٭ در اين روزهای پر نشيب و فراز ، جای خاليت را بيش از هر زمان ديگر احساس می کنم.
خوردن خرمای نذری هنگام اذان ظهر ، يادت هست؟ روزی که نذری آن روز را می بردم ، چقدر دلتنگت بودم و چقدر افسوس خوردم که کاش بودی و آن خبر خوش را خودم برايت می گفتم. آنروز ، چند دقيقه ای در مکانی مقدس که تو به من معرفی کردی ، تنها نشستم. چشمانم در آن اتاق خلوت و خالی بدنبالت می گشت. با خود می گفتم که وقتی به اينجا ميائی ، کجا می نشينی.
تنها سنگ صبورم که آمد ، افکارم را متمرکز کردم تا هر آنچه در ذهنم مرور می کردم بيان کنم. اما سعی باطلی بود و در وادی ديگری سير می کردم. مگر می شد جلوی احساس را گرفت؟ برايم سخت بود ، ولی قادر به تسلط بر خودم نبودم. هرگز نمی خواستم که چشمان نمناکم را ببيند ، ولی ديگر دير شده بود. وقتی به خود آمدم ديدم تنها نيستم و چشمان او نيز نمناک است.
چقدر جايت خاليست. کاش آن پلی را که شکستی لااقل تحمل قدمهايم را داشت. هيچ باقی نگذاشتی. روزگار بيرحم به سرعت در حرکت است و زمان بی ملاحظه در حال گذشتن. لحظه به لحظه به تاريخی که آرزو می کنم هرگز از راه نرسد نزديک می شوم. چاره ای نيست. تو بگو ، چه بايد کرد؟