-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

10.21.2005

٭ زمانی که خيال می کنيم همه چيز رو فراموش کرديم و برای هميشه در بايگانی قرار داريم ، يک اتفاق ساده که می تونه هر چيزی باشه ، همه چيز رو تازه ميکنه. اين اتفاق ساده می تونه يه موزيک باشه ، ديدن يک عکس يا جملاتی که بی هيچ قصدی از جانب کسی بيان ميشه باشه. اينجاست که دردی که مدتی فراموش شده بود ، باز هم به سراغمون مياد ، مثل زخمی که دهن باز ميکنه و باز هم بايد صبر کرد تا التيام پيدا کنه. يادمه يه بار اينجا نوشتم که روزگار واقعا بی رحمه و انگار قسم خورده که نگذاره راحت باشيم.

شايد خيلی ها زياد به گذشته فکر نکنن و به گذشته و خاطراتش چندان توجهی نداشته باشند. ولی من هميشه گذشته رو با خودم دارم و اتفاقات ريز و درشت و بسيار کم اهميت ، گذشته رو به يادم مياره. می دونم که شايد چندان درست نباشه ولی چاره ای نيست.

برخلاف نظر بعضی ها که از گذشته و تداعی خاطرات ، اين برداشت رو دارند که اون موضوع اينقدر ساده و کوچيک بوده بايد بگم اگر واقعا اون مورد اينقدر کوچيک و بی اهميت و يا پوچ بود ، هيچوقت به خاطر آوردنش ملال آور نمی شد. پس خيلی باارزش بوده که الان با يادآوريش غم رو احساس می کنيم. بعضی چيزها چنان اثر عميقی دارند که تا پايان عمر از ياد ما نمی رند.

کاش می شد همه چيز رو از نو ساخت و منفی ها رو کنار گذاشت. کاش می شد غرور رو از خود دور کرد و با خود رو راست بود. کاش می شد به ندای درون خود گوش سپرد و لجاجت رو کنار گذاشت. کاش می شد به جای ديگری فکر نکرد و پيش داوری رو کنار گذاشت. کاش می شد گذشته رو مرور کرد و حسابی که بسته شد رو باز کرد و از نو شروع کرد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home