6.28.2005
٭ فردا سفری دو روزه به استان همسايه دارم. برای اولين بار است که به مراکز تحقيقاتی اين استان ميرم و خيلی از دوستان قديمی و هم دانشگاهی رو خواهم ديد. يه ليست هم دارم برای خريد: زيتون پرورده ، ماهی دودی ، کلوچه لاهيجان و ... ولی برای خودم يه برنامه بهتری دارم: يه گشت در مرداب انزلی ، يه ناهار در رستوران جهانگير در رشت که پلو کبابش معروفه ، پياده روی در سبزه ميدان و گلسار و ... موقع برگشت هم بايد يه سر به دانشگاه تربيت مدرس نور بزنم. از تصور اينکه فردا در بيشتر راه دريا رو در کنارم و از پنجره ماشين ميبينم دارم ذوق مرگ ميشم. اميدوارم بتونم اين ماموريت رو با موفقيت انجام بدم. با توجه به يکسری مسائل ميونه ما و اين مراکز يه کم شکرآب شده و ما هم شديدا نياز به اطلاعات شيلاتی اونها داريم. تو اين دوره زمونه که رابطه به جای ضابطه حرف اول رو ميزنه بايد ديد آيا من هم موفق ميشم از رابطه دوستانه خودم با هم دانشگاهی های سابق استفاده کنم و اطلاعات مورد نيازم رو بگيرم. راستی يه سی دی از Djdado رو اتفاقی لابلای سی دی های دوستم پيدا کردم. واقعا زيباست. حيف که ماشين ادارمون سی دی خور نيست و مجبورم موزيکهای مورد علاقه راننده رو گوش کنم ، وگرنه اين موزيکها در کنار اون مناظر زيبا چه حالی ميداد. خلاصه که جای همتون خالی.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
6.24.2005
٭ طبق يک عادت قديمی هر از گاهی عملکرد کاريم رو مرور می کنم و بر اين اساس برای آينده برنامه ريزی می کنم و به خودم نمره ميدم. صادقانه بايد بگم که از کارم در اين مدت که به شمال منتقل شدم اصلا راضی نيستم. بالغ بر چهار ماه ميشه که منتقل شدم ولی بدترين و افتضاح ترين دوره کاريم در همين مدت بود. ليست کارهائی که بايد انجام بدم رو روی ديوار کنار کامپيوترم چسبوندم ولی هنوز يک موردش هم انجام نشده. يادم نميره وقتی يه کاری رو شروع می کردم ، شب و روزم رو گم می کردم و تا تمومش نمی کردم آروم و قرار نداشتم. توان انجام کار رو از دست دادم و با يک ديد سطحی به اين نتيجه ميرسم که انگيزه هام از بين رفته و بايد سعی کنم اون انگيزه ها رو دوباره در خودم بوجود بيارم. در اين بين اتفاقات ريز و درشت زيادی هم افتاده و مانع شده تا بتونم خودم رو پيدا کنم. وحشتناکترين و تاثيرگذارترين اين اتفاقات فوت پدر بود که کلا مسيرم رو عوض کرد. هميشه معتقد بوده و هستم که زندگی بايد تنوع داشته باشه و نبايد به يکنواختی کشيده بشه ولی اگه عاملی که باعث بهم خوردن اين يکنواختی ميشه تاثير مخرب داشته باشه ، دعا می کنم که همون يکنواختی ادامه پيدا کنه تا پسرفت نداشته باشم. از صبح امروز تا بحال بدجوری اعصابم خورده و يه جورائی از خودم متنفر شدم که اينقدر تنبل شدم و ديگه مثل سابق نيستم. گاهی به سرم ميزنه که برگردم جنوب و عليرغم تموم مشکلاتش باز هم اونجا کار کنم. جنوب اين خوبی رو داشت که به دور از هر نوع هياهو و معضلات اينجا ، در کمال آرامش کار می کردم. گاهی دلم برای اتاق هميشه ساکتم در جنوب تنگ ميشه ، دلم برای آرامش و سکوت ساحل اونجا تنگ ميشه ، دلم برای تا زانو در دريا رفتن تنگ شده ، دلم برای نون و پنيری که ساعت دو صبح می خوردم تنگ شده ، دلم برای زمانی که وقتی گزارشهام رو جلد شده می ديدم و همه خستگی هامو فراموش می کردم تنگ شده ... هيچ چيز به اندازه کارم برام اهميت نداره ، حتی زندگی خصوصيم که به اعتقاد بعضی ها که مثل مگس در گوشم وزوز می کنند و ميگند دارم زمان رو از دست ميدم و بايد از اين وضع خارج بشم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
6.21.2005
٭ چقدر از جاده فيروزکوه خوشم مياد و واقعا لذت ميبرم وقتی از منطقه گدوک رد ميشم. هميشه خدا اين منطقه مه گرفته هست. ديروز موقع برگشت دم غروب تو اين منطقه بوديم ، شيشه رو پايين کشيدم و با ولع خاصی نفس کشيدم. احساس می کنم احتياج به يه مرخصی طولانی دارم تا يه کم تجديد قوا کنم. خواهرم همراه با يکی از اقوامم رفته مسافرت. برادرم هم که سرکار ميره و وقتی ميام خونه ميبينم خونه چه سوت و کور شده. مادر برای چند روز ديگه يه سفر زيارتی ميره. فکر کنم هفته ديگه خونه حسابی خالی و دلتنگ کننده ميشه. شايد من هم برای يک سفر دريائی ۱۵ روزه به دريای خزر عازم بشم که احتمالا نيمه دوم تيرماه انجام ميشه. و اما بحث داغ اينروزها: تا جائيکه يادم مياد هميشه از سياست متنفر بودم و هرگز در بحثهای سياسی شرکت نمی کردم. يادش بخير ، روزی که برای گزينش استخدامی رفته بودم ، وقتی سئوالات سياسی شروع شد به طرف گفتم: در اين مورد هيچ اطلاعاتی ندارم و می تونين تحقيق کنين که آيا من حتی روزنامه ها رو می خونم؟ طرف قانع نشد و باز هم سئوال کرد و در جواب چيزهائی شنيد که خيلی براش خنده دار بود. بعدها فهميدم که يه ماه بعدش به همين خاطر اومدن اداره تحقيق کردن و فهميدن که اينجانب اصلا در باغ نيستم. تا به حال هيچوقت در وبلاگم در اين خصوص چيزی ننوشتم. ولی اينبار انگاری نميشه ساکت نشست. معرفی ۸ نفر کانديد ترفندی زيرکانه بود برای بالا بردن تعداد آرا و از همون آغاز انتخابات پيدا بود که دور دوم انجام ميشه. ولی چيزی که برام از همه چيز بيشتر جالب بود ، نفر دومی هست که به دور دوم راه پيدا کرده. يادمه که هيچ جا نشنيدم کسی در موردش صحبت کنه و آوردن اين رای بالا يه کم غير منتظره و غافلگير کننده بود. در دور اول انتخابات من در بيمارستان و زير سرم بودم و رمقی برام نمونده بود که برم پای تلويزيون بشينم و روند انتخابات رو دنبال کنم. جالب بود که اتاق به اتاق صندوق رو چرخوندن تا بيمارها قبل از مرگ هم که شده يه کار خير انجام بدن!!! با بيشتر بروبچه های وبلاگی که از دوستانم هستند موافقم و بين اين دو گزينه ، گزينه ای رو انتخاب خواهم کرد که لااقل از سير قهقرائی که در پيش است اگه بشه جلوگيری کرد. زحمات هشت ساله خاتمی (هر چند که انتظار بيشتری ازش داشتم) نبايد هدر بره و اين وجهه وصله پينه شده ما نبايد بيش از اين خراب بشه. می دونم گفتن اين مطالب تکرار مکررات هست و در بيشتر وبلاگها مطالب بسيار بهتر و جالبتری در اين مورد نوشته شده و خودم با خوندن اونها واقعا ديدگاه خوبی پيدا کردم ، پس بهتره بيشتر از اين فک نزنم و به همين بسنده کنم که همراه با تمامی اقوام و آشنايان به هاشمی رای خواهم داد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
6.19.2005
٭ درد امانم رو بريده بود ، با تزريق چند آمپول مسکن به هر جون کندنی بود خودم رو سرپا نگهداشتم. آزمايشات نشون ميدادن که اوضاع کليه هام اصلا خوب نيست ، يه آنتی بيوتيک خوراکی تجويز شد و از روز دوم خوردنش احساس کردم که انرژيم تحليل رفته. از شانس بد اونقدر ترافيک کار زياد بود که فرصت نمی شد برم پيش يه دکتر بهتر. روز به روز ضعيفتر شدم تا اينکه روز پنجشنبه وقتی همراه با خانواده سر خاک پدرم رفتم حالم بهم خورد. باز هم به خودم فشار آوردم و گفتم چيزی نيست ولی شب که شد ديگه رمقی برام نموند. تب شديدی داشتم و ... از ساعت ۹ تا ۱۲ شب دنبال سونوگرافی و راديولوژی بوديم ، ساعت ۱۲ شب هم بستری شدم و جناب دکتر لطف کردن ساعت ۱۲ فردا بنده رو ويزيت کردن و گفتن تزريق آنتی بيوتيک ادامه پيدا کنه. اولين بارم بود که بستری می شدم. تا شنبه صبر کردم و روز شنبه گفتم می خوام ترخيصم کنين. گفتن تا دکتر نياد نميشه. گفتم من بايد امروز قبل از ظهر ترخيص بشم ، لطفا با دکتر تماس بگيرين. بعد از مدتی ترخيص شدم و پرستار گفت که برم دکتر معالجم ويزيتم کنه. من هم گفتم حتما ميرم. برگشتم خونه و بعد از ظهر رفتم پيش دکتر فوق تخصص کليه که درمان بيماری کليه اکثر اقوامم رو انجام داده بود. وقتی آزمايشات و سونوگرافی رو ديد سری تکون داد و گفت اين آمپولها رو تزريق کن و اين قرصها رو بخور. احتياجی به آنتی بيوتيک نبود و اصلا لزومی نداشت که دو سه روز بستری بشی. گفتم: دکتر اگه به تعطيلی نمی خوردم همون اول ميومدم اينجا. لبخندی زد و موبايلش رو پشت کارت ويزيتش نوشت و گفت: هر ساعت که مشکلی پيدا کردی با من تماس بگير. الان خدا رو شکر بهترم و چند ساعت ديگه بايد برم تهران برای جلسه فردا. خودمونيم امروز بيوگرافی اون دکتر محترمی که چپ و راست آنتی بيوتيک تجويز می کرد رو شنيدم و بهتره که چيزی در اين مورد اينجا ننويسم. بقول يکی از دوستان اينجا اگه بخوای بميری کافيه يه سر بری بيمارستان تا در کمتر از چند ساعت برای هميشه از نفس کشيدن راحت بشی. پ.ن: اشکال کامنت وبلاگم رو می دونم و ممنونم که بعضی از دوستان تذکر دادن. شايد در اسرع وقت از يه جای ديگه کامنت بگيرم. سيستم کامنت بلاگ اسپات چندان جالب نيست و از طرفی گرفتن يه کامنت ديگه هم باعث ميشه اين کامنتها رو از دست بدم. اميدوارم بتونم زودتر سرو سامانی بهش بدم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
6.16.2005
٭ چهل روز گدشت و فردا مراسم چهلم پدرم رو مجبور شديم در منزل بگيريم. به خاطر انتخابات اجرای هر نوع مراسمی در مساجد ممنوع شده. اميدوارم فردا هم مثل مراسم ديگه ای که تا به حال برگزار گرديم ، خوب بشه. در هفته ای که رو به پايان هست بحث داغ انتخابات بود. تو اداره همکاران جلسه می گرفتند و انگار خودشون برای رياست جمهوری کانديد شده بود و يه جورائی با هم مناظره داشتند. بعضی وقتها هم صدای داد و فرياد اونها در اداره می پيچيد. ولی خودمونيم کجای دنيا برای انتخابات رياست جمهوری ۸ نفر کانديد رو معرفیمی کنند؟ اين انتخابات همه چيز رو بهم ريخت و تاريخ جلسات چندين بار عوض شد و در هفته آينده برنامه فشرده ای داريم که سه روز بايد در تهران باشيم و جلسات معوقه رو برگزار کنيم. پ.ن: انگاری ديدن قاصدک يعنی شنيدن خبری خوشحال کننده ، خبر بد بهم نرسه ، خوشحال کننده رو نمی خوام.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
6.12.2005
٭ 
امروز صبح يک قاصدک در کفشم بود. اين نشونه چی می تونه باشه؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
6.10.2005
٭ بالاخره راه يابی به جام جهانی حتمی شد. خدا رو شکر که اينبار فردوسی پور گزارش رو بعهده داشت و با يک اشتياق و حس جالبی فوتبال رو گزارش کرد. بعد از بازی ملت شهر رو روی سرشون گذاشتن. دقيقا مثل شب چهارشنبه سوری شده بود و آتيش بازی ، ترقه و ... نکته جالب در اين بازی برام اين بود که هيچکدوم از بازيکنهای با سابقه و بقول کارشناسان مهره های کليدی حرکت خاصی در دو بازی آخر نداشتند. مخصوصا کاپيتان عزيزمون که انگار اصلا تو بازی نبود. شما رو نمی دونم ولی برای من بازی با استراليا در هشت سال پيش لذت بيشتری داشت. سراسر اون بازی هيجان و اضطراب بود. هر چند که گزارشگرش خيابانی بود ولی خدائيش بازی باحالی بود که هيچوقت از يادمون نميره. اون سال که ايران با استراليا بازی داشت من تازه به جنوب رفته بودم و کارم رسما در جنوب شروَ شده بود. اون روز ما مهمان هم داشتيم و يکسری از همکارانم از يه مرکز ديگه در جنوب اومده بودند پيش ما. هر وقت صحنه های اون بازی رو پخش می کنند خاطرات اون سال برام تداعی ميشه. به هر حال رفتيم به جام جهانی و بايد ديد آيا مثل هشت سال پيش تيم ما بازی های خوبی رو انجام ميده يا ميشه زنگ تفريح ساير تيم ها.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
6.06.2005
٭ صدای قطرات باران را می شنوم. دلم می خواهد زير باران قدم بزنم و خيس شوم. ولی افسوس که بيماری امانم را بريده است. چنان درگير روزمرگی شده ام که خودم را از ياد برده ام. احساس ميکنم انرژیم تحليل رفته است. در گذشته ای نه چندان دور وقتی اين حال را در خود حس می کردم ، جايم هر شب کنار دريا بود. ولی اينجا از دريا دورم. هر روز در مسيرم ميبينمش و بویش را با تمام وجود استنشاق می کنم ولی فرصت نمی شود که در ساحل قدم بزنم ، پاهايم را در آب بگذارم و نوازش امواج را حس کنم. تنها دل خوشيم مهر جانمازم است که بعد از سلام نماز حس ميکنم هنوز هم زنده ام. سفر دو روزه آخر هفته به تهران کنسل و موکول به هفته آينده شد. قديم ها وقتی برای ماموريت به تهران ميرفتم ، فرصتی بود که يکی دو روز بيشتر بمونم و به کارهام برسم. اينجا از اين خبرها نيست. مثلا وقتی ساعت ۱۰ صبح جلسه داريم ، ساعت ۴ صبح از اينجا حرکت می کنيم. بعد از جلسه و صرف ناهار بايد برگرديم و فردای اون روز هم تشريف ببريم اداره. قرار شده هفته آينده برای سال صيد جديد که از مهر ماه شروع ميشه تصميمات مهمی گرفته بشه و به قول معروف اسمش شده کميسيون مقدماتی که بعد از يک ماه کميسيون عالی را بايد شرکت کنيم. بارها و بارها اينجا گفتم اگه اهل ماهی خوردن هستين تا می تونين ماهی بخورين که تا چند سال ديگه چيزی گيرتون نمياد. مخصوصا خاويار و ماهی خاوياری که با خارج شدن از سيستم شيلات و واگذاری به بخش خصوصی و فعاليت فرماليته تحت نظارت شيلات ، آينده خوبی نداره و من هر وقت گزارشات رو می خونم يا در جلساتی در اين رابطه شرکت می کنم ، واقعا افسوس می خورم که اين ذخاير منحصر به فرد در حال نابودی هست. خودمونيم عجب بارون باحالی داره مياد اينجا ، جای همتون خالی.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
6.03.2005
٭ امروز دم غروب برای خريد رفتم بيرون ، عجيب بود که حتی يه تاکسی هم پيدا نمی شد. بعد از کلی انتظار يه تاکسی که فکر کنم مدل ۵۱ بود با دک و پوز آويزون پيداش شد. راننده هم که مثل ماشين احتياج به تعمير اساسی داشت با دقت به راديو گوش می کرد و من هم تو حال خودم بود. لابلای حرفهای گوينده شنيدم که: با سوت داور بازی ايران و کره شمالی آغاز شد ... يه دفعه متوجه شدم امروز بازی برگشت ايران و کره شمالی هست و من خبر ندارم. با عجله خريد کردم و برگشتم تا بازی رو ببينم. خدائيش چندان رغبتی به ديدن فوتبال ندارم ولی اين بازيها يه کم جنبه حيثيتی پيدا کرده و مطمئنم که اگه نبينم و به کار ديگری مشغول بشم ، تموم حواسم اونجاست. اميدوارم اينبار برخلاف دفعات قبلی برای راه يابی به جام جهانی به شانس و اقبال تکيه نکنيم. سالهای قبل هميشه در بحث کارشناسان گفته می شد: اگه ما اين بازی رو ببريم و اگه فلان کشور مساوی کنه و اون بازی هم با حساب فلان تمام بشه و ... ما به جام جهانی ميريم. دعا می کنم زحمت بر و بچه ها نتيجه بده و با خيال راحت راه يابی به جام جهانی رو جشن بگيريم. خودمونيم يکی نيست به اين آقای شفيع بگه جون مادرت ديگه فوتبال گزارش نکن و اگه هم خواستی اين کار رو بکنی اينقدر چرت و پرت نگو. وقتی سوتی ميده اونقدر ماله ميکشه تا گندش رو بخوابونه و بازی از دستش ميره. نمی دونم اين حرفها رو از کجا جمع ميکنه. خيابانی هم کم از اون نداره و هيچوقت يادم نميره که در آخرين جام جهانی که ايران شرکت داشت و با آمريکا بازی داشت ، خودش رو کشت تا اسم آمريکا رو نگه و هميشه می گفت تيم سفيد پوش. ميرزائی هم که اصلا برای ايران شگون نداره و هر وقت گزارش کرده ما يا باختيم يا مساوی کرديم. هيچکدوم اين آقايون عادل فردوسی پور نمی شند. خدا کنه بازی ايران ـ بحرين رو اون گزارش کنه.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
|