيزيک ، شيمی و ... وقتی مسير رو اشتباه ميريم و به جواب درست نمی رسيم ، خيلی راحت برمی گرديم و با تجربه ای که از اين اشتباه داشتيم ، روش صحيح رو پيدا ميکنيم و در نهايت مسئله رو حل ميکنيم.
ولی اين قانون در بعضی موارد و بخصوص در روابط فردی و اجتماعی ما صدق نميکنه. وقتی متوجه ميشيم که در ارتباط با اطرافيانمون دچار اشتباه شديم ، شايد فرصتی برای جبران نباشه. اگه هم بتونيم مسير طی شده رو اصلاح کنيم ، ديگه اون شيرينی و رضايت خاطر رو نخواهيم داشت و هميشه اين خاطره تلخ با ما همراه خواهد بود و در آينده هم مشکلاتی رو برای ما بوجود مياره.
دردناکترين قسمت قضيه اينجاست که خيلی دير بفهميم اشتباه کرديم و عمری رو با يه خيال واهی و پوچ گذرونديم. زمان درازی رو به اين اميد گذرونديم که شناخت لازم رو پيدا کرديم و سعی کرديم که خودمون رو بشناسونيم ، ولی وقتی چيزی رو ميشنويم که تمام معادلات رو بهم ميريزه ، چاره ای نداريم جز قبول اين نکته که اشتباه کرديم و بايد با شهامت قبولش کنيم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

2.20.2004

٭ خـداحـافـظ دوستـان خـوبـم ...
يه سفر غير منتظره برام پيش اومد. قرار بود اين ماموريت ديرتر اتفاق بيفته ولی از چند روز پيش بهم خبر دادند که روز دوشنبه بايد به کشتی ملحق بشم. حالا بگذريم که تو اين چند روز با چه عجله ای و چه مکافاتی کارهای نيمه تموم رو سر و سامون دادم. يه سری از کارها رو با خودم ميبرم که در تعطيلات انجام بدم. من بعد از اين ماموريت به مرخصی ميرم و به اين ترتيب حدود ۴۵ روز در محل کارم نخواهم بود.
از روزی که خبردار شدم که بايد به دريا برم دلتنگيم برای دريا بيشتر شده. هر روز غروب به ساحل ميرم و غروب خورشيد رو ميبينم. دلم واسه دريا خيلی تنگ شده. برای شبهای مهتابیش ، درد دلهای خودم با دريا ، صدای ملايم و گوشنواز موجهاش ، بوی نم دريا ، دلفينهائی که هميشه همراهمون هستند و مرغهای دريائی.
از سال گذشته يه طرح منطقه ای رو شروع کرديم و در اين طرح مراکز تحقيقاتی چهار استان جنوب کشور در زمانهای مشخص گشتهای تحقيقاتی رو انجام ميدن. گشت تحقيقاتی من در شهريور ماه انجام شد. حالا به عنوان کارشناس همکار و کمکی بايد در گشت يکی از مراکز شرکت کنم.
اينبار محدوده کاريم در نقطه ای ديگر از آبهای نيلگون جنوب کشور و در نقطه ای ديگر از خليج هميشه فارس است. خيلی دلم می خواد وضعيت ماهيان اونجا رو ببينم. وقتی در مقاله ای می خونم که « خليج فارس » رو « خليج عربی » خطاب ميکنن انگار دنيا رو روی سرم خراب می کنن. خليج فارس هميشه خليج فارس بوده و خواهد بود.
در سفرهای دريائی قبليم يه نفر بود که وبلاگم رو آپديت می کرد و من هم از اونجا با تلفن متنهام رو براش می خوندم. ابتکار جالبی بود و در دريا که حس نوشتن تموم وجودم رو پر ميکنه ، نوشته هام رو برای شما دوستان ميفرستادم. ولی اينبار اين امکان وجود نداره و برای مدتها وبلاگم سوت و کور می مونه. البته هر وقت فرصتی برام پيش بياد حتما مطلبی در اينجا خواهم نوشت.
در شبهائی که در دريا هستم ، در ساعتی که هميشه آنلاين می شدم و وبلاگهای قشنگتون رو می خوندم ، به يادتون خواهم بود.
خدا نگهدار همه شما دوستان خوب و صميمی.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

2.19.2004

٭

Parascolopsis baranesi


SL= 97.14 mm

در تابستان ۱۳۸۲ طی يکی از گشتهای تحقيقاتيم در آبهای جنوب ايران ، که هر ساله انجام ميدم ، اين ماهی رو پيدا کردم. بعد از شناسائی برای تائيد کارم با کارشناس رفرنس اون در استراليا مکاتبه کردم. بعد از ارسال اطلاعات جديد ، متوجه شدم که اين گونه برای اولين بار در « خليج عقبه » در کشور اردن در سال ۱۹۹۳ پيدا شده و از اون سال به بعد ، يعنی بعد از گذشت حدود ۱۰ سال هنوز در هيچ جای دنيا گزارش نشده و در واقع ايران دومين کشوری هست که اين گونه رو گزارش ميکنه.
از اين کشف خيلی خوشحال شدم و بلافاصله يکی از نمونه ها رو برای استراليا فرستادم و الان اين گونه به اسم خودم و کشور عزيزم ايــران در موزه تاريخ طبيعی استراليا تحت عنوان دومين مشاهده در دنيا نگهداری ميشه. برای اين ماهی اسم فارسی نداريم و در مقاله ای که نوشتم پيشنهاد کردم اسمش رو « گوازيم خال قرمز » بگذارند. کمی در مورد اين ماهی براتون بگم:
اين ماهی از خانواده « گوازيم ماهيان » يا « Nemipteridae » هست. از جثه کوچيکی برخوردار هست و معمولا به روش ترال صيد ميشه. فاقد ارزش اقتصادی بوده ولی از نظر اکولوژيکی بسيار با اهميت هست. در مناطق عميق زندگی ميکنه. در خليج عقبه در عمق ۳۰۰ متری صيد شد ولی من در ايران اين ماهی رو در محدوده عمقی ۶۸ تا ۱۰۲ متر صيد کردم. ميزان صيد اون در ايران بالاست و نشون ميده که آبهای ساحلی ايران در واقع يکی از زيستگاهها و نقاط پراکنش اون بحساب مياد. تا قبل از گزارش من محدوده جغرافيائی پراکنش جهانی اون محدود به شمال دريای سرخ بود ولی بعد از آماده شدن گزارش بين المللی که دارم با همکاری همون کارشناس آماده ميکنم ، فائـو بايد ايران رو هم بعنوان يکی از نقاط پراکنش جهانی اون در نظر بگيره.

وعده نوشتن اين متن رو بارها در نوشته های گذشته داده بودم. امشب بعد از رسيدن ايميل کارشناس همکار از استراليا که گفته نامه رسمی تائيد شناسائی رو برام فرستاده ، خيالم راحت شد که همه چيز درست بوده و حالا ميتونم اون رو اينجا هم معرفی کنم. اين کار يکی از آرزوهای ديرينه من در کارهای تحقيقاتيم هست. دو گونه ماهی ديگه هم دارم که مطمئنم اونها هم برای اولين بار در ايران گزارش ميشند و در حال حاضر بصورت تموم وقت دارم با دو کارشناس در آمريکا رو اونها کار ميکنم. اگه اونها رو هم بتونم ثبت کنم کل گونه هائی که برای اولين بار برای ايران گزارش ميکنم به « ۷ گـونــه » ميرسه که يه رکورد جالب بحساب مياد. اميدوارم بتونم در يه مقاله تمامی اين گونه ها رو بنويسم و در قسمت لينکها برای علاقمندان اين قبيل نوشته هام بگذارم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

2.16.2004

٭ در دو سه سال اخير استفاده از تورهای مونوفيلامنت که از جنس نايلون بوده و در آب نامرئی هستند بسيار متداول شده. دليلش هم واضح است ، کاهش صيد ماهيان باعث شده که بجای اينکه به فکر چاره باشيم ، فقط يه مسکن استفاده کنيم. اين مسکن شايد بتونه در کوتاه مدت يه مقدار از مشکلات رو حل کنه ولی مثل هر مسکن ديگه ای عوارض ديگه ای داره که در آينده ای نه چندان دور گريبانگير ما خواهد شد. اين تورها ميزان صيد ضمنی و غير هدف رو خيلی بالا ميبره. از طرف ديگه با مديريت شيلاتی هم در تضاد هست. چون در قانون صيد و بهره برداری شيلات اومده که ادوات صيادی بايد طوری باشند که يک آبزی قبل از صيد بتونه حداقل يکبار توليد مثل داشته باشه.
استفاده از اين تورها تموم معادلات و پيش فرضهای ما رو در بخش مديريت ذخاير با يه سری مشکلات جدی روبرو کرد. چرا که استفاده از اين قبيل تورها ميزان صيد رو بالا برده و بررسی روند صيد و ذخاير که يه کاهش شديد رو نشون ميداد (که ناشی از صيد بی رويه بود) حالا داره يه افزايش رو نشون ميده. متاسفانه مديران عزيز و فوق العاده با سواد !!! هم که بجای خوندن گزارشات مثل بچه ها فقط عکسها و نمودارها رو نگاه ميکنند ، با ديدن نمودارهائی که افزايش صيد رو نشون ميدن ، تصور ميکنند که وضعيت ذخاير بسيار عالی شده.
امروز يکی از تلفات ناشی از استفاده از اين تورها رو برامون آوردند. البته اين لاکپشت خيلی خوش شانس بود که صياد دلش براش سوخت و اونرو برامون آورد. اين لاکپشت بخت برگشته ، اين تور نامرئی رو در آب نديد و در برخورد با تور بشدت تور پيچ شد و بدليل تقلای زيادی که برای نجات داشت ، باعث شد که دستش بشدت آسيب ببينه و کاملا بريده بشه. يکی از همکارانم که قبلا در دامپزشکی کار ميکرد با حوصله نقطه آسيب ديده رو تميز کرد و با دقت بسيار بالائی بخيه زد. اميدوارم که اين لاکپشت بيچاره در اثر عفونت نميره. الان در آزمايشگاه و در يه تانک ۳۰۰ ليتری تحت مراقب هست و بزرگترين مشکل ما برای نگهداری اون ، تغذيه هست. لاکپشتها از جلبکها و عروس های دريائی تغذيه می کنند. البته ماهی هم می خورند ولی عروس دريائی رو ترجيح ميدن. در انتها دو عکس از اين لاکپشت رو در حال بخيه زدن و بعد از پايان ترميم دستش گذاشتم.









* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

2.13.2004

٭ فقط يک سئوال:
يکـی بگـه سهـم مـا از ايـن دنيـا چيـه؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

2.10.2004

٭ يک ساعت و نيم يه ريز داشتم حرف می زدم. مثل تشنه ای بودم که وقتی به آب گوارا ميرسه می خواد خودش رو خفه کنه. مدتها بود که منتظر فرصتی بودم که بتونم اينقدر راحت حرف بزنم. شايد در طول سال بشه يکی دوبار همچين فرصتی پيدا کنم.
طرف صحبتم استادم بود. يکی از اساتيد دانشگاهم که من هر چی دارم از اوست. اگه ايشون نبود من الان اينجا نبودم و همون ترم اول انصراف داده بودم. با اينکه از علوم پايه بسيار خوشم ميومد ولی اصلا تصور قبول شدن در رشته زيست شناسی رو نداشتم. درست در روزهای آخر ترم يک بود که موضوع انصراف رو با دانشکده مطرح کرده بودم. اين استاد گرانقدر از دانشکده ديگه ميومد و يه درس چهار واحدی رو تدريس می کرد. بقدری با شخصيت و متين هست که هر کسی رو جذب خودش ميکنه. اين موضوع رو مطرح کردم و قرار شد فردا با هم بيشتر صحبت کنيم. نمی دونم چه جادوئی در کلامش بود که از اونروز تا بحال مريدش شدم. اصول اوليه رو بخوبی يادم داد و من علاوه بر علمی که در اختيارم گذاشت از بسياری از اخلاق و رفتارش الگو برداری کردم.
از خوبيهاش هر چی بگم کمه و در قالب کلمات نميشه بيانش کرد. تا عمر دارم مديونشم و از خدا تندرستی و سلامت براش می خوام. امشب خيلی دوستانه يه اعتراف کردم و گفتم:
دکتر جان می خوام يه اعترافی بکنم ، برای خودم متاسفم که در زمانی که می تونستم بيشترين بهره رو از شما ببرم ، چنان گرم بازيگوشيهام بودم که فرصت رو غنيمت ندونستم. ولی خدا رو شکر می کنم که هنوز شاگردتون هستم و می تونم از راهنمائيهاتون استفاده کنم.
مثل هميشه فقط خنديد. معنای اين خنده رو با تموم وجودم فهميدم و بيشتر برای خودم متاسف شدم. در مورد کارهام صحبت کردم و مسائلی که مدتی فکرم رو مشغول کرده رو گفتم. با مهربونی گوش کرد و جوابم رو داد. احساس ميکنم يه انرژی مضاعف گرفتم. احساس ميکنم حالا می تونم کارهام رو بخوبی در راستای صحيحش قرار بدم و يه برنامه ريزی خوب براشون داشته باشم. احساس ميکنم همون کاپيتان نموی سالهای دانشجوئيم شدم.
از خدا می خوام اين چنين افرادی رو که باعث دلگرمی ما جوونها و تازه کارها ميشن در پناه خودش در سلامت نگهداره. وجود چنين افرادی باعث ميشه که يه کم به اين اوضاع اميدوار بشم و بگم هنوز هم هستند کسانی که ميشه بهشون اعتماد کرد. ميشه دل به کمکش بست و ميشه در کنار اونها به آرزوها رسيد. وقتی گوشی تلفن رو گذاشتم در دل و از صميم قلب گفتم: استاد عزيزم دوستت دارم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

2.07.2004

٭ امروز عليرغم ميل باطنی ، نامه ای تنظيم کردم و برای موسسه فرستادم. در اين نامه اشاره کردم که اون همکار محترم بدون هماهنگی با من از مقاله سوءاستفاده کرده و اون رو به اسم خودش فرستاده. يه تماس هم با دفتر مجله گرفتم و جريان رو گفتم. جالب اينجاست که يکی از همکاران نزديکم که در يه پروژه با هم همکار بوديم ، چند ماهی هست که به اين قسمت منتقل شده. خيلی ناراحت شد و گفت که اصلا انتظار نمی رفت که فلانی يه همچين کاری بکنه. يه فاکس هم برای دفتر مجله فرستادم. خلاصه اينکه نمی دونم چه اتفاقی برای اون ميفته. با توجه به شناختی که از رئيس موسسه و حساسيتش نسبت به اين قبيل تخلفات دارم ، فکر کنم گوشمالی خوبی بهش بده.
از اون روز به بعد هر وقت به ياد کارش ميفتم ، نمی تونم دليلی براش پيدا کنم. واقعا موندم که چرا اين کار رو کرد. ترجيح دادم که هيچ تماسی باهاش نداشته باشم. بالاخره تهران خواهم رفت و بهتره که از نزديک با هم ملاقات کنيم و در اين مورد هم بحث کنيم.
چند تا از دوستان و همکاران هم امروز تماس گرفتند و پرسيدند که جريان چيه؟ آخه همه می دونن که سوژه مقاله در حيطه کار من بود و چند بار گزارشاتم برای ساير مراکز فرستاده شده بود.

گذشت کردن چيز خيلی خوبيه و اخلاقی بسيار پسنديده هست. ولی گاهی اين گذشت کردن باعث ميشه که طرف احساس کنه که کارش درست بوده و در آينده همچنان به اينکار ادامه بده. بنابراين بهتره که از همين حالا جلوی کارش رو گرفت. اين به نفع خودشه و شايد الان نفهمه و خيلی هم دلخور بشه. ولی اگر نامه نوشتن من و اعتراضم يک اشتباه باشه ، در مقابل اشتباهی که اون مرتکب شده ، اصلا به چشم نمياد.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

2.06.2004

٭ ميگـه: ببين اين يه حسٍ ، يه غريزه هست. نمی تونی جلوش رو بگيری.
ميگم: چرا نميشه؟ چرا همه فکر ميکنن که نميشه با احساس مبارزه کرد؟
ميگـه: اين يه قانون هست و نميشه ازش فرار کرد. تو بايد به احساست جواب بدی. نمی تونی از کنارش به راحتی رد بشی و چشمهات رو ببندی.
ميگم: من می تونم! مطمئنم که می تونم!
ميگـه: لجبازی نکن ، خودتم می دونی که از عهده اش بر نميائی.
ميگم: عزيز من ، بارها اينکار رو کردم و تونستم.
ميگـه: بزار برات با يه مثال قضيه رو روشن کنم. ببين اين احساسات مثل يه ديگ بخار می مونه. يه سوپاپ اطمينان داره. تو با اينکارت داری اون سوپاپ اطمينان رو کور ميکنی. اين بخار همينجور توليد ميشه ولی جائی برای خروج نداره. آخرش ديگ منفجر ميشه.
ميگم: دقيقا منظورت رو گرفتم. من هيچوقت اون سوپاپ اطمينان رو کور نمی کنم.
مـن شعلـه زيـر اون ديـگ رو خـامـوش ميکنـم.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

2.05.2004

٭ ـ همکارت مقاله ای رو که يه ساله نياز داری ، بهت نمی ده و وانمود ميکنه که نداره. يه روز از روی حواس پرتی اون مقاله رو بهت نشون ميده. حالت گرفته ميشه ولی بيخيال ميشی و چيزی نمیگی.

ـ بی تابی و برای رسيدن يه سری کتاب و کليد شناسائی که شديدا نياز داری ، لحظه شماری ميکنی و با خودت ميگی: دم اين کارشناس گرم که اينقدر به کارت اهميت داده و با DHL که خيلی هم گرونه می خواد برات کلی رفرنس بفرسته. شب که ايميلش رو می خونی ميبينی نوشته: متاسفانه اين سرويس پستی از کشور ما برای کشور شما ممنوع شده. باز هم حالت گرفته ميشه ولی باز هم ميگی بيخيال.

ـ با ماموريتت مخالفت ميشه ، چون حسابی زير آبت رو زدن. چرا؟ چون بقيه رو بردی زير سئوال. حالا مجبوری چهار روز تعطيلی رو بشينی خونه و نمی تونی از فرصت استفاده کنی و يه سر به خانواده بزنی. ميگی بيخيال ، ميشينم مقاله هام رو می نويسم.

ـ به اين اميد بودی که آخر سال وضع مالی اداره خوب بشه و بتونی اون چک رو که يه مقدار درشته ، پاس کنی. خبر ميارن که فعلا از پول خبری نيست و شايد بيفته برای سال آينده. ميگی بيخيال ، از يکی قرض ميگيرم و چک رو پاس ميکنم.

ـ شديدا مشغول کار هستی و تازه داری به نتيجه مطلوب در آناليز داده ها ميرسی. يه مجله ميزارن رو ميزت. موقع چای خوردن مجله رو ورق ميزنی. ميبينی مقاله ای که به دوستت داده بودی تا از تهران برای مجله پستش کنه ، چاپ شده. خيلی خوشحال ميشی ولی پايان مقاله بجای اسم تو ، اسم همون همکارت نوشته شده. اينجا می خوای باز هم بيخيال بشی ، ولی ديگه کارد به استخوونت رسيده.
صبر ميکنی عصبانيتت کم بشه تا وقتی می خوای بهش زنگ بزنی کار به « فحش » نکشه. دو روز گذشته ، ولی هنوز تماس نگرفتی چون هنوز هم بدجوری کفری هستی.

فکر ميکنين بازده کاری يه همچين آدمی با اين رويدادهای باحال در يه هفته گذشته چقدر ميتونه باشه؟ ديگه رمقی برای ادامه کار براش ميمونه؟




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

2.03.2004

٭ مــرد آنســت کــه در کشـاکـش روزگــار سنـگ زيـريــن آسيــاب بـاشــد

مـرد بـودن چقـدر سختـه ...




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

2.02.2004

٭ بـدرود ای پرنـده زيبــا ...
توی يک دشت بزرگ ، کنار يک رود پر آب ، نهالی کوچک زير چتری از شاخ و برگ هميشه سبز درخت کهنسالی زندگی می کرد. هر وقت طوفان می شد ، تکيه اش بر درخت کهنسال بود و زير سايه اين درخت بزرگ از گزند آفتاب سوزان در امان. شبها را به اميد فردا سپری می کرد ، به اميد روزی که پرنده ای بر شاخه هايش بنشيند و آشيانه بسازد. روزها می گذشتند و اون همچنان غرق روياهای خود بود.
روزی پرنده ای خسته بال ، با زخمی کهنه و عميق از گذشته ، ساعتی در کنار رود نشست و خستگی را از بال و پرش زدود. پرواز کرد که برود ولی نگاهش با نگاه درخت جوان آميخت. چرخی زد و روی شاخه آن نشست. مدتی در کنارش ماند و رفت. درخت جوان به اميد ديدار مجدد او ثانيه ها را میشمرد. فردا باز هم آن پرنده آمد و باز هم مدتی با هم بودند. اعتماد از دست رفته پرنده باز گشته بود و درخت جوان از شادی در پوست خود نمی گنجيد و خدا رو شکر می کرد که به آرزوی ديرينه اش نزديک شده است.
روزگار بازی غريبی داشت...
روزی طوفانی برخاست. طوفانی بی سابقه ، هوا منقلب شد و صاعقه ای بر درخت کهنسال نشست. قامت درخت تاب نياورد و درهم شکست. درخت کهنسال فرو ريخت. واپسين دقايق بود ، نگاهی به درخت جوان انداخت و چشمانش را بست. در آخرين لحظات نگران سرنوشت درخت جوان بود و در آن لحظه به اين فکر می کرد که درخت جوان چگونه بدون او در اين طوفان پا برجا خواهد ماند.
آری ، روزگار و سرنوشت يگانه تکيه گاه او را گرفت. درخت جوان تاب طوفان را نداشت و قامتش خميده شد ، برگهای سبزش زير تيغ آفتاب پژمرده می شد.
پرنده خاطرات تلخ گذشته اش را بخاطر آورد. آن زخم کهنه دهان باز کرده بود و بی اعتمادی تمام وجودش را پر کرده بود. ديگر پرنده بر شاخه های درخت جوان نمی نشست. روزی خبر رسيد که در اون دور دستها ، در امتداد همين رود ، جنگل پر درختی هست. مکانی به دور از طوفان و آفتاب سوزان. با هوائی لطيف و آرامشی بی پايان. يک روز صبح برای آخرين بار بر شاخه درخت جوان نشست. بی آن که کلامی گفته شد ، خاطرات اين مدت را مرور کردند. پرنده برخاست و آهسته آهسته دور شد. بازگشت و برای آخرين بار نگاهی به درخت انداخت. قامتش خميده تر شده بود. به چشمانش نگاه کرد. اندوهی بزرگ ديد و التماسی بی جواب. پرنده چشمانش را بست و نگاهش را از نگاه درخت دزديد. برخاست و با شتاب رو به سوی جنگل بزرگ پرواز کرد.

درخت با خود انديشيد:
اکنون ، يگانه اميدم را هم از دست دادم. ای پرنده ، ای پرنده زيبا و بی طاقت ، کاش می ماندی ، کاش می ماندی و کمکم می کردی تا بتوانم بدون حمايت آن درخت کهنسال پا بگيرم. وجودت برايم همه چيز بود. من به اميد آشيان تو در آن تند باد برجا ماندم. کاش صاعقه مرا هم در هم می کوبيد. کاش صاعقه آنقدر شديد بود که من نيز همراه با آن درخت کهنسال فرو می ريختم. شايد هوای لطيف و درختان سرسبز آن جنگل ، برايت بهتر باشد. ولی اميدوارم درختی بيابی که بسان من آروزئی جز آشيان تو در سر نداشته باشد.
بـدرود پرنـده زيبـا ، بـدرود ...




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home