-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

5.27.2005

٭ اشک تو چشماش جمع شده بود و سيگار رو با سيگار روشن می کرد. هيچوقت تو اين ۲۵ سال رفاقت اينجوری نديده بودمش. کلا آدمی نيست که بخواد سفره دلش رو پيش کسی باز کنه و درددل کنه. بعد از گذشت ۶ سال از ازدواجش که من تصور می کردم ازدواج موفقی داشته ، کنارم نشست و چيزهائی تعريف کرد که هاج و واج مونده بودم. بهتر ديدم که بريم بيرون و طبق معمول رفتيم يه قهوه خونه سنتی که اسمش رو گذاشته بوديم « حسن آنوفل ».
خيلی سخته که شريک زندگی آدم ، اونقدر درک نداشته باشه که متوجه شرايط و مشکلات همسرش باشه و نابجا حرفی بزنه که تموم عشق و محبتی که وجود داشته بره زير سئوال. امروز هم با هم بوديم و باز هم حرف ما همين قضيه بود. متوجه شدم که اين مشکلات يکروزه بوجود نيامده و سابقه اون برمی گرده به همون روزهای اول زندگی مشترکشون. کوتاه آمدن بيش از حد ، توقع طرف مقابل رو بالا برده بود و حالا مخالفت کردن و به تنگ آمدن از شرايط نابسامان زندگی ، باعث شده که خانم رو ترش کنه و با اوقات تلخيهاش زندگی رو به کام هر دو نفر تلخ کنه.
کوتاه آمدن هم حدی داره و دوستم متاسفانه بيش از حد مراعات کرده بود و باز هم متاسفانه همسرش جنبه اين همه چشم پوشی رو نداشت. در چنين شرايطی تنها کاری که از دست کسی مثل من برمياد اينه که فقط شنونده باشه و هيچ حرفی نزنه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home