٭
آخـريـن روز ...
امروز آخرين روز اقامتم در اينجاست و تنها چند ساعت ديگه مونده تا برای هميشه از اينجا برم. از صبح تا به حال هر کاری انجام میدم با خودم ميگم که اين آخرين باره که در اينجا اين کار رو ميکنم. جالب موقع کارت زدن بود ، شماره کارتم ۲۰ بود و شماره حساب بانکيم ۲۱. هميشه سر اين شماره ها با همکارانم کل کل می کردم. وقتی بوق دستگاه بلند شد و خروجم رو ثبت کرد ، گفتم اين کارت برای هميشه در اينجا بسته شد.
نيم ساعت به پايان وقت اداری ، راه افتادم تو بخشها و با همکاران خداحافظی کردم. وقتی دستم در دست اونا بود ، بغض گلوم رو فشار ميداد و خيلی خودم رو کنترل کردم که اشکم رو کسی نبينه. عجيبه که هميشه لحظه شماری می کردم تا يه روز از اينجا برم و حالا ميبينم که واقعا بهش وابسته شدم و دل کندن ازش يه کم سخته برام.
کمی خاطراتم رو مرور کردم و ديدم که اگه جوانه تازه پا گرفته گلدون تنهائيم نبود ، اين روزها واقعا برام عذاب آور می شد. نمی دونم دارم به خودم دلداری ميدم يا واقعا حقيقته ، که طولانی شدن بيش از حد درست شدن کارم برای رفتن ، شايد به اين دليل بود که با خاطری خوش و شيرين از اينجا برم و اين گلدون که موقع آمدنم خالی بود ، حالا با يک جوانه زيبا برگرده. همون جوانه ای که در شب وداعم با دريا ، مهمان من و دريا بود.
دو روز پيش رفتم دريا. بوی دريا رو که از دور حس کردم ، دلم گرفت. آيا امشب آخرين شبی است که ميبينمش؟ همکارم همراهم بود. بهش گفتم تنهام بزار می خوام با خودم يه کم خلوت کنم. رو ماسه ها قدم زدم و فقط به صدای امواج دريا گوش دادم. ايستادم و نگاش کردم. چشمام طاقت نياوردن و چند قطره اشک رو گونه هام سرخورد. کی باورش می شد که روزهای سخت من بالاخره تموم شده باشه. احساس کردم در جمع دو نفره من و دريا يه چيزی کمه. يه چيزی که باعث شده بود ، احساس خوبی داشته باشم در روزهای واپسين اينجا. درسته ، همون جوانه گلدون تنهائيم.
ديدم ساکته ، صداش کردم ، فقط يه چيزی گفت که متوجه بشم هنوز تماسم برقراره ، احتياجی به گفتن نبود ، می دونستم که اشک اونم در اومده ، فقط خوشحال بودم که از صدام نفهميده که چشمام غرق شدند و ديگه جائی رو نميبينن.
برای چند روز وبلاگم سوت و کور ميشه ، تا جابجا بشم و وسايلی که پست کردم برسه و زندگی جديدم رو شروع کنم. البته شنيدم که در محل کار جديدم ، اينترنت خوب جواب ميده و ديش هم دارند. اگه اينجور باشه ، پست بعدی رو از محل کار جديدم می نويسم.
اين آخرين نوشته من در اينجاست و از همراهی همه شما دوستان خوبم که هميشه با من بوديد سپاسگزارم. اون دسته از دوستان که هميشه وبلاگم رو می خونن ، می دونن که اينجا هميشه پر از شکوه و شکايت بود ، مخصوصا در سالی که گذشت و چيزی به پايانش نمونده. اميدوارم از اين به بعد با روحيه تازه ای که پيدا کردم ، ديگه از اون شکايات ننويسم. حالا ديگه تنها نيستم ، تنهائيم پر شده از عطر يک گل زيبا ، همون که در زمستان سرد ، اين نويد رو ميده که در زمستان سرد هم ميشه بهار رو لمس کرد و به آينده اميدوار بود. هميشه با خود خواهم گفت: من هم خدائی دارم و ...