:وبلاگهای مورد علاقه |
12.08.2005
٭ من ، بابـی و هشت پـا:
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *دو ساعت از وقت قرارمون گذشته بود که تماس گرفت و گفت تازه کارم تموم شد ، دارم ميام. با عجله آماده شدم تا برم سر کوچه. بالاخره اومد و من بعد از دو سال و نيم رفيق عزيزم رو ديدم. يه کم چاق شده بود ولی همون « بابی » بود. خيلی دلم براش تنگ شده بود و حق هم با اون بود. کوتاهی از من بود و در اين مدت فرصتی پيش نيومد که ببينمش. اين رفيقم همونيه که يه بار در موردش نوشتم و امشب با کلی جستجو از آرشيو وبلاگم « اين لينک » رو پيدا کردم. وقتی به خونه رسيديم طبق معمول سراغ بقيه دوستان رو از هم گرفتيم. بابی سراغ هشت پا رو گرفت. گفتم امروز باهاش تماس داشتم ، قرار بود که بره کلاس. وقتی با هشت پا تماس گرفت ديدم داره آدرس ميده. با تعجب گفتم: مگه می خواد بياد اينجا؟ گفت: آره. تعجب کردم که هشت پا بياد اينجا؟ اونقدر صبح تا شب کار ميکنه که ديگه رمقی براش نمی مونه. يکساعت نگذشته بود که جمع سه نفره ما کامل شد. شوخی ، خنده ، بحث کار ، بازگو کردن خاطرات ، من و بابی تو يه مايه ای بوديم و هشت پا تو يه مايه ديگه. خلاصه که خيلی خوش گذشت. صبح هم بابی زحمت کشيد و ما رو رسوند ، نمی دونم هشت پا به سرويس رسيد يا نه. اونقدر درگير کار شديم و صبح تا شب مثل ... داريم ميدوئيم که يادمون ميره دوستانی هم داريم که در مقطعی از زندگی بهترين خاطرات و لحظه ها رو با اونها داشتيم. می دونم که هر چی بگم توجيهی هست برای کوتاهی خودم و ميشه در بين اين ۲۴ ساعت شبانه روز و هفت روز هفته چند دقيقه ای رو به دوستان اختصاص داد و حالی ازشون پرسيد. برای چندمين بار هست که وقتی يکی از دوستانم رو ميبينم که ازدواج کرده و به خونه اش ميرم به خودم ميگم: اين همونه؟ اينبار هم به خودم گفتم: اين همون بابی هست؟ همون که با حسام قفل کامپيوترش رو تو خوابگاه با يه کليپس و يه تيکه مقوا باز می کردم؟
|