-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

1.23.2005

٭ پــرواز ...

تنها سه يا چهار روز ديگر در اينجا خواهم بود. هنوز هم در باورم نيست که واقعا اين دوره طولانی سپری شده است. هرگز در رويا هم نمی ديدم که روزی بليط سفرم يکسره باشد.

اين سه ماه انتظار بسيار دشوار بود ولی دشوارتر از آن هفته آخر بود. رای کميسيون برخلاف انتظارم بود. شکر خدا تلاش تمامی دوستان به ثمر نشست و به جائی می روم که آرزويم بود.

اينروزها به هر جا که نگاه می کنم ، خودم را ميبينم. در آزمايشگاه ، کتابخانه ، سالن سمينار ، خليج نزديک اداره ، صيدگاهها ، اتاقم و ... انگار همين ديروز بود که پا به اينجا گذاشتم. حوادث و خاطرات دائم تکرار می شوند. ميز کارم از هفته ديگه خالی خواهد بود. ميزی که هميشه مرتب بود و در کشوی اول می شد يک لوازم التحرير فروشی کوچک را ديد. چه گزارشات و مقالاتی که پشت اين ميز نوشته شد. گاهی بغض می کنم. آيا واقعا دلم برای اينجا تنگ خواهد شد؟

روزی که پا به اينجا گذاشتم ، دلم مالامال غم بود. يک دانشجوی تازه فارغ التحصيل که هنوز در دستانش رنگ ماژيکهای وايت برد ديده می شد. در سر آرزوهای زيادی داشتم و بر اين باور بودم که به مراد دل رسيده ام. ولی امروز رد پای هشت سال زندگی در غربت را در چهره ام ميبينم. هشت سال دوری از زندگی واقعی.

شايد روزی بنويسم که کجا بودم و چه بر من گذشت. شايد آنروز نوشته هايم برای شما معنا پيدا کند. امروز به خود گفتم:
کاپيتان ، دل از آبی دريا ببر و دل به آبی آسمان ببند ، دو ساعت وقت داری خدا را نزديکتر لمس کنی ، چشمانت را ببند و از صميم قلب آفريدگارت را صدا کن ، سپاسگزار باش که با خاطره ای خوش می روی ، روزی که آمدی گلدان وجودت خالی بود ، ولی امروز که ميروی ديگر تنها نيستی ، به ياد آخرين جمله ات باش « من هم خدائـی دارم » ، می دانم که دلت برای خلوتگاه هميشگيت کنار دريا تنگ خواهد شد ، ولی آنجا هم دريا هست ، خلوتگاه ديگری پيدا کن.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home