٭ دقيقا سه ماه از انتقاليم ميگذره. واقعا انتظار اين همه تغيير رو در خودم نداشتم. زندگيم از اون حالت کليشه ای هميشگی که قبلا در جنوب داشتم کاملا خارج شده. نمی دونم خوشحال باشم يا ناراحت. ولی روزی نيست که دلم برای همون زندگی يکنواخت و روتين هميشگيم تنگ نشه. مخصوصا اول صبح که وارد اتاق کارم ميشم و چای اول رو کنار پنجره باز و نسيم خنک می خورم ، ياد چای اول محل کارم در جنوب ميفتم. بگذريم ، هر چی بود ديگه تموم شده و حالا بايد با اين زندگی جديد عادت کنم.
امروز شاهد يک صحنه خيلی باحال بودم. سوار تاکسی شدم و بعد از مدتی خانومی سوار شد که از ظاهرش پيدا بود خيلی محجبه هست. مسيری که ميرفت کرايه اش می شد ۴۰ تومن ، با وسواس خاصی و با کلی انتظار دادن راننده ، دو تا ۲۵ تومنی رو انداخت کف دست راننده که مبادا دستش به دست جناب راننده برخورد کنه و خدای نکرده ميل آقای راننده بجنبه و ...
راننده که متوجه اين جريان شده بود و فهميده بود که اين خانوم چقدر محتاط هست که مبادا در دست انداز و چاله چوله خيابون که ماشين تکون می خوره دستش به دست راننده برخورد نکنه ، ۱۰ تومن باقيمانده پول خانوم رو گذاشت لای انبردستی که زير صندليش بود و گفت خانوم بفرمائين.