1.26.2005
٭ آخـريـن روز ...
امروز آخرين روز اقامتم در اينجاست و تنها چند ساعت ديگه مونده تا برای هميشه از اينجا برم. از صبح تا به حال هر کاری انجام میدم با خودم ميگم که اين آخرين باره که در اينجا اين کار رو ميکنم. جالب موقع کارت زدن بود ، شماره کارتم ۲۰ بود و شماره حساب بانکيم ۲۱. هميشه سر اين شماره ها با همکارانم کل کل می کردم. وقتی بوق دستگاه بلند شد و خروجم رو ثبت کرد ، گفتم اين کارت برای هميشه در اينجا بسته شد.
نيم ساعت به پايان وقت اداری ، راه افتادم تو بخشها و با همکاران خداحافظی کردم. وقتی دستم در دست اونا بود ، بغض گلوم رو فشار ميداد و خيلی خودم رو کنترل کردم که اشکم رو کسی نبينه. عجيبه که هميشه لحظه شماری می کردم تا يه روز از اينجا برم و حالا ميبينم که واقعا بهش وابسته شدم و دل کندن ازش يه کم سخته برام.
کمی خاطراتم رو مرور کردم و ديدم که اگه جوانه تازه پا گرفته گلدون تنهائيم نبود ، اين روزها واقعا برام عذاب آور می شد. نمی دونم دارم به خودم دلداری ميدم يا واقعا حقيقته ، که طولانی شدن بيش از حد درست شدن کارم برای رفتن ، شايد به اين دليل بود که با خاطری خوش و شيرين از اينجا برم و اين گلدون که موقع آمدنم خالی بود ، حالا با يک جوانه زيبا برگرده. همون جوانه ای که در شب وداعم با دريا ، مهمان من و دريا بود.
دو روز پيش رفتم دريا. بوی دريا رو که از دور حس کردم ، دلم گرفت. آيا امشب آخرين شبی است که ميبينمش؟ همکارم همراهم بود. بهش گفتم تنهام بزار می خوام با خودم يه کم خلوت کنم. رو ماسه ها قدم زدم و فقط به صدای امواج دريا گوش دادم. ايستادم و نگاش کردم. چشمام طاقت نياوردن و چند قطره اشک رو گونه هام سرخورد. کی باورش می شد که روزهای سخت من بالاخره تموم شده باشه. احساس کردم در جمع دو نفره من و دريا يه چيزی کمه. يه چيزی که باعث شده بود ، احساس خوبی داشته باشم در روزهای واپسين اينجا. درسته ، همون جوانه گلدون تنهائيم.
ديدم ساکته ، صداش کردم ، فقط يه چيزی گفت که متوجه بشم هنوز تماسم برقراره ، احتياجی به گفتن نبود ، می دونستم که اشک اونم در اومده ، فقط خوشحال بودم که از صدام نفهميده که چشمام غرق شدند و ديگه جائی رو نميبينن.
برای چند روز وبلاگم سوت و کور ميشه ، تا جابجا بشم و وسايلی که پست کردم برسه و زندگی جديدم رو شروع کنم. البته شنيدم که در محل کار جديدم ، اينترنت خوب جواب ميده و ديش هم دارند. اگه اينجور باشه ، پست بعدی رو از محل کار جديدم می نويسم.
اين آخرين نوشته من در اينجاست و از همراهی همه شما دوستان خوبم که هميشه با من بوديد سپاسگزارم. اون دسته از دوستان که هميشه وبلاگم رو می خونن ، می دونن که اينجا هميشه پر از شکوه و شکايت بود ، مخصوصا در سالی که گذشت و چيزی به پايانش نمونده. اميدوارم از اين به بعد با روحيه تازه ای که پيدا کردم ، ديگه از اون شکايات ننويسم. حالا ديگه تنها نيستم ، تنهائيم پر شده از عطر يک گل زيبا ، همون که در زمستان سرد ، اين نويد رو ميده که در زمستان سرد هم ميشه بهار رو لمس کرد و به آينده اميدوار بود. هميشه با خود خواهم گفت: من هم خدائی دارم و ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
1.23.2005
٭ پــرواز ...
تنها سه يا چهار روز ديگر در اينجا خواهم بود. هنوز هم در باورم نيست که واقعا اين دوره طولانی سپری شده است. هرگز در رويا هم نمی ديدم که روزی بليط سفرم يکسره باشد.
اين سه ماه انتظار بسيار دشوار بود ولی دشوارتر از آن هفته آخر بود. رای کميسيون برخلاف انتظارم بود. شکر خدا تلاش تمامی دوستان به ثمر نشست و به جائی می روم که آرزويم بود.
اينروزها به هر جا که نگاه می کنم ، خودم را ميبينم. در آزمايشگاه ، کتابخانه ، سالن سمينار ، خليج نزديک اداره ، صيدگاهها ، اتاقم و ... انگار همين ديروز بود که پا به اينجا گذاشتم. حوادث و خاطرات دائم تکرار می شوند. ميز کارم از هفته ديگه خالی خواهد بود. ميزی که هميشه مرتب بود و در کشوی اول می شد يک لوازم التحرير فروشی کوچک را ديد. چه گزارشات و مقالاتی که پشت اين ميز نوشته شد. گاهی بغض می کنم. آيا واقعا دلم برای اينجا تنگ خواهد شد؟
روزی که پا به اينجا گذاشتم ، دلم مالامال غم بود. يک دانشجوی تازه فارغ التحصيل که هنوز در دستانش رنگ ماژيکهای وايت برد ديده می شد. در سر آرزوهای زيادی داشتم و بر اين باور بودم که به مراد دل رسيده ام. ولی امروز رد پای هشت سال زندگی در غربت را در چهره ام ميبينم. هشت سال دوری از زندگی واقعی.
شايد روزی بنويسم که کجا بودم و چه بر من گذشت. شايد آنروز نوشته هايم برای شما معنا پيدا کند. امروز به خود گفتم:
کاپيتان ، دل از آبی دريا ببر و دل به آبی آسمان ببند ، دو ساعت وقت داری خدا را نزديکتر لمس کنی ، چشمانت را ببند و از صميم قلب آفريدگارت را صدا کن ، سپاسگزار باش که با خاطره ای خوش می روی ، روزی که آمدی گلدان وجودت خالی بود ، ولی امروز که ميروی ديگر تنها نيستی ، به ياد آخرين جمله ات باش « من هم خدائـی دارم » ، می دانم که دلت برای خلوتگاه هميشگيت کنار دريا تنگ خواهد شد ، ولی آنجا هم دريا هست ، خلوتگاه ديگری پيدا کن.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
1.18.2005
٭ تقـديـم بـه تــو
نگاه به قيافه خوشگلش نکنين ، همين کوچولو يه بار انگشتم رو چنان گاز گرفت که وقتی دستکش رو از دستم در آوردم ، پر از خون شده بود.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
1.15.2005
٭ شمـارش معکـوس
بالاخره بعد از ۸۱ روز انتظار شمارش معکوس آغاز شد و نتيجه ۴ سال خون دل خوردن و تلاش شبانه روزی رو امروز ديدم. شايد اين انتظار بيش از حد موجب شد که اون شور و شعفی که از شنيدن اين خبر بايد پيدا می کردم ، در خودم احساس نکردم. ولی شکر خدا همه چيز درست شد. حالا بايد منتظر جدال دو نيروی بزرگ باشم و ببينم که کداميک در اين نبرد پيروز خواهد شد.
همه چيز آماده پرواز است ، پرواز به مقصدی آشنا ، مقصدی سرشار از عشق و خاطره. طی اين مدت بارها بال و پر پروازم را چيدند ، بارها نااميد شدم ، ولی در اوج نااميدی تنها اميدم به يک حقيقت بزرگ بود که معتقدم تنهايم نمی گذارد.
هنوز دليل اين تاخير بيش از حد را نمی دانم. مانده ام با هزار و يک علامت سئوال ، با هزار و يک شايد ، با هزار و يک ترديد. تولد گلی زيبا را در زمستان از ياد برده بودم. شايد تولد و حضورش ، زمستان مرا بهاری کرده است.
تنها در اتاقم نشسته ام ، باز هم When winter comes ، ديگر از دلتنگی خبری نيست ، تنها خاطره ای در آن دور دستها بجا مانده است. نگاهم بی هدف در اتاق می چرخد ، گلدان خالی اتاقم را ميبينم ، عجيب است ، انگار زمستان او نيز بهاری شده است.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
1.12.2005
٭ از چند روز پيش هوا ابری شده بود و احتمال بارندگی زياد بود. آمارگيری رو که تموم کردم کاپيتان کشتی گفت تا تاريک نشده برگرد وگرنه ديگه قايق رو به ساحل نمی فرستم. خورشيد يواش يواش داشت غروب می کرد و رنگ آب هم هر لحظه قرمزتر می شد. سوار قايق که شديم ، نم نم بارون هم شروع شد. غروبی به اين قشنگی نديده بودم. تا بحال زير بارون و هنگام غروب قايق سواری نکرده بودم. تا چند ساعت بعد از رسيدنم به ساحل تموم فکرم مشغول اون منظره بود.
تعريف يه کشتی صيادی رو زياد شنيده بودم ولی هرگز فرصتی پيش نيامده بود که از نزديک ببينمش. شناورهای صيادی معمولا اندازه های کوچکتری نسبت به کشتيهای باری دارند. ولی اين واقعا بزرگ بود. يک کشتی ۷۵ متری که ۴ طبقه داشت. کابين افسران و کاپيتان کشتی بی شباهت با سوئيت هتلهای بزرگ نبود و همه چيز رو می شد در اون کابين ديد. افسر اول کشتی که رفيقم بود گفت: از عمر اين کشتی ۳۰ سال ميگذره و حسابش رو بکن که کشتيهای جديد چه امکاناتی دارن. وقتی به پل فرماندهی رفتم از ديدن اون همه دستگاههای عجيب و غريب مات موندم. خيلی از اونها را نديده بودم. قرار شد سال آينده در يکی از سفرهای دريائی همراه اونها به دريا برم. واقعا که اسپانيائيها در ساخت اين سری از کشتيهای صيادی رودست ندارن و در دنيا در صيد به روش « Purse seine » بی رقيب هستند.
جالبترين قسمت اين سفر ، جا موندنم از پروازه. برای اولين بار از پرواز جا موندم و وقتی يادم ميفته که ساعت ۱۲ از خواب بيدار شدم و ديدم که ۴ ساعت از پروازم گذشته ، خنده ام ميگيره. به همين خاطر ديشب را تا صبح بيدار موندم که مبادا از پرواز باز هم جا بمونم.
و اما جواب سئوال متن قبلی:
همونطور که ميدونين ماهيها برای تنفس آبشش دارند و تنفس از طريق پوست هم در برخی از اونها ديده ميشه. وقتی از محيط آب خارج میشند ، اکسيژن بيشتری برای تنفس دارند و واضحه که اکسيژن هوا از آب خيلی بيشتره. ماهيان ۵ کمان آبششی دارند که در قسمت داخلی اون «فيلامنتهای آبششی» قرار داره و در سطح خارجی «خارهای آبششی». وظيفه تبادل اکسيژن بعهده فيلامنتهای آبششی هست و برای اينکار اين کمانها بايد از هم باز بشن تا آب از ميان اونها بگذره و تبادل انجام بشه. وقتی ماهی از آب خارج ميشه ، اگه پوست و اين کمانهای آبششی مرطوب نگه داشته بشه ، ماهی زنده می مونه ولی بتدريج ماهی قدرت کافی برای باز کردن اين کمانها رو از دست ميده و بدين ترتيب سطح تماس اين فيلامنتها کاهش پيدا ميکنه و بدن دچار کمبود شديد اکسيژن ميشه. بنابراين دليل اصلی مرگ ماهی در خارج از آب ، کاهش سطح تبادلات گازی در آبششها هست.جالب اينجاست که يکسری از ماهيان که از خانواده «تون ماهيان» يا «Scombridae» هستند و همه شما از کنسروهای اين ماهيان استفاده می کنند ، از آغاز تولد تا پايان زندگی دائما بايد شنا کنند و اگه در يک نقطه ثابت بمونن ، ميميرن. دليلش اينه که تبادل گازی در آبششها تنها زمانی اتفاق ميفته که آب با فشار از روی فيلامنتهای آبششی بگذره. به همين خاطر دمای بدن اين ماهيان همواره چند درجه بالاتر از دمای محيط هست و معمولا بعد از تغذيه بدليل بالا رفتن متابوليسم و افزايش دمای بدن ، برای تعديل حرارت مجبورند با سرعت زياد به اعماق دريا برند و مدتی اونجا بمونن تا دمای بدن کاهش پيدا کنه. در يکی از اين ماهيان که در ايران هم وجود داره ، گاهی اين مهاجرت عمقی تا عمق ۴۰۰ متر ديده ميشه. در حاليکه اين ماهيان همگی سطح زی هستند و در نزديکی سطح آب زندگی می کنند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
1.04.2005
٭ اينجور که پيداست ، نشريه « نشنال جئوگرافيک » دست از سر « خليج فارس » ما برداشته و اشتباهش رو اصلاح کرده. بهتره به اين اعراب حاشيه خليج فارس گفت: هويت گم شده خودتون رو در جای ديگه جستجو کنين.
از فردا به مدت ۳ يا ۵ روز ميرم تو دل خليج فارس. شايد کارم زود تموم شه و شنبه برگردم يا شايد هم يه کم طولانی بشه. خلاصه که جای همتون طبق معمول خالی.
همه می دونيم که ماهی يا هر آبزی ديگه ، اگه مدتی از آب بيرون باشه ميميره ولی آيا تا بحال به اين فکر کردين که دليلش چی می تونه باشه؟ خدائيش يه کم فکر کنين ، يه وقت نگين اکسيژن کمه ، چون اکسيژن هوا بيشتر از اکسيژن داخل آب هست. حالا با علم به اين موضوع فکر کنين چرا ميميرند؟ اميدوارم وقتی برگشتم ، جواب درستش رو در کامنتهام ببينم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
1.02.2005
٭ صبر بر داغ دل سوخته بايد چون شمع
لايق صحبت بزم تو شدن آسان نيست
تب و تاب غم عشقت دل دريا طلبد
هر تُنُک حوصله را طاقت اين طوفان نيست
بعد از چند ماه به ديدن يه دوست قديمی رفتم. خيلی دلم براش تنگ شده بود. چه کنم ، واقعا ترافيک کار اجازه نمی داد که به سراغش برم. ولی امشب ديگه همه کارها رو رها کردم و رفتم سراغش. مثل هميشه زيبا و با ابهت بود.
غروب يهو به سرم زد که به دريا برم. هوا يه خورده سرد بود ولی می دونستم که دريا بايد گرم باشه. جاتون خالی ، نيم ساعت تا زانو و با پای برهنه تو آب بودم. نرمی ماسه ها ، نوازش موج روی پاهام ، گرمای لذت بخش آب ، نسيم ملايم و خنک دريا ، يه آسمون پر ستاره و فقط صدای موجها.
يه نکته رو از ياد برده بودم و اون گرفتن انرژی از دريا بود. اينروزها که واقعا کم طاقت شدم ، آرامش کنار دريا ، انرژی لازم رو بهم ميده. ۶۸ روز صبر کردم ، باز هم صبر می کنم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
|