-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

5.10.2005

٭ ساعت ۸ صبح روز جمعه است ، هوا به شدت ابری و بارونی شده ، صدای تلفن بلند ميشه ، سراسيمه پا ميشم و گوشی رو برمی دارم ...
نفهميدم چطور خودم رو به بيمارستان رسوندم ، دوان دوان و خيس از بارون ميرم تو سالن تا برسم به ICU ، چرا اسم پدر رو پاک کردن؟ باورم نمی شد ، پرستار که مياد ازش می پرسم چی شده؟ ديگه چيزی نشنيدم ، آغوش برادرم بود و گريه من و اون ...

هنوز لذت دور هم بودن در خانواده رو حس نکردم ، هنوز پای صحبتهاش ننشستم ، هنوز با هم سفر نرفتيم که دست تقدير پدرم رو هم مانند عمويم از من گرفت. عمويم که شهيد شد من تازه وارد دوره راهنمائی شده بود و تازه داشتم می فهميدم که داشتن عمو چه لذتی داره. بعد از هشت سال دوری از خونه ، تازه داشتم حس می کردم که کانون گرم خانواده يعنی چی که باز هم تنها شدم. تو اين چند روز همه فاميل اينجا بودند ولی حالا تنها شديم و چقدر جای خالی پدر نمود پيدا کرده. يادمه روزهای اول که کامپيوتر رو باز کرده بودم شبها ميومد روی تختم می نشست تا عکسهای جنوب و دريا رو ببينه ، مثل هميشه ازم می خواست موزيک هائی رو که باهاش خاطره داره براش بگذارم. مادر هم به جمع ما می پيوست و سه نفری عکسها رو می ديديم و در همين حال خواهرم با يک سينی چای ميومد تو اتاقم.

اميدوارم خواهرم و مادرم آروم بشند و اينقدر بی تابی نکنند ، من و داداشم پيش اين دو نفر خيلی خودمون رو کنترل می کنيم ولی در خلوت ...

پدر ، جات خيلی خاليه ، برات آرزوی رحمت و غفران دارم ، مسئوليت سنگينی رو برام گذاشتی و رفتی ، اميدوارم بتونم از عهده اش بر بيام.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home