-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

8.26.2005

٭ سفرهای مارکوپولوئی من شروع شده و برای يک هفته بايد به ماموريت برم. بعد از اين ماموريت هم احتمالا يه ماموريت طولانی ميرم که شايد يه ماه طول بکشه. هر ماموريت و هر سفر همراه با يه تجربه تازه و آشنائی با چيزهای تازه هست. چه خوب که در اين سفرها دوستان و همکاران خوبم همراهم هستند و از بودن در کنارشون لذت ميبرم.

در سفر اخيرم که تهران بودم يکی از دوستان رو ديدم که ماجرای جالبی برام تعريف کرد و با اجازه خودش اون رو اينجا می نويسم:
يه شب که از زور بيکاری نشسته بود پای نت و مثل هميشه علاوه بر مسنجر ، چند تا نرم افزار ديگه برای چت کردن باز کرده بود ، با يه نفر آشنا ميشه که طبق معمول اينجور آشنائيها با ASL شروع شد و در نهايت با ميشه شما رو Add کنم به پايان رسيد. در شبهای بعد اين آشنائی بيشتر ميشه و قبل از اينکه همديگه رو ببينن طرف مقابل ميگه: از افکارت خيلی خوشم اومده و چه خوب ميشد اگه دوست پسری مثل تو داشتم. رفيق ما هم که ديد طرف تو چتهاش حسابی کلاس گذاشته و طوری نشون داده که باب ميلش بوده ، موافقت ضمنی ميده. يه مدت ميگذره و اونها هنوز هم ديگه رو نديده بودند که کار به جاهای يه کم باريک ميکشه و يه چيزی تو مايه های عزيزم ، جونم ، شکلک قلب و ماچ و ... رد و بدل ميشه.
روز ديدار نزديک ميشه و يه جای شلوغ که دست بر قضا تو محل رفيق ما بود قرار ميگذارند. رفيق ما چون خيلی لوطی بود عکس خودش رو فرستاده بود که طرف وقتی اونو ديد بشناسدش ولی اون خانم عکسی نفرستاده بود. سر قرار رفيق ما مثل ميخ سر جاش ايستاده بود و از پشت عينکش دور و بر خودش رو اسکن ميکرد و سرچ می گرفت تا پيداش کنه. غافل از اينکه تا چند لحظه ديگه هاردش Crash ميکنه!!! در حال سرچ کردن فقط مانتوئی ها رو گزارش می گرفت و سرچ رو فيلتر کرده بود که از فلان سن به بعد نــــه ، چادری نــــه و ....
بالاخره انتظار به سر ميرسه و يکی ميگه آقای ... سلام. رفيق ما هم وقتی طرف رو ميبينه با اون ته مونده انرژی که براش باقيمونده بود ميگه سلام و همونجا Hang ميکنه. وارد کافی شاپ ميشند که از قرار پاتوق بروبچه ها بوده و همه چهار چشمی اينا رو نگاه می کنند. حتی صاحب کافی شاپ هم يکه می خوره که اين دو تا چطور با هم رفيقند و چرا اينجا اومدند.
آخه طرف رفيق ما علاوه بر مانتو و مقنعه ، يه چادر مشکی هم داشته و دستکش هم دستش بود و اگه يه روبند هم ميگذاشت ديگه همه چی کامل می شد. اصلا اون تصوری که رفيق ما داشت با واقعيت مطابق نبود ، حتی به اندازه ۵ درصد. رفيق ما به زور چيزی رو که سفارش داده بود می خوره و هی به ساعتش نگاه ميکنه و خدا خدا ميکنه که يه آشنائی از راه نرسه و اونو در اين وضعيت نبينه که از فردا همه براش داستان بسازند. طرف مقابل هم انگاری متوجه بی تابی رفيق ما ميشه و خلاصه يه جورائی که نمی دونم چه جوری بود اين ديدار به پايان ميرسه و ...

فکر کنم اکثر دوستانی که با چت و اينجور چيزا در ارتباط هستند ، همچين تجربه ای داشتند. برای خودم که خيلی اتفاق افتاد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home