-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

10.31.2004

٭



بعد از حدود چهار ماه انتظار امروز بالاخره نامه ای که منتظرش بودم به دستم رسيد. چهار ماه پيش طی مکاتبه با يه کارشناس در ايالات متحده قرار شد گونه های جديد ماهيانی رو که در ايران برای اولين بار مشاهده و گزارش می شد ، برای موزه ای در فلوريدا بفرستم. اين کارشناس متخصص خانواده Triglidae هست و تضمين داده بود که علاوه بر گونه ای که از اين خانواده پيدا کرده بودم ، گونه های ديگه رو هم از طرف من به موزه بده و علاوه بر گرفتن کد بين المللی اين موزه برای اين گونه ها ، از کارشناسان اونجا برام تائيديه بگيره که تاکنون از ايران اين گونه ها گزارش نشده اند.
ارزش و اعتبار اين کار در شغلی که من دارم بسيار با اهميت هست و بی اغراق بگم که آرزوی هر کارشناسی هست که بتونه چنين رکوردهائی رو ثبت کنه. افسوس که در گشت دريائی امسال شانس با من يار نبود و گونه ای که دنبالش بودم پيدا نکردم. اميدوارم در سال آينده يا گشت يک هفته ای که احتمالا در نيمه اول آذرماه در پيش دارم ، پيداش کنم.
قبلا يکی از اين گونه ها رو معرفی کردم و در وبلاگم يه چيزائی ازش نوشتم و قرار شد بعد از رسيدن تائيديه تمام گونه ها يه مقاله کوتاه در اين رابطه بنويسم و در وبلاگ بگذارم. با اينکه اين سبک مقالات هر چند که کوتاه هم باشه ، کاربرد عمومی نداره و بيشتر به کار دوستانی میاد که در رشته بيولوژی و شيلات تحصيل کردند ، ولی خوب شايد به درد بقيه دوستان هم بخوره. بنابراين در آينده ای نزديک اون مقاله در اينجا می گذارم.
حالا بايد مدارک لازم رو برای ثبت کردن اونها در اداره ثبت اکتشافات و اختراعات آماده کنم. راستش سال گذشته در اتاق يکی از همکارانم چند لوح اداره ثبت رو ديدم و بدجوری وسوسه شدم که برای اين نمونه هائی که پيدا کردم ، يه تلاشی بکنم و اگه بتونم از اين لوح های شيک و خوش ترکيب اداره ثبت بگيرم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.28.2004

٭


« ورودی منطقه حفاظت شده ميانکاله »

در پائيز سال ۱۳۷۴ برای بازديد از اين منطقه عازم شديم. با توجه به واحدهای درسی که در اون زمان داشتيم بازديدهای زيادی از موزه ها و مناطق حفاظت شده رو برامون تدارک ديده بودند. اين عکس تداعی کننده خاطرات زيادی برام هست و به ياد همه همکلاسيهام ميفتم. بعد از حدود نه سال در مرداد ماه امسال گذرم به اين منطقه افتاد. اينبار درختها لخت نبودند. تصور کنين که اين شاخه ها پر از برگهای سبز باشند ، هوا هم ابری باشه و نم نم بارون بياد. از شاخ و برگ درختها انگار يه تونل درست شده بود و ما در اين تونل حرکت می کرديم.
اونروز خيلی دلم برای دوستام تنگ شد. ياد تک تک اونها افتادم و آخرين خبری که از اونها بهم رسيده بود رو مرور می کردم. زمان چه زود ميگذره و ما اونقدر درگير کارهای روزانه و مشکلات ريز و درشت هستيم که بهترين خاطراتمون رو گوشه ذهنمون بايگانی ميکنيم. ايکاش اونروزها برمی گشتند و باز هم اون دوستان کنار هم جمع می شدند. چند شب قبل از اينکه محيط خوابگاه رو برای هميشه ترک کنيم ، دور هم جمع شديم و همه به اين نتيجه رسيديم که سالها بعد علاوه بر اينکه حسرت چنين روزهائی رو خواهيم داشت ، محاله که بتونيم باز هم همه بچه ها رو دور هم جمع کنيم. از چهار سال زندگی با هم تنها خاطراتش برامون موند. الان که فکر می کنم ، ميبينم که تلخترين خاطرات اون دوران ، باز هم شيرينی خاص خودش رو داره. انگار در مقطعی از زندگی همه خاطرات مبدل به خاطرات شيرين ميشه. با اين ديد دارم به وقايعی که الان با اونها درگيرم نگاه ميکنم و اميدوارم چند سال بعد وقتی به ياد اينروزها ميفتم ، برام شيرين باشند ، حتی تلخترين اونها.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.25.2004

٭ شايد يکی از دردناکترين حالاتی که برای ما پيش مياد بلاتکليفی و اضطراب باشه. دقيقا از روزی که از آخرين ماموريت و مرخصيم برگشتم ، ماه مبارک رمضان شروع شد. اينروزها بی صبرانه منتظر نتيجه پيگيری هام طی چهار سال اخير هستم ، کاهش « نيکوتين » و « تئين » خون در طول روز برام خيلی سخته و ضعف اعصاب شديدی گرفتم. از آغاز امسال لرزش دستهام شروع شده بود و اينروزها شديدتر شدند. بطوريکه برای عکاسی ، مخصوصا با لنز ماکرو و فيلترهای کلوزآپ ، دچار مشکل ميشم. حتی يکبار مجبور شدم در کافی شاپ از نوشنيدنی مورد علاقه ام ، «شکلات داغ» صرفنظر کنم و يه «ميلک شيک» سفارش بدم. فقط به خاطر لرزش بيش از حد دستهام. چون مطمئن بودم از عهده ريختن شکر در نوشيدنيم بر نميومدم و آبروريزی ميشد.

جالب اينجاست که برای رسيدن به حق قانونيم و چيزی که شايد بيش از تمام همکارانم در اينجا مستحقش هستم بايد باج بدم. باج به معنای رشوه و اين حرفها رو نمی گم. من که در گذشته هميشه در تمام پروژه ها و گزارشات ، راهنمائی و کمک می کردم. حالا بايد در مدت کوتاهی در ۶ پروژه کاملا جدا از هم که حتی يک وجه اشتراک با هم ندارند ، تمام وقتم رو بگذارم. برای چی؟ برای اينکه به حقم برسم. برای اينکه کارم زودتر انجام بشه. شايد باورتون نشه که با امروز حدود يک هفته ميشه که کارم رو خوابوندن. همکاری و وقت گذاشتن اجباری ، بدجور آزارم ميده.

می دونم ، حق دارين ، همه جا همينطوريه. شايد بقول بعضی از دوستان من خيلی پوست کلفتم که هنوز برای رفتن اقدامی نکردم. در حاليکه می دونم با توجه به سابقه کاريم و ارتباطم مخصوصا با استراليا ، شايد رسيدن به اونجا چندان هم دور از دسترس نباشه ولی بايد بگم هنوز کارهای ناتمام زيادی دارم و تا انجامشون ندم انگيزه ای برای اقدام ندارم. کار به جائی کشيده که استادم « دکتر ک » هم طی تماسی که با هم داشتيم کلی دعوام کرد.
نمی خواستم امروز باز هم غر بزنم و باز هم از مشکلاتم بگم که هميشه نوشتم و هميشه هم دوستان مطالب بالا رو برام نوشتن که بابا بزن بيرون از اين مملکت ، چرا اقدام نمی کنی. نوشتم تا کمی سبک بشم ولی انگاری بيفايده هست و نوشتن هم اعصابم رو آروم نمی کنه. انگاری باز هم بايد پناه ببرم به دريا. با خودم عهد کرده بودم فعلا مدتی به سراغش نرم تا برام تداعی خاطره نکنه ولی انگاری چاره ای نيست و بايد رفت.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.22.2004

٭ از روزی که برای اولين بار يکی از شعرهای ابتهاج رو خوندم تا بحال حدود ۱۰ سال ميگذره. اتفاقا همون شعر هم برام يه خورده دردسر ساز شد. تخلص اين شاعر بيش از هر چيز برام جالب بود ، چون در دوره ای بودم که اين اسم رو خيلی دوست داشتم.
در مرداد ماه امسال يک مرخصی نسبتا طولانی داشتم و شبی در منزل دوست صميميم بودم. عجب شانسی داشتم. موقعی که تهران بودم چهار روز پشت هم بارندگی بود. وقتی رفتم شمال باز هم چهار پنج روز بارندگی داشتيم. يکی از همين شبهای بارونی ، کنار پنجره نشسته بودم و دوستم طبق عادت هميشگيش موقعی که با هم تنها می شديم برام تار ميزد. در اتاقی نيمه تاريک ، با صدای خوش آهنگ تار ، بوی بارون و نسيم خنکی که از پنجره بصورتم می خورد ، خلاصه که چند ساعتی در اين حال بودم. دوستم بعد از کنار گذاشتن تار بهم گفت يه هديه برات دارم. يه سی دی بهم داد که از ابتهاج بود. در اين سی دی چند تا از قشنگ ترين شعرهاش رو خونده بود و هنگام خوندن ، محمدرضا لطفی براش تار ميزد. برای اولين بار بود که « امير هوشنگ ابتهاج » رو می ديدم. شعر « هنر گام زمان » رو روزی نيست که نبينم. خيلی اين شعرش رو دوست دارم.




يه خواهش دوستانه:
آيا کسی سايت آموزش پاک کردن مرغ می شناسه ؟؟؟!!

هم اتاقی جديدم ديروز پيشنهاد کرد که يه مرغ بخريم و برای سحری ، خورشت بپزيم. من هم اجابت امر کردم و رفتم خريد. تازه فهميدم که مرغ چقدر گرون شده. يه مرغ ناقابل واسه ما حدود ۳۱۰۰ تومن در اومد. فروشنده گفت: چند وقته نيومدی خريد؟ گفتم: من اصلا خريد نمی کنم که بدونم قيمتها تو چه مايه ای هست.

بگذريم؛
بعد از اينکه يخ اين مرغ باز شد ، دوستم گفت که تو با توجه به اينکه کارت يه جورائی به قصابی و سلاخی شباهت داره ، مرغ رو پاک و تيکه تيکه کن. بايد اعتراف کنم هرجور ماهی ، ميگو ، لابستر ، ماهی مرکب ، اسکوئيد ، صدف و از اين قبيل آبزيان بود ، سه سوت پاکش کرده بودم ولی برای اولين بار بود که می خواستم يک مرغ رو پاک کنم. البته بگم که با اين گروه از جانوران آشنائی کامل داشتم که برمی گرده به آزمايشگاه جانورشناسی و کلاس تشريح. ولی برای پاک کردن و آماده سازی برای طبخ اصلا آشنا نبودم. خلاصه که زدم مرغ رو تيکه پاره کردم ، همکارم هم گفت: خب ، يه دفعه چرخش ميکردی!!! البته اينقدر هم ناشی نبودم ، رانها رو خوب در آوردم ولی از اونجا به بعد ديگه کار خراب شد و هر کی به اون تيکه ها نگاه می کرد حدس ميزد می تونه هر چی باشه الا مرغ.
در اينجا از همه شما دوستان تقاضا دارم اگه سايت يا يک مرجع اينترنتی برای آموزش پاک کردن مرغ و تيکه تيکه کردن مرغ و گوشت می شناسين ، به من معرفی کنين. من هم هر نوع سئوالی در مورد پاک کردن و خريدن ماهی و ساير آبزيان داشته باشين جواب ميدم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.20.2004

٭


هنـر گـام زمـان

امروز نه‌ آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و ديری
دانی که رسيدن هنر گام زمان است

تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود که پيوسته روان است

باشد که يکی هم به نشانی بنشيند
بس تير که در چله اين کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دريغا که در اين بازی خونين
بازيچه ايام دل آدميان است

دل برگذر قافله لاله و گل داشت
اين دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بينی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فرياد من امروز شنيدی
دردیست در اين سينه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
يارب چه قدر فاصله دست و زبان است

خون می چکد از ديده در اين کنج صبوری
اين صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است

هـ.ا.سايه

به اميد روزی که آن باد بهاری در زندگی همه ما وزيدن گيرد و اين دوران سرد و خاکستری پايان يابد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.18.2004

٭ از روزی که پام رو اينجا گذاشتم تا بحال حدود ۸ سال ميگذره. يادمه اون موقع بليط رفت و برگشت به تهران حدود ۱۵۰۰۰ تومن بود. در آخرين افزايش قيمتها اين بليط رسيده به بالغ بر ۱۱۰۰۰۰ تومن. اين تورم رو چطور ميشه حساب کرد؟ حالا حسابشو بکنين که يکی از همکاران من با سه تا بچه و همسرش بخواد بره مرخصی. بيچاره چه هزينه ای بايد پرداخت کنه. امثال من که مجردند که چنين هزينه ای ندارند و اکثر مرخصيها رو لابلای ماموريت ميريم.
وقتی شنيدم بليط اينقدر گرون شده با خودم گفتم لابد يه خورده امکانات رفاهی پرواز رو هم بالا بردند. خودمونيم ، چه خيال باطلی!!!
موقع پذيرائی يه ساندويچ به خوردمون دادن که حدود سه يا چهار لقمه بيشتر نبود. صندلی ها هم که شده بود دفتر خاطرات مسافرين. يکی يادگاری سربازيش رو نوشته بود و يکی ديگه هم جا گير نياورده بود اسم دوست دخترش رو بنويسه ، رو تشک صندلی نوشته بود. پرواز طولانی بود و خواستم يه چرت بزنم. هرکاری کردم ديدم پشتی صندلی تکون نمی خوره ، بغل دستيم گفت: آقا بيخيال شو خرابه. زنگ بالای سرم رو زدم که مهماندار بياد و بگم يه ليوان آب بياره. بعد از يه ربع خانم مهماندار سلانه سلانه اومد ( بگذريم که يه چيزی تو مايه های مادر فولادزره بود! ). هر چی روزنامه کم خواننده هم که داشتند و رو دستشون مونده بود رو به خورد مسافرها دادند. خلاصه که چه پرواز راحتی داشتيم.
خواستم برم شمال و اينبار هوس کردم از ميدون آرژانتين ماشين بگيرم. خيلی از سرويس هاش تعريف می کردند. منتظر بوديم که مسافرها رو سوار کنند که يه گاری دستی اومد با يک قالب بزرگ يخ. راننده جلوی چشم مسافرها يخ رو روی آسفالت خرد کرد و برای شستنش هم يه خورده آب ريخت روش. بسته های غذا و نوشابه رو هم آورده بود. وقتی سوار شديم ديدم اتوبوسش تميزه و کولرش هم روشنه. به محض خارج شدن از ترمينال بسته های غذا رو تقسيم کردند. ولی هر چی صبر کرديم از نوشابه ها خبری نشد. مسافرهائی که وضعيت خرد کردن يخ روی آسفالت رو ديده بودند اگه از تشنگی ميميردن هم عمرا از اون آب نمی خوردند. خلاصه بعد از شش ساعت به مقصد رسيدم ولی باز هم از نوشابه خبری نشد. نمی دونم شايد راننده با يه سوپر مارکت يا بقالی قرار داد داشته که روزی ۳۶ تا نوشابه رو بهش بفروشه.
الانم که شايعه شده بنزين می خواد گرون بشه. بايد منتظر بود و ديد با اين گرونی وضعيت آژانس ها چطوری ميشه. خدا به خير بگذرونه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.16.2004

٭ امان از روزی که دستت پيش دوستات رو بشه. نگفته ميشه حدس زد که چه اتفاقی پيش مياد. سه چهار روز بعد از اتمام گشت دريائيم ، ماموريت جديدم شروع شد و يه مرخصی يه هفته ای هم کنارش گذاشتم و با اولين پرواز روز جمعه دو هفته پيش از محيط اينجا دور شدم. به هيچکس هم نگفتم که دارم ميرم تهران. به اين خيال که بقول معروف چراغ خاموش ميرم و برگردم.
غافل از اينکه دستم رو ميشه. يه شب ساعت ۱۱ يه دوستی اومد سراغم. يه روز قبلش يکی ديگه که چند ماه بود نديده بودمش ، فهميد تهرانم و تماس گرفت و با تهديد و هزار بدو بيراه من رو کشوند به خونشون. هر چند که فقط نيم ساعت پيشش بودم.
يکی از همکاران سابقم ، به محل کارم زنگ زد و حالم رو پرسيد. دوستان هم لطف کردند و گفتند که من بيش از يه هفته هست که تهرانم. تو خيابون بودم که تماس گرفت و کلی گلايه کرد. فرداش که همديگه رو ديديم کم مونده بود يه کتک جانانه نوش جان کنم. خلاصه کنم که هميشه پنهون کاری ، پنهون نمی مونه.
يه شب قبل از برگشتنم ، مهمان استاد عزيزم بودم و در جمع بسيار صميمی و گرم خانواده اين استاد چند ساعتی رو به گفتگو در مورد کار و خاطرات زمان دانشجوئی گذروندم. آوا خانم که تازه مدرسه رفتنش شروع شده بود با شيرين زبونی خاص خودش از مدرسه و معلمشون تعريف می کرد. يه نقاشی هم برام کشيد و بعنوان يادگاری بهم داد. وقتی صحبت به سفر دريائی کشيده شد و استاد عکسهای گشت رو ديد ، با حسرت گفت کاش من هم ميومدم. قرار شد سال آينده حتما در اين سفر همراهم باشه. اون زمان که پشت ميز و صندلی دانشگاه مينشستم و به درس اين استاد گوش می دادم ، هرگز تصورش رو هم نمی کردم که روزی مهمانش باشم و موقع معرفی من به خانواده بگه: دانشجوی سابق و همکار جديدم آقای ...

در پرواز برگشتم به ياد اتفاقات اين ماموريت بودم و از نوع برخورد بچه ها خنده ام گرفت. ولی يه حقيقت بزرگ پشتش بود و اون اينکه به خودم بگم: پسر ، هنوز دوستانی داری که دوستت دارند و دوستيشون در حد حرف نيست. پس تو هم يه کم از اون قالب لعنتی بيرون بيا و در کنار اين دوستان عزيزت خوش باش.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.12.2004

٭ هنوز ماموريت دريائی رو تموم نکرده ، ماموريت ديگه ای رو برام تدارک ديدند. گاهی وقتها به خودم ميگم کاش بجای « کاپيتان نمو » اسم وبلاگم رو « مارکوپلو » ميگذاشتم. بعضی از دوستانم از سفرهای مکرر شکايت دارند و ميگند که خسته کننده هست ولی من سفر رو دوست دارم ، حالا هر قدر خسته کننده و طولانی باشه.
دوستی در کامنتش گفته بود که از دريا و خاطرات سفر اخيرم بگم. گفتنی زياده و نمی دونم چی تعريف کنم. از بازيگوشی دلفينها بگم که هميشه هنگام روز در اطراف کشتی ما شنا می کردند ، از مشاهده يک جفت نهنگ بگم که با کمال تعجب در منطقه ساحلی و عمق ۲۵ متری شنا می کردند و من برای اولين بار بود که فوران آب رو از سوراخ بينی اونها می ديدم يا از ماهيهای پرنده بگم که با ديدن نور پروژکتور کشتی که قسمتی از آب رو روشن کرده بود به سطح آب اومده بودند و از آب بيرون می پريدند. از حادثه های ناگوار بگم مثلا از فرو رفتن خار دمی سفره ماهی در پای يکی از ملوانها که درد وحشتناکی داره و در لحظه ای که خار رو از پاش در مياوردند از حال رفته بود.

بگذريم؛
واقعا که روزگار بازی غريبی داره و در عين حال واقعا بيرحمه. درست در شرايطی که خودت رو آماده ميکنی که با مشکلی کنار بيای و به خودت دلداری ميدی که سخت نگير ، کاريه که شده و از دست تو هم کاری بر نمياد ، اتفاقاتی کاملا تصادفی پيش مياد که تمام تلاشت رو هدر ميده.
برحسب تصادف سر از جائی در مياری که کلی برات خاطره داره. تو ماشين رفيقت نشستی که ميبينه يه موزيک ميگذاره که تمام اعصابت ميريزه بهم. در يک جمع دوستانه نشستی و ميبينی که يه نفر يهو برميگرده به نکته ای اشاره ميکنه که هر چی غم عالمه ميريزه تو دلت. همراه دوستت ميری کارواش ، يه ماشين مياد که انگاری راننده برات خيلی آشناست ، باز هم اعصابت ميريزه بهم. نمی دونم واقعا نمی دونم چرا اين اتفاقات ميفته و هر وقت احساس ميکنم که تونستم تا حدی بر خودم و اعصابم مسلط بشم و حتی سعی کردم که همه چيز رو فراموش کنم ، باز هم اين قبيل اتفاقات پيش مياد و همه چيز رو بايد از نو شروع کنم.

تنها چيزی که در اين مواقع به يادم مياد قسمتی از يک شعر هست:
دردا و دريغا که در اين بازی خونين
بازيچه ايام دل آدميان است


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home