-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

9.25.2005

٭ بعد از هشت ماه دوری ، از جائی که هشت سال از زندگيم را در آنجا سپری کردم ، ديدن کردم. حال و هوای خاصی داشتم که وصفش برايم مشکل است. از لحظه ای که قدم به فرودگاه مهرآباد گذاشتم تا زمانيکه بازگشتم ، در تمام اين ده روز فقط به ياد روزهای گذشته بودم. اين بازديد موجب شد که به خاطر آورم که چه لطفی از جانب آن حقيقت بزرگ نصيبم شد و چه زود سپاس از اين لطف را فراموش کردم.
در عصر اولين روز ورود به آنجا ، به کشتی ملحق شدم و سفر دريائی آغاز شد. قبل از آغاز اين سفر فرصتی چند ساعته پيش آمد که در محل اقامت سابقم و در کنار همکارانی که با هم بوديم ، باشم. اتاقم را ديدم ، اتاقی که سکوت شبهايش را يا صدای کيبورد می شکست و يا صدای خش خش کاغذهائی که دورادور ميز کارم پخش بودند.
...

شبهای دريا وصف ناپذير است. در اين مدت کوتاه که فرصت بود در دريا باشم ، دلم نمی خواست که بخوابم و اين لحظات زيبا را در خواب گذرانده و از دست بدهم. به همين خاطر هميشه صبح ها ديرتر از باقی دوستان بيدار می شدم. کار همانند سالهای گذشته بود ولی اينبار مديريت با فرد ديگری بود و من همکار بودم. تفاوت نوع کار و اداره گشت دريائی به وضوح قابل لمس بود و تمام سعیم بر اين بود که تجارب سفرهايم را به او منتقل کنم.
...

بالاخره روز آخر رسيد و از کشتی و دريا جدا شدم و با دلی که نمی دانست خوشحال باشد يا غمگين به ديار خود بازگشتم. بهترين دستاورد اين سفر اين بود که هر روز بگويم: خدايا شکرت. واقعا که انسان چه زود فراموش می کند و لازم است تا هر از گاهی با تلنگری بخود آيد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home