-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

11.30.2004

٭ دانشجوی ترم چهار بودم و به اتفاق يکی از اساتيدم در يک همايش علمی شرکت کردم. استادم داور يکسری از مقالات بود. يه نفر در مورد « هيدرواکوستيک » مقاله ای ارائه کرد که به نظرم خيلی جالب اومد. با اينکه هنوز از خيلی از مباحث علمی چيزی سر در نمياوردم ولی در اين مقاله چند اشکال عمده ديدم. بعد از پايان ارائه ، ساير داورها سئوالاتی پرسيدند ولی استادم جز يکی دو مورد ، چيزی نپرسيد. بعد از اتمام جلسه و در مسير برگشت از استادم پرسيدم: دکتر ، من در اون مقاله اين چند اشکال رو ديدم ، درسته؟ گفت: بله ، درسته. گفتم: خوب پس چرا شما که می دونستين چيزی نپرسيدين و مطرح نکردين؟ در جواب گفت:
يادت باشه جائی حرف بزنی و بحث کنی که طرف مقابلت متوجه حرفهات بشه ، من اونجا خيلی راحت می تونستم سئوال پيچش کنم و ايرادهای اساسی بگيرم ، ولی تجربه قبلی من با اين فرد نشون داد که متوجه نمی شه ،من هم وقتم رو هدر ندادم ، بالاخره يه روز خودش می فهمه.

از اين قضيه ۱۱ سال ميگذره ، حالا من با ارائه دهنده اون مقاله ۸ ساله که همکارم و چند طرح ملی رو با هم کار کرديم. در اولين طرح ملی و در هنگام نگارش گزارش نهائی ، چند نکته رو بهش يادآوری کردم. ديدم قبول نداره و حرف خودش رو ميزنه. ياد حرفهای استادم افتادم و قضيه رو کش ندادم. روز دفاع از گزارش رسيد و ديدم داورها که خيلی هم سمج بودند به همون اشکالات گير دادند. خلاصه که ما با همه اين اشکالات موفق شديم از پروژه با درجه عالـی دفاع کنيم.
روزی که می خواستيم اصلاحات و نظرات داوران رو اعمال کنيم ، در قسمت روش محاسبه اشکالی رو که از ديد داورها پنهون مونده بود يادآور شدم و گفتم بهتره که اينجا رو عوض کنيم. گفت: نه همين خوبه. يه کم پافشاری کردم ولی قانع نشد.
سال ۸۲ بعنوان کارشناس همکار به منطقه ای در خليج فارس اعزام شدم و يه گشت ۱۰ روزه رو با مجری و همکار جديدمون به دريا رفتم. از اوائل سال هم داريم رو گزارشش کار می کنيم. اين همکار جديد که قبلا در بخش اکولوژی کار می کرد اصلا از روش کار ما مطلع نبود و برای محاسبات داده ها از همون گزارش طرح ملی اول ما استفاده کرد. وقتی داده ها رو برام فرستاد ديدم نيمی از کارها رو انجام داده و من هم ادامه کار رو انجام دادم. حدود شش ماه ميشه که دارم رو اين گزارش کار می کنم و بايد بگم کار نفس گير و پر دردسری هست و بايد کل ذخاير آبهای جنوب ايران رو در مساحتی بالغ بر ۸۷۸۰ مايل مربع دريائی بررسی کنيم. اون هم در چهار استان جنوبی با چهار سليقه مختلف در انجام پروژه و آناليز داده ها.
ديروز خيالم راحت شد که تا دو سه روز ديگه گزارش تموم ميشه و آخر هفته ماموريت و مرخصی رو ميرم. نزديک ظهر اين همکار جديد تماس گرفت و در لابلای صحبتش اشاره کرد که در محاسبه شاخص «صيد بر واحد سطح» ضريب فرار «۵/۰» رو اعمال کرده. با اين حرفش چشام سياهی رفت و سرم به شدت درد گرفت. اين حرف به اين معنی بود که کل زحمت سه ماه اخيرم هدر رفته و بايد دوباره تمام محاسبات رو انجام بدم. بهش گفتم: آخه مرد حسابی مگه من در کشتی روش محاسبه رو بهت نگفتم؟ در جواب گفت: چرا گفتی ولی من فراموش کردم و با مراجعه به گزارش طرح ملی اول فرمولها رو پيدا کردم.
حق با اون بود و مقصر ما بوديم که در اون گزارش اين اشکال رو باقی گذاشتيم. در اون گزارش من اصرار کردم که اون فرمولها بايد عوض بشه و روش اصلی کارمون رو بنويسيم ولی اون همکارم قبول نکرد. وقتی هم باهاش تماس گرفتم و جريان رو گفتم ، فقط گفت: شرمنده شدم بخدا ، تو اين گزارش اون قسمت رو عوض کن. همين.
حالا من موندم و يه اعصاب بهم ريخته و افسوس اون همه زحمت و وقت که صرف محاسبات گزارش کردم. فقط و فقط رو ندانم کاری و غرور بيجای اون همکارم. ولی از يک چيز خوشحالم که بالاخره اين همکار متوجه اشتباهش شد و اميدوارم از اين به بعد حواسش رو بيشتر جمع کنه.

از روزی که اون جمله رو استادم بهم گفت ، سعی می کنم که بهش عمل کنم. در چه محيط کاريم و چه در روابطم با ديگران. وقتی ميبينم طرف مقابل ديدش کلا با من فرق داره و در يک وادی ديگه داره سير ميکنه ، ميگم:
حق با شماست ، اشتباه از منه ، ببخشيد.
بعد با خودم ميگم:
اميدوارم يه روز بفهمی که چکار کردی.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.28.2004

٭ حتما همه فيلم « مصائب مسيـح » رو ديدين. من اين فيلم رو با زيرنويس انگليسی در مرداد ماه در دريا ديدم. اون شب در کابين کاپيتان کشتی تنها بودم. در قسمتی از اين فيلم ، مسيح رو به مردم کرد و فرمود:
اگر ما کسی که ما را دوست دارد ، دوست بداريم ، کار بزرگی انجام نداديم. هرگاه کسی را که دشمن ماست و به ما بد کرده ، دوست بداريم ، اين کار ما ارزش دارد.

وای بر ما که در حق کسانی که ما را دوست دارند ، جفـا می کنيم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.26.2004

٭


طی چند سال اخير اونقدر کارم زياد شده که کمتر فرصتی پيش مياد تا بتونم يه سر به صيدگاههای منطقه بزنم. ديروز بعد از دو سال به يکی از صيدگاههای اينجا رفتم. راستش خيلی دلم برای اينجا تنگ شده بود. طبيعتش يه حس خاصی داره و به محض اينکه از ماشين پياده ميشم ، يه آرامش خاصی پيدا ميکنم. شايد به خاطر اين باشه که اينجا هميشه ساکته و تعداد محدودی صياد محلی رو ميشه ديد که سرشون به کار خودشون گرمه. نه از اون سر و صدای هميشگی بازار فروش ماهی خبری هست ، نه از کنجکاوی صيادان که با ديدن يک غريبه بيخ گوش هم پچ پچ ميکنن.
ما در سالهای ۷۲ تا ۷۵ اينجا يک ايستگاه داشتيم و برای نمونه برداری و اجرای پروژه ها بعضی از همکارانم بيش از يک هفته اينجا می موندن. از شانس من ، بعد از سال ۷۶ اين ايستگاه برای هميشه تعطيل شد و از اون يک مخروبه باقی مونده. قسمتهای بالائی اين منطقه پوشيده از درختهای مانگرو هست و لابلای اين درختها هم ميشه کلی پرنده ديد. همکارام تعريف می کنند که شبها با قايق می رفتند تو خليج و ماهيگيری می کردند. روزها هم نمونه برداری داشتند و معمولا در چنين سفرهائی افرادی انتخاب می شدند که خيلی به هم نزديک بودند و هيچوقت مشکلی بين اونها بوجود نيومد.
سه ساعت تو خليج اينجا قايق رانی کرديم ، اون هم با قايق حراست دريا که موتور ۲۰۰ داشت و سرعتش واقعا سرسام آور بود. يه گزارش تصويری يک ساعته هم تهيه کردم که اگه تامين اعتبار بشه ، ميدم ميکس و صدا گذاری کنن. اين عکس سوغاتی سفرم هست و تقديم ميکنم به همه دوستداران دريا و طبيعت بی نظير اون.

و امـــا ...
سال گذشته يکی از دوستانی که وبلاگم رو می خونه ، به يکی ديگه زنگ ميزنه و ميگه با کاپيتان مشکل داری؟ اين دوست عزيز هم که قبلا اون متن رو خونده بود ، بار ديگه مياد سراغ وبلاگم و با ديدی که از اون تماس داشت اينجور برداشت ميکنه که اون متن مربوط به اون ميشه. واقعا متعجب شدم که چرا اون دوست گرانقدر اينقدر دهن بين بود که با يه تماس ناقابل خيلی راحت دچار اين ذهنيت شد. هر چی گفتم اون متن اصلا ربطی به تو نداشت ولی پاک کردن اين ذهنيت کار آسونی نبود. نمی دونم ، شايد هنوز هم اين ذهنيت همراه اون دوستم باشه.
در وبلاگ « بائـوبا » خوندم که يه نفر به جای صاحب وبلاگ ، جواب کامنتها رو ميده و به اسم بائوبا در وبلاگها کامنت ميگذاره.
يکی هم بجای من در وبلاگ « هشت پا » کامنت گذاشته بود.
يه شب يه نفر ازم می پرسه: بين تو و صاحب فلان وبلاگ رابطه ای بوده؟ می پرسم: چی شد که اين سئوال رو پرسيدی؟ ميگه: در جمع وبلاگی يه همچين چيزی رو شنيده. باز هم حرفهای خاله زنکی که معمولا در جمع های وبلاگی وجود داره.
فرد يا افرادی هم در چند روز گذشته لطف کردند و در يکی از وبلاگهای بسيار زيبا و نسبتا معروف ، برای نوشته ای ، کامنتهای ناجوری نوشتند.
ديشب يه آفلاين ديدم که چرا برای فلان وبلاگ ، فلان کامنت رو می نويسم و اين کامنتها رو حمل بر بی حرمتی به خودش و حرفهاش دونست. يه بحث کوچيک باهاش کردم ولی ديدم فايده نداره و نميشه قانعش کرد. متاسفانه اين دوست عزيز با ذهنيتی که نسبت به صاحب وبلاگ داشت به مسئله نگاه کرد و به جانبداری از يه نفر ، اينطور روزی رو که به اين خوبی شروع کرده بودم خراب کرد و تمام انرژی مثبتی که از تصوير بالا گرفته بودم ، به هدر داد.
هر کسی مسئول کار خودشه و به هيچ کسی هم مربوط نيست که در وبلاگش چی می نويسه و يا برای وبلاگهای ديگه چه کامنتهائی ميگذاره. من و بسياری از وبلاگ نويسهای ديگه ، کارت دعوت برای کسی نفرستاديم که بيان و وبلاگمون رو بخونن. خدا رو شکر به قدر کافی وبلاگ داريم و اگر کسی از محتوای يک وبلاگ خوشش نمياد ، بهتره ديگه نره سراغش و بره وبلاگهای مورد علاقه خودش رو پيدا کنه.
چطور به خودمون اجازه ميديم که از کسی که نه اونو می شناسيم و نه تا بحال ديديم و نه حتی می دونيم که از نظر اخلاقی چه جور آدمی هست بپرسيم که چرا اينجور کامنت برای فلانی می نويسی و از همه بدتر اينکه محتوای اون کامنت رو توهين به خودمون بدونيم.
از آغاز امسال تا بحال چيزای عجيب و غريب در اطرافيانم زياد ديدم که کلا با چيزی که از اونها در ذهنم ساخته بودم ، کلی منافات داره. از خيليها انتظارات زيادی داشتم که در برخورد با مسائل رفتار و واکنش درستی داشته باشند ولی افسوس که اينها همش خيال بود و واقعيت چيز ديگه. بايد يه تجديد نظر کلی در مورد ارتباطم با اين دوستان داشته باشم.

کـلام آخـر:
يک بار قبلا اينجا نوشتم و مجبورم باز هم بنويسم « اميدوارم کسی نوشته های من رو به سليقه خودش به ديگران نسبت نده و از همه مهمتر اينکه اميدوارم ديگه شاهد اين نباشم که کسی برای کامنت نوشتنم ، من رو بازخواست کنه. از اينکار شديدا منزجرم و ممکنه اين بار حرمت هيچ چيز رو نگه ندارم و ... »
دوستان عزيز ، چرا وقت و انرژی خودتون رو صرف اين چيزهای پوچ و بی فايده می کنين؟؟؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.25.2004

٭ مدتی از اقدام بی شرمانه و موذيانه نشنال جئوگرافیک ميگذره و صدای اعتراض خيلی ها بلند شده و طی اين مدت هر وقت ميام سراغ اينترنت ، يه مطلب در اين زمينه ميبينم.
يکی از افتخارات ايران ، با اون تمدن غنی و باستانی ، اينه که در شمال و جنوب محدود به آبهائی شده که نام هر دوی اونها ريشه فارسی داره. دريای خزر که «Caspian Sea» ناميده ميشه ، در گذشته به «دريای قزوين» شهرت داشته و با گويش روس ها که تلفظ اين اسم براشون مشکل بود ، بتدريج تبديل به «Caspian Sea» شد. رفرنس دقيق اين مطلب خاطرم نيست ولی يادمه که اين مطلب رو در کتابی در زمينه «تاريخ گيلان» خوندم.
«خليج فارس» که ميشه اون رو يکی از مهمترين خليجهای دنيا ناميد ، مدتها برای عربها عقده شده بود و هر چند که در گذشته جرات مطرح کردن چنين تغييری رو نداشتند ، ولی از چند سال گذشته به صراحت از اين خليج بنام «خليج عربی» در تمامی مقالات و کنگره های خودشون نام بردند. خوب به خاطر دارم که دو سال پيش کنگره ای در کشور عمان برگزار شد و همکاران من هم در اون شرکت داشتند. روز معارفه وقتی کارت تردد و شناسائی رو به همکارام دادند ، روی اون نوشته شده بود «خليج عربی». بسياری از دوستانم نه تنها اون کارت رو نچسبوندن بلکه برخی هم اصلا در کنگره شرکت نکردند.
به هر حال آينده نه چندان خوبی رو ميشه از همين الان متصور بود. روزی که اين خبر رو شنيدم منتظر اقدام محکم و جبهه گيری مقامات ايرانی بودم ، ولی با کمال تعجب در اخبار شنيدم که فقط ورود نشريات اين نشريه به ايران و صدور رواديد به خبرنگاران و عکاسان اين نشريه جهت سفر به ايران ممنوع شده. واقعا که اين اقدام آخـر عکـس العمـل بود.
يادمه اون زمان که تاريخ می خوندم ، وقتی نقشه ايران رو در زمانهای قديم در کتابها می ديدم کلی ذوق می کردم که کشورم چقدر پهناور بود و چه قدرتی داشتيم در اون زمان. ولی اين خوشحالی زياد طول نمی کشيد ، چون نگاهم به نقشه ايران که روی ديوار کلاسمون بود ميفتاد و وقتی اين دو نقشه رو مقايسه می کردم ، کلی حالم گرفته می شد و افسوس می خوردم. سرداران و بزرگانی که در گذشته سعی در بسط دادن کشور ايران داشتند ، غافل از اين بودند که در آينده کسانی بر کرسی خواهند نشست که خواهند گفت: آبی که به درد قليون نمی خوره ، چه فايده ای برای ما داره. لعنت بر اين شاه قاجار که قسمت عمده دريای خزر رو دو دستی تقديم روس ها کرد.
اقدام بسيار جالب و قابل تقديری از طرف برخی از دوستان انجام شده و نياز است که در اين اقدام دست همکاری به اونها داده بشه. بنابراين بهتره که ما هم به نوعی اعتراض خودمون رو نسبت به اين اقدام نشون بديم. از همه دوستان وبلاگی خواهش دارم که حداقل يک نوشته وبلاگشون رو به اين موضوع اختصاص بدند و اسم «Arabian Gulf» يا «خليج العربی» رو همراه با لينکش در وبلاگشون بگذارند.
در اين رابطه دو نفر از دوستان خوبم مطالب بسيار جالبی نوشتند. « چرند و پرند » در مورد لينک دادن و نحوه عملکرد اون برای موتور های جستجوگر نوشته و « هشت پا » تحليل بسيار بسيار جالبی در اين زمينه داره و نيم نگاهی هم به تاريخ گذشته داشته ، اين مورد آخری رو حتما بخونين.
يادمه برای کشته شدگان حادثه يازده سپتامبر يه سايتی طراحی شد و از ما دعوت شد که به ياد اين افراد شمعی روشن کنيم. امروز هم يه سايتی ساخته شده و از ما دعوت شده نامه اعتراض به اين نشريه رو امضاء کنيم. برای امضاء اين نامه اعتراض به « اينجــا » مراجعه کنين.

در زمان نگارش اين نوشته ، سفرهای دريائيم در خليج فارس بخاطرم آمد. خليج فارس ، با به زبان آوردن اين اسم احساس غرور می کنم.
خليـج هميشه فـارس ، پاينـده باشـی.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.23.2004

٭ دلا خـو کن بـه تنهـائـی
کـه از تنهـا بـلا خيــزد


کـار ما از خـو کردن گذشته ، ما ديگه عـادت کرديم به تنهـائـی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.21.2004

٭ انتظار؛ انتظاری سخت و طاقت فرسا برای رسيدن يک خبـر بسيار مهم و سرنوشت ساز
تحميل؛ توقع بيش از حد رئيس مرکز و تحميل کارهائی که اصلا ربطی بهت نداره
نگرانی؛ بيماری مادر که از عمق صداش ميشه فهميد اوضاع از چه قراره
بد شانسی؛ لغو يک هفته سفر دريائی و موکول شدنش به هفته آخر آذر ماه
بد قولی؛ تعويق نگارش مقالاتی که مقرر شده بود سه ماه پيش برای کارشناس همکار در خارج ارسال بشه
دلتنگی؛ بازگشت همکار قديمی از استراليـا که حامل کتابی است که مدتها آرزو داشتی
خستگی؛ چهار روز پی در پی بيداری تا ۵ صبح ، فقط برای انجام کارهای خارج از وظيفه و تحميلی
تکرار تاريخ؛ حذف قريب الوقوع مزايای پايان سال ، فقط بخاطر تنگ نظری رئيس جديد
بد بياری؛ سفر دو روزه يکی از همکاران از تهران ، تو اين اوضاع فقط همين کم بود
جلسه؛ نتيجه سه ساعت جلسه داخلی: اين رئيس محترم گوشش به اين حرفها بدهکار نيست
تماس؛ يه تماس بيست دقيقه ای ، مثل هميشه ، کلی انرژی مثبت گرفتی ، قدرش رو بدون
بيخيال؛ يک نهنگ در يکی از بنادر صيادی به ساحل اومده ، به من چه مربوط ، بيخيال ، يکی ديگه بره گزارش بنويسه.
مستی؛ دو ساعت کار در يک محيط بسته با فرمالين خالص ، سردرد و سر گيجه ، هر کی ندونه فکر ميکنه مست کردی
تاسف؛ ليست کارهای روزانه ، مدتهاست خط قرمز روی هيچکدوم از اين موارد کشيده نشده ، کی می خوای اينها رو انجام بدی؟
من کيم؟؛ صبح وقت رفتن به اداره ، يه نگاه در آينه ، نکنه من يکی از ياران ميرزاکوچک خان هستم؟! يا نه شايد رابينسون هستم؟!

يک جمع بنـدی کلـی:
پسـر ، انرژی کم آوردی ، به ۱۰ سال پيش برگرد ، درسته ، يه برنامه ريزی ، يه برنامه ريزی دقيق و حساب شده ، هر چند که با پايان اين برنامه ديگه رمقی برات نمی مونه ، ولی اگه می خوای هفته ديگه ماموريت باشی و پشتش يه سر به شمال بزنی ، چاره ای جز اين برات نمونده. ببينم چکار ميکنی.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.18.2004

٭ همانطور که در نوشته قبلی اشاره شد ، زيستگاه فلامينگوها مناطق ساحلی ، درياچه های نمک ، سواحل گلی و باتلاقی است. در اين زيستگاهها انواعی از جلبکهای تک سلولی تاژکدار و سبز زندگی می کنند که قادر به توليد و سنتز « بتـاکـاروتـن » هستند. بتاکاروتن پيش ساز ويتامين A بوده و به رنگ قرمز و نارنجی است. اين جلبکهای تک سلولی نسبت به نوسانات شوری و شرايط بد محيطی بسيار مقاوم هستند و يک نمونه از آنها بنام Dunaliella salina در درياچه های شور ايران نظير اروميه بوفور يافت می شود.


شوری اين درياچه ها به حدی است که کمتر موجود زنده ای قادر به تحمل آن می باشد. در اين درياچه ها نوعی سخت پوست کوچک بنام « آرتميـا » زندگی می کند که از اين جلبک تک سلولی به عنوان غذا استفاده می کند. از طرف ديگر آرتميا يکی از غذاهای اصلی فلامينگوها می باشد. علاوه بر آرتميا گروهی از نرمتنان و سخت پوستان کوچک ديگر هم از اين جلبکهای تک سلولی تغذيه کرده و بتاکاروتن را در خود ذخيره می کنند که طی يک فرآيند شيميائی به رنگدانه های مختلف تبديل می شود.


فلامينگوها در نواحی کم عمق ساحلی با منقار نوک برگشته خود که در حاشيه آن زوائد شانه ای شکلی ديده می شود ، آب را تصفيه کرده و از آرتميا تغذيه می کنند. زبان آنها مانند يک پمپ عمل کرده و به کمک آن آب را به دهان وارد و با فشار از خلال اين اجسام شانه ای شکل خارج می کنند.


نکته اينجاست که همراه با آرتميا مقادير زيادی از جلبکهای سنتز کننده بتاکاروتن هم خورده می شوند ولی اگر آرتميا از رژيم غذائی فلامينگو حذف شود رنگ صورتی و قرمز بال و پر اين پرنده از بين می رود.
چـــــرا؟
دستگاه گوارش فلامينگو قادر به توليد رنگدانه های لازم از بتاکاروتن ، که يک ماده اوليه است ، نمی باشد. آرتميا با خوردن جلبکهای تک سلولی حاوی بتاکاروتن ، اين ماده اوليه را به رنگدانه های نظير « Astaxanthin » تبديل و در خود ذخيره می کند. فلامينگو با خوردن آرتميا ، آن هم به مقدار بسيار زياد ، اين رنگدانه را بدست آورده و در بافت چربی خود ذخيره می کند. اين رنگدانه هنگام رشد پرها ، در آنها ذخيره شده و موجب می شود پرهای اين پرنده رنگ صورتی و قرمز داشته باشند.
همانطور که می دانيد ، پرهای پرندگان دائما در حال ريختن و از نو رشد کردن می باشند. بنابراين هرگاه آرتميا از رژيم غذائی فلامينگو حذف شود ، پرهای جديدی که رشد می کنند و جای پرهای قديمی را می گيرند ، سفيد بوده و بدين ترتيب ديگر آن رنگ صورتی و قرمز ديده نمی شود. در باغ وحش برای نگهداری فلامينگوها رنگدانه های لازم ، در رژيم غذائی اين پرنده لحاظ شده و بصورت مصنوعی به آنها داده می شوند تا همواره رنگ اين پرندگان حفظ شود.
پس جواب سئوال متن قبلی « آرتميـا » بود.

پ.ن:
هميشه در نوشتن اين قبيل مطالب سعی ميکنم تا حد امکان ساده و بدور از اصطلاحات تخصصی باشه تا مورد استفاده عمومی پيدا کنه. شايد خنده دار باشه ولی وقتی اين نوشته رو می خونم و از ديد يک خواننده که رشته کاريش بيولوژی جانوری هست بهش نگاه ميکنم ، هزار تا ايراد ازش ميگيرم. اين رو گفتم تا اين دسته از دوستان من رو بازخواست نکنن که:
کاپيتان ، خدائيش خودت فهميدی چی نوشتی؟؟؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.16.2004

٭


از تيتراژ سريال «خانـه بـه دوش» خيلی خوشم اومد. علاوه بر موزيک جالبی که داشت ، تصاوير بسيار زيبائی از پرنـده ها را نشون می داد که مدتها بود نديده بودم. چقدر هم جالب آواز خوندن «چکاوک» رو با موزيک تنظيم کرده بودند. تعدادی از پرنده هائی که انتخاب کردند چکاوک ، اگـرت ، لک لک ، زنبـورخـوار ، کشيـم ، فالاروپ گردن سرخ ، جغد کوچک و فلامينگو بودند.
نکته بسيار جالبی در مورد رنگ قرمز پرهای فلامينگوها وجود داره و بعيد بدونم کسی ازش اطلاع داشته باشه. اين پرنده با منقار نوک برگشته و قلاب مانندش که در حاشيه اون زوائد شانه مانندی ديده ميشه ، با فيلتر کردن آب از پلانکتونهای موجود در آب تغذيه ميکنه. زيستگاه اصلی اونها مناطق ساحلی ، درياچه های نمک ، سواحل گلی و باتلاقی است. بدن بسيار حساسی دارند و معمولا وقتی در قفس و در باغ وحش نگهداری می شند ، دربرخورد با ديواره قفس شديدا آسيب می بينند و زخمهای بدخيمی برميدارند. آشيانه اونها توده ای کاسه مانند و از گل ساخته ميشه. جوجه های اين پرنده از نظر شکل ظاهری شبيه والدين هستند ولی رنگ پرهاشون خاکستری مايل به قهوه ای است. هنگام پرواز گردن و پاها در امتداد بدن قرار ميگيرند. برخلاف پليکانها و حواصيلها که هنگام پرواز گردن رو جمع ميکنند و هنگام پرواز گردن اونها به شکل حرف « S » ديده ميشه. رنگ قرمز پرهای اونها تحت تاثير نوع رژيم غذائی اونهاست و اگه غذای اونها فاقد يک موجود خاص باشه ، هيچوقت رنگ پرهاشون قرمز نميشه.
کسی می دونه اونها چی بايد بخورند تا پرهاشون قرمز بشه؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.13.2004

٭ از کامنتهای دوستان اينجور متوجه شدم که برداشت اونها از نوشته قبليم اينه که ما در برخورد با مشکلات از هر نوعی که باشه ، دست روی دست بگذاريم و بشينيم دعا کنيم و ذکر بگيم و به اين اميد باشيم که چون به خدا توکل کرديم ، همه چيز درست ميشه. نه اينطور نيست و شايد خلاصه نوشتن اون مطلب اين شبهه رو در دوستان بوجود آورده باشه.
رحمت و لطف بی دريغ خدا در اختيار انسان قرار گرفته و هر کسی بسته به لياقت و درجه اعتقاد خودش از اين رحمت برخوردار ميشه. ما در واجهه به مشکلات تمام تلاشمون رو ميکنيم و در اين تلاش لطف و مدد خدا رو از درگاهش می خواهيم. منظورم از توکل به خدا ، درخواست کمک و ياری خداوند هست برای رسيدن به هدفمون و نه چيز ديگه.
ناصر ، دوست عزيز؛
در اينکه اونی که اون بالاست ، مسيرهای زيادی رو جلوی پای ما گذاشته شکی نيست ولی اينکه به هزار و يک دليل بخواد رابطه ای برقرار بشه يا نشه ، برای من قابل قبول نيست. در اينصورت مبحث مختار بودن و اختيار داشتن انسان در انتخابی عمل کردنش زير سئوال ميره و اينطور به نظر مياد که سناريوی زندگی اون فرد از قبل نوشته شده و اون بايد در اين قالب از پيش تعيين شده قرار بگيره و بصورت اجباری نقشش رو ايفاء کنه. اتفاقا به نکته خوبی اشاره کردی ، بله ، مسيرهای زيادی وجود داره و اين ما هستيم که انتخاب ميکنيم در کدوم مسير قدم بگذاريم. نکته ديگه اينه که چيزی که سرنوشت ناميده ميشه ، حتمی و لازم الاجرا نيست و در طول زندگی بارها و بارها تغيير ميکنه و نوع تغييراتش حالا چه مثبت و چه منفی ، تحت تاثير مستقيم اعمال روزانه ماست. تجربه نشون داده که تنها يک حرکت بسيار کوچيک چه بصورت عمدی و چه بصورت سهوی ميتونه کل مسير رو تغيير بده و انسان سر از جائی در بياره که اصلا تصورش رو هم نمی کرد. متاسفانه اين فکر در ذهن خيليها هست که حتی اين تغييرات هم خواست خداوند بوده که در زمان مشخصی ، حرکتی از ما سر بزنه که مسيرمون عوض بشه. اين مطلب هم با بحث اختيار داشتن انسان منافات داره. اگه انسان مختار نبود ، دليلی برای آفرينش وجود نداشت و کل آفرينش زير سئوال می رفت.
در لايق بودن افراد برای رسيدن به خواسته هاشون از هر نوعی که باشه ترديد نکن. اين حرف من نيست که در لحظه نوشتن اون مطلب به ذهنم رسيده باشه. اين مطلب گفتار بزرگانی هست که از مصاحبت اونها در اين مدت بهره مند بودم. بسط دادن اين مطلب ، طولانی ميشه و در قالب يک نوشته وبلاگی نمی گنجه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.12.2004

٭ وقتی در رسيدن به چيزی ناکام ميشيم ، بجای اينکه زانوی غم بغل کنيم و زبان به شکوه و شکايت از خدا باز کنيم ، بهتره کمی فکر کنيم و دليلش رو بفهميم. همه ما به اندازه لياقتمون از رحمت خداوند بهره مند ميشيم. شايد صلاح در اين باشه که اون چيز رو هيچوقت نداشته باشيم. گذشت زمان خيلی چيزها رو روشن ميکنه و دير يا زود پی به دليل اين ناکامی خواهيم برد.
در روابط بين افراد هم همين قضيه صادق هست. دل کندن از کسی که دوستش داريم خيلی سخته. زمان لازمه تا بشه همه چيز رو فراموش کرد. در چنين مواردی دو حالت بوجود مياد. يا ما اونقدر لايق نيستيم که اون فرد رو در کنارمون داشته باشيم يا اينکه طرف مقابل لايق اين محبت و عشق نيست. اينکه کدوم حالت قضيه درسته ، با گذشت زمان معلوم ميشه.
بله ، گذشت زمان و صبر کردن. صبر کردن چيزیه که خيلی با اون آشنا هستم. صادقانه بگم که دليل بسياری از ناکاميهام رو با همين صبر پيدا کردم و الان خدا رو شکر ميکنم که تنهام نگذاشت و من رو به حال خودم رها نکرد.

معتقدم خدا علاوه بر بهشت و جهنمی که در اون دنيا ساخته ، يه بهشت و جهنم هم در اين دنيا داره. مطمئنا تا تقاص بديهامون رو در اين دنيا نديم ، به همين راحتی به ديار ديگه نميريم.

پس بهتره همه چيز رو بخدا واگذار کرد و هميشه گفت:
خـدايـا ، تـوکـل بـه تــو

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.09.2004

٭


بعد از گذشت نزديک به ۲۰ روز ، يکی از دوستان عزيز ، « مهدی » در کامنتش آدرس دو سايت رو برام نوشت که آموزش پاک کردن مرغ هست. اين سايـت واقعا جالبه. تکه تکه کردن مرغ رو قدم به قدم آموزش ميده. دستت درد نکنه دوست خوبم.
راستش از روزی که اون مرغ بيچاره رو زدم لت و پار کردم ديگه روم نشد برم يه مرغ بخرم و به خوردن ماهی و ساير غذاهای بدون مرغ قناعت کردم. حالا با ديدن اين سايت فکر کنم بتونم يه مرغ رو آبرومندانه تکه تکه کنم. شما هم يه نگاه به اين سايـت بندازين. خيلی جالبه.

و اما حرفی داريم برای يکی از دوستان. شايد بهتر بود براش ايميل ميزدم ولی ترجيح دادم اينجا حرفهام رو بگم تا شايد برخی از دوستان مشترکمون هم يه چيزی بهش اضافه کنن. نمی دونم وبلاگم رو می خونه يا نه ولی اميدوارم حداقل اين نوشته رو بخونه و يه کم فکر کنه.

دوست عزيزم؛
واقعا از کارهات تعجب ميکنم. چرا اينقدر ضعيف شدی و کارهائی ميکنی که واقعا ازت بعيده؟ عزيز من دنيا به آخر نرسيده و اين رو بدون هميشه بايد انتظار يه همچين وقايعی رو در هر رابطه ای داشت. من بنا به دلايلی که نه برای تو و نه برای بقيه قابل قبول هست ، مدتيه که باهات تماس نگرفتم. ولی دورادور در جريان کارهات هستم و تا حدی می دونم در اين مدت چه اتفاقاتی افتاده. فقط ازت می خوام يه کم به عاقبت کارهائی که داری ميکنی فکر کنی و اميدوارم قدرت پيش بينی نتيجه اونها رو هم داشته باشی. اين رو بدون ، ادامه اين قبيل کارها نه تنها چيزی رو درست نمی کنه ، بلکه همون ارزش و اعتبار باقيمونده رو هم زير سئوال ميبره. چه بهتره که با شهامت همه چيز رو قبول کنی و از کنار اين موضوع مردانه بگذری. بدون که حق به حق دار خواهد رسيد. نمی خوام قضاوت کنم و در اون حد هم نيستم که چنين کاری رو بکنم. فقط بقول دوست عزيزی که اينروزها مثل برادر در کنارته ، يه کم از بالا به اين قضيه نگاه کن. تو الان چنان غرق کينه و انتقام شدی و چنان خودت رو درگير اين قضيه کردی که نمی تونی منطقی فکر کنی. حرفهای من و ديگران هم شايد بيفايده باشه. ولی وظيفه حکم ميکنه که اين چيزها رو بهت بگم. تو هم در جريان درگيری من بودی. با اينکه هيچ دلم نمی خواست کسی از اين درگيری مطلع بشه. ولی خوب چه ميشه کرد ، حساب اون ميانبر رو نکرده بودم.
در آخر هم بايد بگم واقعا متعجبم از اينکه نتونستی استفاده لازم رو از اون دوست گرانقدر و سنگ صبور مهربون داشته باشی. واقعا حيف شد نتونستی از اين فرصت طلائی که خيلی ها حسرتش رو دارن ، استفاده کنی. يه نگاه هم به اين نوشته بنداز. شايد ديدت رو بيشتر باز کنه.
تا پايان اين ماه مبارک چيزی نمونده ، حيفه که در اين روزهای باقيمونده ، فرصت رو از دست بدی. برای يکبار هم که شده ، چشمات رو به روی خيلی از چيزهائی که آزارت ميده ببند. از ته دل دعا کن. برای خودت که خدا کمکت کنه که آروم بشی و اين امکان رو بهت بده که از نو شروع کنی. دعا کن براش که در زندگيش موفق بشه. اگه دوستش داری يا دوستش داشتی اين دعا رو براش بکن. مطمئن باش خدا هرگز بنده خودش رو فراموش نمی کنه. اميدوارم قدر اين روزهای باقيمونده رو بدونی. برات دعا ميکنم که هر چه زودتر به خودت بيائی.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.07.2004

٭ چه خوبه که آدم هميشه يک نيم نگاهی به گذشته داشته باشه. اينکه چی بود و الان چی هست. موفقيتهائی که الان داره رو چطوری بدست آورده و در گذشته چه مشکلاتی داشته. چه کسی کمکش کرده تا به وضعيت کنونی برسه. به قول يکی از عزيزانم ، واقعا در دعاهامون هميشه بايد از خدا بخواهيم که بهمون يه کم « جنبـه » هم بده. واقعا بايد ترسيد از روزی که گدائی معتبر بشه.
هفت سال پيش همکارم شد. از ظاهرش و طرز برخوردش معلوم بود که آدمی بسيار ساده است. يه کم دستپاچگی در کارهاش داشت که برميگرده به دوران تحصيلش و اينکه آموزش درستی نداشت. حسرت اين رو داشت که يه روزی مجری يه پروژه بشه ، بشينه پای کامپيوتر و داده ها رو آناليز کنه. در همون دوران برای يکی از همکارانم مشکلی بوجود اومد و استعفاء داد و رفت. پروژه ناتمومش رو به اين دادند. اتمام فاز عملياتی ، آغاز مشکلاتش بود. اون موقع وقتم آزاد بود و ۷۰ درصد کارهاش رو انجام دادم. در اين مدت سعی کردم کارها رو خودش انجام بده تا ياد بگيره چکار کنه.
مدتی بعد رئيس بخش منتقل شد. خودش هم نفهميد چطور حکم رياست بخش رو بهش دادند. شايد در رويا هم چنين روزی رو نمی ديد. وقت تصفيه حساب رسيده بود. تمام عقده های اين چند سال رو در کمتر از چند ماه خالی کرد. کار بجائی کشيد که درخواست کردم به بخش ديگه منتقل بشم. بچه های تهران شديدا مخالفت کردند و گفتند کاری به کارش نداشته باش ، کار خودت رو بکن. چشم به روی تمام ناجوانمرديهاش بستم و باز هم در کنارش بودم و کمکش کردم. برای هر جلسه و دفاعيه که داشت ، بدون اينکه کسی بفهمه کارهاش رو انجام دادم و البته اينم بگم که تمام افتخاراتش مال خودش شد. معدود افرادی می دونستند که من هم در اين گزارشات سهيم هستم.
گويا هنوز عقده هائی براش باقی مونده. هنوز هم از اين ناراحته که بچه های دفتر مرکزی ، بخش رو به اسم من می شناسن و کارهائی رو که اون بايد انجام بده از من می خوان. وقتی هم ميگم به خودش بگين در جواب ميگن نمی تونه انجام بده.

دوست عزيز؛
تو که هنوز هم فرق يه CD تصويری و mp3 رو نمی دونی ، هنوز هم با يه Error ساده کامپيوتر دست و پات رو گم ميکنی ، هنوز هم در آماده کردن Power point گزارشاتت مشکل داری ، هنوز وقتی گزارش نهائی می نويسی بقيه من رو بازخواست ميکنن که چرا گزارشت رو نخونده به تهران می فرستيم ، طاقت پذيرش هيچ انتقادی رو نداری ، اگه وساطت من نبود تا بحال بارها تکنسينها تو روت وايساده بودن ، ....
هيچ می دونی که چرا رئيس بخش شدی؟ هيچ می دونی چرا حاضر نشدم با حفظ سمت اين پست و دو پست سازمانی ديگه رو قبول کنم؟ هيچ می دونی چرا اصلا در کارهای بخش دخالت نکردم؟ هيچ می دونی چرا در جلسات شرکت نمی کنم و تنها می فرستمت؟ ...
نه ، نمی دونی. نبايد هم بدونی. جز اين هم انتظاری ازت نيست. شايد يه روز خودم بهت بگم. اونروز قيافه ات واقعا ديدنی ميشه. کمی صبر داشته باش. روزهای جالبی در پيش خواهی داشت. فقط صبر کن. می دونم هنوز هم از شوک ديدن نامه ای که برام رسيده بيرون نيومدی. شايد برای تو رئيس بخش بودن و شرکت در چند جلسه ، مهم باشه. ولی برای من چيز ديگه ای مهم بود که تلاش چهار سال پيگيری و خون دل خوردنم رو دارم ميبينم. در کنار همه پروژه های تحقيقاتيم ، يه پروژه هم برای خودم و زندگيم نوشتم. فاز مطالعاتيش تموم شد. فاز عملياتيش هم تموم شد. آناليز داده ها رو هم تموم کردم. حالا منتظر نتيجه هستم. مطمئن باش يه همچين پروژه ای رو هرگز نمی تونی انجام بدی. هرگز.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.04.2004

٭ منتظرم
منتظر روزی که شمارش معکوس آغاز شود
بار سفر ببندم
به دياری روم که سالهاست آرزو دارم



چه فکر ميکنی
جهان چو آبگينه شکسته ايست
که سرو راست هم در او شکسته می نمايدت
چنان نشسته کوه در کمين دره های اين غروب تنگ
که راه بسته می نمايدت
زمان بی کرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی ست اين درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشيب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
اميد هيچ معجزی ز مرده نيست
زنده باش

هـ. ا. سايـه


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.01.2004

٭ به تو مديونم
به تو که در بدترين شرايط در کنارم بودی و هر وقت دلتنگ می شدم صبورانه به حرفها و درددلهام گوش دادی و با صدائی که آرامش خاصی داره ، طوفان درونم رو خاموش کردی.
به تو که من رو آشتی دادی با چيزهائی که مدتها با اونها قهر بودم.
به تو که به من ثابت کردی توانائی مقابله با خيلی چيزها رو دارم.
به تو که يادم دادی صبور باشم.
به تو که هنوز هم در کنارم هستی و باز هم کمکم ميکنی.
بدون تو هم اين دوره ها سپری می شد. ولی وقتی فکر ميکنم ميبينم با کمک تو چقدر راحت تونستم با مشکلاتم کنار بيام. با کمک تو ناممکن ذهنم رو ممکن کردم.

مدتها در اين فکر بودم که کسی رو پيدا کردم تا گلدان خالی گوشه اتاقم رو پر از گلهای نرگس کنه. ولی انگار روزگار بازی ديگری رو برام تدارک ديده بود. اون گلدان هنوز هم خاليه ، ديگه به فکر اين نيستم که کسی رو پيدا کنم تا پرش کنه. گلدان خالی هم زيبائی خاص خودش رو داره. شايد به همون نقش و نگار رنگارنگ روی گلدون قناعت کردم و گلدان بی گل رو با اون نقش و نگارش برای هميشه نگهداشتم.

به تو مديونم
به تو که ارزش گلدان بی گل رو نشونم دادی.
اميدوارم اونقدر لايق باشم تا هميشه صبورانه به حرفهام گوش بدی ، چشمانم رو به روی خيلی چيزها باز کنی و من رو با خودم آشتی بدی.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home