4.26.2005
٭ چهره ای ساده داره و وقتی به چشماش نگاه ميکنی ، غم و اضطراب رو با هم ميبينی. از لباس پوشيدنش معلومه که زياد به فکر خودش نيست و ترجيح ميده که ساده بپوشه و ساده بگرده. صورتش رو هفته به هفته اصلاح ميکنه و وقتی آخر هفته ميشه ، ترکيب اين صورت اصلاح نشده و چشمهای غمزده ، تصوير يک آدم نيمه افسرده رو برات تداعی ميکنه. با اين حال مغز متفکری داره و در کمتر از چند دقيقه ، محاسبه ميکنه که وقتی يه جا وام ميگيری ، قسط بندی چه جوريه و چند درصد سود بايد بدی. کافيه ازش بپرسی می خوام وام بگيرم اونوقت تموم حسابهای بانکی و انواع و اقسام وامها رو برات رديف ميکنه. يه ماشين حساب کوچولو داره که هميشه در حال حساب کردنه. موقعی که حقوقش رو ميگيره چهره اش از هميشه غمگينتر ميشه. وقتی می پرسی چرا ناراحتی؟ ميگه بايد اين سنار سی شاهی رو مثل گوشت قربونی تيکه تيکه کنم و از فردا بدم به مستحق ها !!! يه ماشين داشت که دو سال از خودش بزرگتر بود !!! ولی با هر جون کندنی بود يکی از همين ماشينهای کارمندی رو خريد. آره درسته ، اين مشخصات بسيار مختصری از يک کارمند بخت برگشته بود.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
4.21.2005
٭ از شنبه تا چهارشنبه منتظرم تا پنجشنبه از راه برسه و دو روز رو راحت بخوابم. اونم تو اين هوای بهاری که خواب صبح حسابی می چسبه. صبح بعد از بيدار شدن و خوردن يه چائی تازه دم ، قدم زنان ميرم سر خيابون تا به سرويس برسم. بوی بهار نارنج ديوونم ميکنه. تو مسيرم درخت نارنج زياده و وقتی از کنارشون رد ميشم بوی تازگی و زندگی نو رو ميشه حس کرد. خصوصا وقتی باد ملايمی هم باشه که ديگه وصف ناپذير ميشه. اين بوی بهار علاوه بر اينکه خاطرات زمان دبيرستان رو برام زنده ميکنه ، به يادم مياره که مادرم دقيقا سال گذشته در چنين روزهائی وقتی ديد من شديدا دنبال عرق بهار نارنج برای يکی از دوستانم هستم ، با اينکه کمر درد شديدی داشت ، نشست و خودش عرق بهار نارنج رو تهيه کرد. خيلی شرمنده شدم و در اون لحظه مغزم کاملا قفل کرده بود که چطور تشکر کنم. بگذريم داشتم انتظار رسيدن پنجشنبه رو می گفتم؛ دريغ از اينکه يه پنجشنبه يا جمعه رو بتونم راحت بخوابم. تو اين چند هفته اخير که مجبورم اين دو روز رو برم سراغ خونه ام که بعد از رفتن مستاجرم ، احتياج به دستکاری پيدا کرده. روزی نيست که برم اونجا رو ببينيم و چند تا فحش نثارش نکنم. راستی دنبال يک مستاجر ميگردم ، کسی رو نمی شناسين که خونه بخواد؟ من مثل بقيه نيستم ، به مجردها هم کرايه ميدم. مگه مجردها چه گناهی کردن که مجرد موندن. اتفاقا مجرد بودن عليرغم تمام مشکلات ريز و درشتش ، کلی هم مزايا داره. يکيش اينه که نيمه دوم سال رو می تونم با خيال راحت برم دريای عمان و خليج فارس و باز هم برم دريا ، بدون اينکه نگران کسی يا چيزی باشم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
4.17.2005
٭ يکی از دردسرهای عالم تجـرد ...مجرد بودن هم برام شده دردسر. هر جا ميرم و ميگم خونه می خوام ، کلی دفتر ميگذارن جلوم و کلی از خونه ها تعريف می کنن. بعد هم ميگن شما بهتره خانومتون رو هم ببرين تا منزل رو ببينه ، وقتی ميگم من مجرد هستم ، اول متعجبانه نگام می کنن و بعد ميگن شرمنده به مجردها خونه کرايه نمیديم. شايد فکر می کنند که من ازدواج کردم و بعد متارکه کردم. آخه همه با نگاه و لحن خاصی ميگن که به شما نمياد که مجرد باشی. يعنی اينقدر پير شدم و خودم خبر ندارم. خلاصه هر جا که رفتم همين جواب و برخورد رو ديدم. شايد چاره فقط در تعويض خونه باشه و مجبور بشم خونه قبليم رو بفروشم و يه خونه بخرم. باز جای شکرش باقيه که نميگن به مجردها خونه نمی فروشيم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
4.15.2005
٭ گريه چه فايده ای داره ، موقعی که زنده بود کجا بودی؟ چقدر بهت گفتم بيا و تو هميشه امروز و فردا کردی. آخرش هم موقع مرگ نه تو رو ديد و نه بقيه بچه هاش رو. اين دوستم رو از دوران دبستان می شناسم. سه نفر بوديم و در بين ما ، شرايطش کاملا متفاوت بود. تا جائيکه به خاطر دارم هرگز مشکلات من و اون يکی دوستم رو نداشت. دانشگاه آزاد قبول شد و چهار سال حال کرد. همه می گفتيم اين مدرک به کارت نمياد ولی فقط می خواست يه مدرک داشته باشه. سربازيش رو هم که انگار رفته بود تفريح. اصلا خدمت نکرد و بيشتر مواقع با دوستاش شمال بود و عشق و حال. بعد از خدمت شش ماه بيکار گشت و بعد رفت اروپا. سه چهار ماه تو اروپا بود و تا تونست از اين کشور به اون کشور رفت و کلا در اين مدت جاهای ديدنی اروپا رو ديد. بعد اومد ايران و يک ماه بعد فهميدم رفته تگزاس پيش خواهرش. پنج سال از رفتنش ميگذشت و هربار برای اومدن به ايران بهانه مياورد. هر چی بهش می گفتيم پدرت مريض شده و ديگه مثل سابق نمی تونه پيگير درمانش باشه ، بيا يه سر بهش بزن ، به خرجش نرفت. می دونستيم که هزينه سفر از آمريکا به ايران زياده ، ولی اين رو هم می دونستيم که برای اون اصلا اين هزينه هيچ بود. الان که اين مطلب رو می نويسم تو راه برگشت به آمريکاست. موقع خداحافظی گفت برای سال پدرم ميام ايران. ولی همه می دونستيم که ديگه نمياد مگر اينکه برای مادرش خدائی نکرده اتفاقی بيفته. حالا با توجه به پول هنگفتی که بدست مياره ديگه ايران رو می خواد چيکار. حتم دارم که خواهر و برادر ديگه اش که الان ايران هستند هم تا چند وقت ديگه ميرند. روزگار غريبيه ، در تمام مدتی که در مراسم چهلم درگذشت پدرش بودم ، خاطرات زمان دبستان رو بخاطر آوردم. پدری که واقعا برای بچه هاش هيچ چيز کم نگذاشت و کمترين توقعش ديدار اونها قبل از مرگش بود. اگه پدری بيخيال بود و تنها به خودش فکر می کرد و آينده فرزندانش رو در نظر نمی گرفت ، هرگز از کار دوستم دلخور نمی شدم. دردآور ترين لحظه ای که ديدم ، موقع خداحافظی با مادرش بود که بعد از اينکه ماشين از کوچه خارج شد ، کنار ديوار حياط روی زمين نشست و چنان گريه ای کرد که اشک همه سرازير شد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
4.13.2005
٭ شدم ريگ کف رودخونه. همه دوستان دارن يکی يکی ميرن. يکی رفته کانادا ، برای هميشه. يکی رفته کره جنوبی ، يکی رفته انگلستان ، يکی رفته مالزی ، يکی داره ميره مالزی که بعد از مدتی بره آمريکا ، يکی ديگه هم خرداد ماه ميره مالزی و ... جالب اينجاست که همه اين دوستان وقتی در حال مکاتبه و گرفتن دعوتنامه بودند ، من در جريان کارشون بودم و هميشه تاکيد می کردند که موضوع جائی مطرح نشه. امروز تو اداره يکدفعه متوجه شدم که بهترين دوستان و همکارانم رفتند و از اون جمع صميمی فقط من موندم. يک نکته رو هم بايد در نظر گرفت. بيشتر اين دوستان حداقل دو برابر من سابقه کار و تحقيقات دارند و وقتی به سابقه کاری اونها نگاه می کنم ، ميبينم چيزی ازشون کم ندارم و فقط بايد يه خورده بيشتر تلاش کنم تا وقتی به سابقه حال حاضر اونها رسيدم ، شرايط برای من هم مهيا بشه. لازمه تلاشم بيشتر بشه و بيشتر برای کارهام وقت بگذارم. در اين بين يه چيزائی هم بايد مهيا بشه و اين هم تمام و کمال به خودم برمی گرده و باز هم تلاش بيشتر رو طلب ميکنه. امروز يکی از همکاران جديدم بهم هشدار داد که از فکر جنوب بيا بيرون ، اگه رئيس و معاون بفهمند که می خوای روی کارهای جنوب برنامه ريزی کنی دمار از روزگارت در ميارن. کار سختيه که يکجوری کار کنی که کسی نفهمه داری چيکار ميکنی ولی چاره ای نيست و بايد اين کار رو کرد. حيفم مياد اون همه کار و زحماتی که در جنوب کشيدم رو بيخيال بشم و در شمال از صفر شروع کنم. احساس ميکنم دوگانگی خاصی داره برام بوجود مياد. کار جنوب و شمال اصلا با هم قابل مقايسه نيست. صادقانه بگم که اگه بدی آب و هوا و شرايط سخت جنوب نبود ، عمرا اونجا رو ترک نمی کردم. اونجا وقتی در جلسه صحبت می کرديم و بحثهای تخصصی پيش کشيده می شد ، بيشتر دوستان متوجه حرفهام می شدند. اينجا حتی رئيس اداره و معاونش از حرفهام سر در نميارند. وقتی گزارشات و مقالات رو می خونم ، ميبينم خيلی ابتدائی و غير کارشناسی هست. خلاصه که بايد حسابی کار کنم و اين اطلاعاتی که روی هارد کامپيوترم هست رو تبديل به مقاله کنم. بگذريم؛ فردا ميرم به يکی از مراکز تحقيقاتی شمال. جائی که چهار سال اونجا درس خوندم. خيلی دلم می خواد يه سر به دانشگاه بزنم و اساتيدم رو ببينم. جالبتر از همه ديدن يکی از همکاران سابقم هست که شنيدم وزنش رسيده به ۱۴۸ کيلو. وقتی در جنوب با هم کار می کرديم ، اينقدر چاق نبود. مطمئنم که نمی تونم جلوی خنده ام رو بگيرم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
4.11.2005
٭ در اين روزهای پر نشيب و فراز ، جای خاليت را بيش از هر زمان ديگر احساس می کنم. خوردن خرمای نذری هنگام اذان ظهر ، يادت هست؟ روزی که نذری آن روز را می بردم ، چقدر دلتنگت بودم و چقدر افسوس خوردم که کاش بودی و آن خبر خوش را خودم برايت می گفتم. آنروز ، چند دقيقه ای در مکانی مقدس که تو به من معرفی کردی ، تنها نشستم. چشمانم در آن اتاق خلوت و خالی بدنبالت می گشت. با خود می گفتم که وقتی به اينجا ميائی ، کجا می نشينی. تنها سنگ صبورم که آمد ، افکارم را متمرکز کردم تا هر آنچه در ذهنم مرور می کردم بيان کنم. اما سعی باطلی بود و در وادی ديگری سير می کردم. مگر می شد جلوی احساس را گرفت؟ برايم سخت بود ، ولی قادر به تسلط بر خودم نبودم. هرگز نمی خواستم که چشمان نمناکم را ببيند ، ولی ديگر دير شده بود. وقتی به خود آمدم ديدم تنها نيستم و چشمان او نيز نمناک است. چقدر جايت خاليست. کاش آن پلی را که شکستی لااقل تحمل قدمهايم را داشت. هيچ باقی نگذاشتی. روزگار بيرحم به سرعت در حرکت است و زمان بی ملاحظه در حال گذشتن. لحظه به لحظه به تاريخی که آرزو می کنم هرگز از راه نرسد نزديک می شوم. چاره ای نيست. تو بگو ، چه بايد کرد؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
4.06.2005
٭ خوب به خاطر دارم که بارها و بارها نمونه های آبزيان رو از ماهی گرفته تا بی مهره ها ، به جائی کاملا جديد و متفاوت منتقل کرديم و هر بار ديديم که در اثر استرس بعضی ها تلف شدند ، بعضی ها که مقاومتر بودند ، نمردند و دچار بيماری شدند و بعضی ها هم تغذيه نکردند و رشد و تکوين اونها مختل شد. حالا من هم حکم همون نمونه های آزمايشگاهی رو پيدا کردم. با اين تفاوت که اونقدر پوستم کلفت شده که هنوز نمردم ، هنوز بيمار نشدم ، هنوز از تغذيه نيفتادم. ولی کاملا منگ شدم و هنوز نتونستم خودم رو پيدا کنم. شايد وقتی که در جنوب بودم ، يک مشکل عمده داشتم که مشکلات ديگه رو حسابی کمرنگ کرده بود و وجودشون رو احساس نمی کردم. حالا که اون مشکل برطرف شده ، بقيه مشکلات يکی يکی دارند خودنمائی می کنند. يکبار در اينجا نوشتم که انسان تا زمانيکه زنده هست و نفس ميکشه ، مشکل داشته و خواهد داشت. وقتی يکی رو پشت سر ميگذاره ، هنوز تجديد قوا نکرده ، ديگری بهش دهن کجی ميکنه. اين مطلب رو به وضوح دارم اين روزها ميبينم. اونقدر درگيری کاری دارم که شده دو سه روز سراغ کامپيوترم نيومدم. اينروزها فقط به يک چيز فکر ميکنم: من بايد مثل گذشته تنها زندگی کنم ، در تنهائی می تونم خودم رو ببينم خودم رو پيدا کنم ، خودم رو باور کنم ، خودم باشم ، بشم همون کاپيتان نمو که کار يک ماه رو در يک هفته انجام می داد. از کارم لذت ببرم و به پروژه ای که برای زندگی و آينده ام نوشتم برسم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
|