٭ طبق يک عادت قديمی هر از گاهی عملکرد کاريم رو مرور می کنم و بر اين اساس برای آينده برنامه ريزی می کنم و به خودم نمره ميدم. صادقانه بايد بگم که از کارم در اين مدت که به شمال منتقل شدم اصلا راضی نيستم. بالغ بر چهار ماه ميشه که منتقل شدم ولی بدترين و افتضاح ترين دوره کاريم در همين مدت بود. ليست کارهائی که بايد انجام بدم رو روی ديوار کنار کامپيوترم چسبوندم ولی هنوز يک موردش هم انجام نشده. يادم نميره وقتی يه کاری رو شروع می کردم ، شب و روزم رو گم می کردم و تا تمومش نمی کردم آروم و قرار نداشتم. توان انجام کار رو از دست دادم و با يک ديد سطحی به اين نتيجه ميرسم که انگيزه هام از بين رفته و بايد سعی کنم اون انگيزه ها رو دوباره در خودم بوجود بيارم. در اين بين اتفاقات ريز و درشت زيادی هم افتاده و مانع شده تا بتونم خودم رو پيدا کنم. وحشتناکترين و تاثيرگذارترين اين اتفاقات فوت پدر بود که کلا مسيرم رو عوض کرد.
هميشه معتقد بوده و هستم که زندگی بايد تنوع داشته باشه و نبايد به يکنواختی کشيده بشه ولی اگه عاملی که باعث بهم خوردن اين يکنواختی ميشه تاثير مخرب داشته باشه ، دعا می کنم که همون يکنواختی ادامه پيدا کنه تا پسرفت نداشته باشم.
از صبح امروز تا بحال بدجوری اعصابم خورده و يه جورائی از خودم متنفر شدم که اينقدر تنبل شدم و ديگه مثل سابق نيستم. گاهی به سرم ميزنه که برگردم جنوب و عليرغم تموم مشکلاتش باز هم اونجا کار کنم. جنوب اين خوبی رو داشت که به دور از هر نوع هياهو و معضلات اينجا ، در کمال آرامش کار می کردم.
گاهی دلم برای اتاق هميشه ساکتم در جنوب تنگ ميشه ، دلم برای آرامش و سکوت ساحل اونجا تنگ ميشه ، دلم برای تا زانو در دريا رفتن تنگ شده ، دلم برای نون و پنيری که ساعت دو صبح می خوردم تنگ شده ، دلم برای زمانی که وقتی گزارشهام رو جلد شده می ديدم و همه خستگی هامو فراموش می کردم تنگ شده ...
هيچ چيز به اندازه کارم برام اهميت نداره ، حتی زندگی خصوصيم که به اعتقاد بعضی ها که مثل مگس در گوشم وزوز می کنند و ميگند دارم زمان رو از دست ميدم و بايد از اين وضع خارج بشم.