-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

5.31.2005

٭ وقتی يه نفر زبون آدم حاليش نميشه بايد حالش رو گرفت.
جريان از اين قراره که يکی از رؤسای اداره هوس ميکنه پا کنه تو کفش بر و بچه های بخش مديريت ذخاير. حالا بگذريم که اصلا سر در نمياره و نمی دونه که ما چيکار می کنيم و روش کارمون چيه. از طرفی يه نفر هم که با ما خرده حساب داشته بهش ندا ميده که فلانی که تازه از جنوب به اينجا منتقل شده می تونه همچين آناليزهائی رو روی داده هائی که چند ساله داره خاک می خوره انجام بده.
منشی رو می فرسته سراغم. از لابلای حرفهاش می فهمم که می خواد مقاله بنويسه. حالا نوشتنش که خيالی نبود ولی کسی که رشته کاريش يه چيز ديگه هست چطور می تونه از آناليزها و معادلات « ون برتالانفی ، گولاند ، بورتون و هولت ، شاخصهای رشد و مرگ و مير و ... » سر دربياره و اونها رو تحليل کنه. گفتم: شما اول مشخص کنين که چه مقاله ای می خواين بنويسين تا من همون خروجيها رو براتون آماده کنم. يه کم فکر ميکنه و بعد ميگه: شما هر چی بلدی انجام بده و هر چی به ذهنت ميرسه آماده کن تا ما چند تا مقاله ازش دربياريم. احساس ميکنم اصرار بی فايده هست و اين يارو کلا تو باغ نيست.
بر می گردم اتاقم و ميشينم در چند روز فقط ۱۰ درصد از کارهای بسيار ابتدائی رو انجام میدم و گرافها رو پرينت می کنم و ميبرم اتاقش. امروز که نمونه کار رو ديد چشماش گرد شد و گفت چه زود تموم کردی. گفتم تموم نشد اينها که ميبينين فقط ۱۰ درصد کارهاست و بقيه حدود يه ماه وقت لازم داره ، شما با همين ها استارت کار رو بزنين تا بعد من بقيه رو آماده کنم.

وقتی از اتاقش بيرون آمدم ، قيافه اش رو پيش خودم مجسم کردم که حالا با داشتن ۴۵ گراف ساده از نوع هيستوگرام و فقط ۵ جدول آناليز مقدماتی داده های صيد چی می خواد بنويسه. اگه عرضه داشته باشه با همين ها حداقل سه مقاله می تونه آماده کنه. جالب اينجاست که اکثر دوستان می دونن که می خواد در مورد ارزيابی ذخاير مقاله بنويسه و همچنين می دونن که بر و بچه های بخش ما قراره فقط خروجيها رو براش آماده کنن و نوشتنش به عهده خودشه. من که عمرا برای نوشتن کمکش نمی کنم ، چون نه وقتش رو دارم و نه حوصله. اگه حوصله داشتم کارهای نيمه تموم خودمون رو تموم می کردم. بايد صبر کرد و عاقبت کار رو ديد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.27.2005

٭ اشک تو چشماش جمع شده بود و سيگار رو با سيگار روشن می کرد. هيچوقت تو اين ۲۵ سال رفاقت اينجوری نديده بودمش. کلا آدمی نيست که بخواد سفره دلش رو پيش کسی باز کنه و درددل کنه. بعد از گذشت ۶ سال از ازدواجش که من تصور می کردم ازدواج موفقی داشته ، کنارم نشست و چيزهائی تعريف کرد که هاج و واج مونده بودم. بهتر ديدم که بريم بيرون و طبق معمول رفتيم يه قهوه خونه سنتی که اسمش رو گذاشته بوديم « حسن آنوفل ».
خيلی سخته که شريک زندگی آدم ، اونقدر درک نداشته باشه که متوجه شرايط و مشکلات همسرش باشه و نابجا حرفی بزنه که تموم عشق و محبتی که وجود داشته بره زير سئوال. امروز هم با هم بوديم و باز هم حرف ما همين قضيه بود. متوجه شدم که اين مشکلات يکروزه بوجود نيامده و سابقه اون برمی گرده به همون روزهای اول زندگی مشترکشون. کوتاه آمدن بيش از حد ، توقع طرف مقابل رو بالا برده بود و حالا مخالفت کردن و به تنگ آمدن از شرايط نابسامان زندگی ، باعث شده که خانم رو ترش کنه و با اوقات تلخيهاش زندگی رو به کام هر دو نفر تلخ کنه.
کوتاه آمدن هم حدی داره و دوستم متاسفانه بيش از حد مراعات کرده بود و باز هم متاسفانه همسرش جنبه اين همه چشم پوشی رو نداشت. در چنين شرايطی تنها کاری که از دست کسی مثل من برمياد اينه که فقط شنونده باشه و هيچ حرفی نزنه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.24.2005

٭ باز هم برای پيگيری يک کار اداری دو روز گذشته رو در تهران بودم. فقط با يکی از دوستان تماس گرفتم تا برای آخرين بار ببينمش. الان که پای کامپيوتر نشستم و اين متن رو می نويسم در راه مالزی هست و شايد تا دو سال ديگه نبينمش. اين دوستم از دوستان زمان کاريم در جنوب هست و بعد از باز نشسته شدن پدرش که به تهران رفتند ما همچنان با هم در تماس بوديم و هر وقت که به تهران ميرفتم ، يه سر به خانواده اش ميزدم. نتونستم در مهمانی خداحافظيش شرکت کنم ولی خدا رو شکر که تونستم دو روز قبل از رفتنش ، ببينمش.

هشت پا طبق معمول مچم رو گرفت و وقتی فهميد تهران هستم مثل هميشه شاکی شد و چند جمله زيبا نثارم کرد. دوست عزيزم ، باور کن نمی خوام من رو با اين قيافه ببينی ، نه تنها تو ، نمی خوام هيچکدوم از بقيه دوستانم من رو با اين قيافه ببينند. حال و روزم و لباس تنم ، مثل رنگ زمينه وبلاگم هست. بگذار يه کم زمان بگذره و خودم رو پيدا کنم.

در اين اوضاع نابسامان ، درد کليه که سالی يکی دوبار به سراغم مياد ، باز هم برام مشکل ساز شد و امروز به محض رسيدن به اداره ، به اورژانس بردنم. نتايج سونوگرافی نشون داد که کليه چپم پر از سنگريزه هائی به قطر کمتر از نيم ميليمتر شده و برای دفع شدن هر کدومشون مجبورم درد شديدش رو تحمل کنم. يک هفته گذشته رو با تزريق انواع مسکن تونستم سرپا بمونم. غير از مرفين هر چی که به فکر برسه تزريق کردم. دکتر متخصص کليه هم گفت تا زمانی که نفس ميکشی اين کليه ها وضعشون همينه و فقط بايد مايعات بخوری و ورزش کنی.

روزی که آخرين نوشته رو در جنوب نوشتم و در وبلاگ گذاشتم به اين خيال بودم که از اين به بعد ديگه تو وبلاگم شکوه و شکايتی نخواهم نوشت و روزگارم بهتر ميشه. چه خيال باطلی ...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.16.2005

٭ سفری يکروزه به تهران ، ديدن دوستان و همکاران ، جلسه ای کاملا تشريفاتی و بی حاصل (مثل هميشه) ، جاده فيروزکوه و تداعی خاطره مسافرتهای خانوادگی در اين مسير ، يکروز استراحت ، دفتر کار ، فاکس تسليت دوستان و آشنايان ، نوشتن گزارشات ، ...

زندگی مانند گذشته در جريان است و گريزی هم نيست ، بايد با شرايط جديد عادت کرد و همه چيز را به فراموشی سپرد. کار سختی است ولی چه می توان کرد. شديدا در پی يافتن خويش هستم و هنوز خود را نيافتم. توان کار کردن از من سلب شده است و در اين بين خرده فرمايشات معاون برايم گران شده است. با مادر تماس ميگيرم بلکه بتوانم کمی آرامش کنم. تلاش بيهوده ای است و درمانده می شوم.

پ.ن:
در اين دنيای مجازی وبلاگی ، گاهی لازم است که بعضی چيزها را به روی خود نياوری و وانمود کنی که دوزاريت بدجوری چکش خورده و کج شده است. هر چند که اطمينان داری به چيزی که حس ميکنی ولی بهتر است بيخيال باشی. کنايه ها را بخوانی و دم نزنی. آنقدر صبر کردی که پوستت مثل کرگدن کلفت شده ، پس همه چيز را بسپار به يگانه تکيه گاهت.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.13.2005

٭ در اين مدت همه اقوام و آشنايان به ديدن ما آمدند و در لابلای حرفها و خاطراتشان ، گوشه هائی از مهارت و کارهای فنی پدرم رو گفتند که نشنيده بوديم و همه افسوس می خوردند که چه زود اين اتفاق افتاد و ايکاش من يا برادرم گوشه ای از کارهای پدر را ياد می گرفتيم. من که از اول هم با کارهای فنی ميانه ای نداشتم ولی برادرم با اينکه زمينه اين شغل را داشت ولی وارد اين حرفه نشد.
بالاخره يکروز بايد از اين دنيا سفر کرد ولی اين سفر برای پدرم خيلی زود و ناگهانی بود. من هنوز هم باور ندارم. شايد به قول داداشم چون مدتها از خونه دور بودم ، قبول اين قضيه برام راحت تر شده.

از دوستانم که زحمت کشيدند و با تماس ، کامنت و ... اظهار همدردی کردند ، سپاسگزارم و واقعا ممنونم از اون دسته از دوستانی که عليرغم تمام کدورتهائی که بين ما بود ، باز هم تماس گرفتند. خيلی جالبه که در اين چنين وقايعی از اونهائی که انتظار نداری که حتی به يادت باشند ، چيزهائی ميبينی که اشک به چشمات مياره و در مقابل از اونهائی که انتظار داری ، هيچ چيز نمی بينی. همين باعث ميشه که اون اپسيلون اميدی که بهشون داری ، کاملا از بين بره و بعد از نماز ، وقتی سر بر سجده ميگذاری تا دعا کنی ، به خدا بگی: خدايا ...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.10.2005

٭ ساعت ۸ صبح روز جمعه است ، هوا به شدت ابری و بارونی شده ، صدای تلفن بلند ميشه ، سراسيمه پا ميشم و گوشی رو برمی دارم ...
نفهميدم چطور خودم رو به بيمارستان رسوندم ، دوان دوان و خيس از بارون ميرم تو سالن تا برسم به ICU ، چرا اسم پدر رو پاک کردن؟ باورم نمی شد ، پرستار که مياد ازش می پرسم چی شده؟ ديگه چيزی نشنيدم ، آغوش برادرم بود و گريه من و اون ...

هنوز لذت دور هم بودن در خانواده رو حس نکردم ، هنوز پای صحبتهاش ننشستم ، هنوز با هم سفر نرفتيم که دست تقدير پدرم رو هم مانند عمويم از من گرفت. عمويم که شهيد شد من تازه وارد دوره راهنمائی شده بود و تازه داشتم می فهميدم که داشتن عمو چه لذتی داره. بعد از هشت سال دوری از خونه ، تازه داشتم حس می کردم که کانون گرم خانواده يعنی چی که باز هم تنها شدم. تو اين چند روز همه فاميل اينجا بودند ولی حالا تنها شديم و چقدر جای خالی پدر نمود پيدا کرده. يادمه روزهای اول که کامپيوتر رو باز کرده بودم شبها ميومد روی تختم می نشست تا عکسهای جنوب و دريا رو ببينه ، مثل هميشه ازم می خواست موزيک هائی رو که باهاش خاطره داره براش بگذارم. مادر هم به جمع ما می پيوست و سه نفری عکسها رو می ديديم و در همين حال خواهرم با يک سينی چای ميومد تو اتاقم.

اميدوارم خواهرم و مادرم آروم بشند و اينقدر بی تابی نکنند ، من و داداشم پيش اين دو نفر خيلی خودمون رو کنترل می کنيم ولی در خلوت ...

پدر ، جات خيلی خاليه ، برات آرزوی رحمت و غفران دارم ، مسئوليت سنگينی رو برام گذاشتی و رفتی ، اميدوارم بتونم از عهده اش بر بيام.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.05.2005

٭ صبح به سختی بيدار شدم. قدم که به کوچه گذاشتم ، يه نگرانی و دلشوره رو حس کردم ، ضمير ناخودآگاه ندا می داد که امروز يه اتفاقی بايد بيفته. تو سرويس سعی کردم افکارم رو منحرف کنم ، به کار و چيزهائی از اين قبيل فکر کردم ولی باز هم اون دلشوره بود. لحظه به لحظه اين اضطراب رو قويتر حس می کردم و خيلی عذابم می داد. تو جلسه اصلا حواسم به گفتگوی همکارانم نبود. به قدری اعصابم بهم ريخته بود که پلک چشمم شروع به لرزش و پريدن کرد.
برای اولين بار رفتم پای اينترنت اداره و چند وبلاگ رو خوندم. آپديت آنتی ويروس رو دانلود کردم. حجمش زياد بود و خواستم روی فلش ديسک کپی کنم تا روی کامپيوتر اتاقم بريزم. در کمتر از چند ثانيه ديدم دود از فلش ديسک بلند شده. بله ، سوخت و ميون بی پولی و هزار گرفتاری که داشتم ، خريدن يک فلش ديسک هم اضافه شد.
تو راه برگشت به خونه به اين خيال بودم که اين اضطراب و دلشوره شايد همين بود و اين ضرر رو بايد می ديدم. غافل از اينکه اتفاق مهم ديگه ای در راه بود. برای تسکين اعصابم بهترين چيز رو دوش آب سرد ديدم. تازه از حمام بيرون اومده بودم و راه افتادم برم طبقه پائين تا يک چای برای خودم بريزم که ديدم پدرم وسط اتاق به پشت افتاده و بيهوش شده. هر چی صداش کردم و آب به صورتش زدم ديدم تکون نمی خوره. هيچکس جز من و اون تو خونه نبود و معلوم نبود چند وقته که به اين حال افتاده ...
۱۱۵ ، آژير آمبولانس ، بخش اورژانس ، پيدا نکردن رگ ، سی تی اسکن ، احتمال سکته مغزی ، بيهوشی مطلق ، صدای ناله ، بيحس بودن سمت راست بودن ، صدای موبايل ، داداش خودت رو برسون ، گريه برادر ، متخصص جراحی ، سکته مغزی کرده ، بخش مراقبتهای ويژه ...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.01.2005

٭ دقيقا سه ماه از انتقاليم ميگذره. واقعا انتظار اين همه تغيير رو در خودم نداشتم. زندگيم از اون حالت کليشه ای هميشگی که قبلا در جنوب داشتم کاملا خارج شده. نمی دونم خوشحال باشم يا ناراحت. ولی روزی نيست که دلم برای همون زندگی يکنواخت و روتين هميشگيم تنگ نشه. مخصوصا اول صبح که وارد اتاق کارم ميشم و چای اول رو کنار پنجره باز و نسيم خنک می خورم ، ياد چای اول محل کارم در جنوب ميفتم. بگذريم ، هر چی بود ديگه تموم شده و حالا بايد با اين زندگی جديد عادت کنم.

امروز شاهد يک صحنه خيلی باحال بودم. سوار تاکسی شدم و بعد از مدتی خانومی سوار شد که از ظاهرش پيدا بود خيلی محجبه هست. مسيری که ميرفت کرايه اش می شد ۴۰ تومن ، با وسواس خاصی و با کلی انتظار دادن راننده ، دو تا ۲۵ تومنی رو انداخت کف دست راننده که مبادا دستش به دست جناب راننده برخورد کنه و خدای نکرده ميل آقای راننده بجنبه و ...
راننده که متوجه اين جريان شده بود و فهميده بود که اين خانوم چقدر محتاط هست که مبادا در دست انداز و چاله چوله خيابون که ماشين تکون می خوره دستش به دست راننده برخورد نکنه ، ۱۰ تومن باقيمانده پول خانوم رو گذاشت لای انبردستی که زير صندليش بود و گفت خانوم بفرمائين.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home