٭ از شنبه تا چهارشنبه منتظرم تا پنجشنبه از راه برسه و دو روز رو راحت بخوابم. اونم تو اين هوای بهاری که خواب صبح حسابی می چسبه. صبح بعد از بيدار شدن و خوردن يه چائی تازه دم ، قدم زنان ميرم سر خيابون تا به سرويس برسم. بوی بهار نارنج ديوونم ميکنه. تو مسيرم درخت نارنج زياده و وقتی از کنارشون رد ميشم بوی تازگی و زندگی نو رو ميشه حس کرد. خصوصا وقتی باد ملايمی هم باشه که ديگه وصف ناپذير ميشه.
اين بوی بهار علاوه بر اينکه خاطرات زمان دبيرستان رو برام زنده ميکنه ، به يادم مياره که مادرم دقيقا سال گذشته در چنين روزهائی وقتی ديد من شديدا دنبال عرق بهار نارنج برای يکی از دوستانم هستم ، با اينکه کمر درد شديدی داشت ، نشست و خودش عرق بهار نارنج رو تهيه کرد. خيلی شرمنده شدم و در اون لحظه مغزم کاملا قفل کرده بود که چطور تشکر کنم.
بگذريم داشتم انتظار رسيدن پنجشنبه رو می گفتم؛
دريغ از اينکه يه پنجشنبه يا جمعه رو بتونم راحت بخوابم. تو اين چند هفته اخير که مجبورم اين دو روز رو برم سراغ خونه ام که بعد از رفتن مستاجرم ، احتياج به دستکاری پيدا کرده. روزی نيست که برم اونجا رو ببينيم و چند تا فحش نثارش نکنم.
راستی دنبال يک مستاجر ميگردم ، کسی رو نمی شناسين که خونه بخواد؟ من مثل بقيه نيستم ، به مجردها هم کرايه ميدم. مگه مجردها چه گناهی کردن که مجرد موندن. اتفاقا مجرد بودن عليرغم تمام مشکلات ريز و درشتش ، کلی هم مزايا داره. يکيش اينه که نيمه دوم سال رو می تونم با خيال راحت برم دريای عمان و خليج فارس و باز هم برم دريا ، بدون اينکه نگران کسی يا چيزی باشم.