-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

12.23.2005

٭ يلدای پارسال رو يادم نميره. تو حياط خونه قدم ميزدم ، هوا شرجی بود و تو آسمون يه تيکه ابر هم ديده نمی شد. با خودم گفتم: تورو خدا نگاه کن ، مثلا امشب شب يلداست ولی اينجا انگار مرداد ماه هست. بعد از اينکه آخرين پک رو به سيگارم زدم و پرتش کردم گوشه باقچه ، يه نگاه به آسمون انداختم و زمزمه کردم يعنی ميشه سال ديگه خونه باشم.
اون روزها به قول دوستان روی باند پرواز بودم و روزها و دقيقه ها رو می شمردم تا حکم انتقاليم برسه. غافل از اينکه تنها بعد از کمتر از چهار ماه از رسيدن انتقاليم و رفتن به خونه ، يه غم بزرگ تو خونه و دلهامون لانه می کنه.
شب يلدا مثل زمان دبيرستان و دوران نوجوانيم سر به سر مادر گذاشتم و هر ترفندی بلد بودم بکار بستم تا ذهن مادر رو منحرف کنم که از فکر بياد بيرون و کمتر به ياد پدر بيفته. پيش خودم تصور می کردم موفق شدم ولی دقت که کردم اشک خشکيده رو روی گونه های مادر ديدم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home