٭ خوب به خاطر دارم که بارها و بارها نمونه های آبزيان رو از ماهی گرفته تا بی مهره ها ، به جائی کاملا جديد و متفاوت منتقل کرديم و هر بار ديديم که در اثر استرس بعضی ها تلف شدند ، بعضی ها که مقاومتر بودند ، نمردند و دچار بيماری شدند و بعضی ها هم تغذيه نکردند و رشد و تکوين اونها مختل شد.
حالا من هم حکم همون نمونه های آزمايشگاهی رو پيدا کردم. با اين تفاوت که اونقدر پوستم کلفت شده که هنوز نمردم ، هنوز بيمار نشدم ، هنوز از تغذيه نيفتادم. ولی کاملا منگ شدم و هنوز نتونستم خودم رو پيدا کنم. شايد وقتی که در جنوب بودم ، يک مشکل عمده داشتم که مشکلات ديگه رو حسابی کمرنگ کرده بود و وجودشون رو احساس نمی کردم. حالا که اون مشکل برطرف شده ، بقيه مشکلات يکی يکی دارند خودنمائی می کنند.
يکبار در اينجا نوشتم که انسان تا زمانيکه زنده هست و نفس ميکشه ، مشکل داشته و خواهد داشت. وقتی يکی رو پشت سر ميگذاره ، هنوز تجديد قوا نکرده ، ديگری بهش دهن کجی ميکنه. اين مطلب رو به وضوح دارم اين روزها ميبينم. اونقدر درگيری کاری دارم که شده دو سه روز سراغ کامپيوترم نيومدم.
اينروزها فقط به يک چيز فکر ميکنم:
من بايد مثل گذشته تنها زندگی کنم ، در تنهائی می تونم خودم رو ببينم خودم رو پيدا کنم ، خودم رو باور کنم ، خودم باشم ، بشم همون کاپيتان نمو که کار يک ماه رو در يک هفته انجام می داد. از کارم لذت ببرم و به پروژه ای که برای زندگی و آينده ام نوشتم برسم.