9.27.2005
٭ اين روزها هوای اينجا ابری شده و بارون مياد. حال و هوای بروبچه هائی که تو سن و سال خودم هستند ، خيلی وقته که ابری شده. هر کس رو که تو اين چند وقت ديدم و با هم صحبت کرديم ، افسرده شده و از يه تنهائی مزمن رنج ميبره. نمی دونم چرا ولی انگاری تنهائی اپيدمی شده. با همه اين حرفها بيائيد؛ برای خوشبختی و شروع يه زندگی خوب و عاشقانه برای يک زوج جوان دعا کنيم. آره ، همين الان ، همين الان که اين قسمت رو خوندی ، يه لحظه چشات رو ببند و زير لب دعا کن ، دعا کن ....
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
9.25.2005
٭ بعد از هشت ماه دوری ، از جائی که هشت سال از زندگيم را در آنجا سپری کردم ، ديدن کردم. حال و هوای خاصی داشتم که وصفش برايم مشکل است. از لحظه ای که قدم به فرودگاه مهرآباد گذاشتم تا زمانيکه بازگشتم ، در تمام اين ده روز فقط به ياد روزهای گذشته بودم. اين بازديد موجب شد که به خاطر آورم که چه لطفی از جانب آن حقيقت بزرگ نصيبم شد و چه زود سپاس از اين لطف را فراموش کردم. در عصر اولين روز ورود به آنجا ، به کشتی ملحق شدم و سفر دريائی آغاز شد. قبل از آغاز اين سفر فرصتی چند ساعته پيش آمد که در محل اقامت سابقم و در کنار همکارانی که با هم بوديم ، باشم. اتاقم را ديدم ، اتاقی که سکوت شبهايش را يا صدای کيبورد می شکست و يا صدای خش خش کاغذهائی که دورادور ميز کارم پخش بودند. ... شبهای دريا وصف ناپذير است. در اين مدت کوتاه که فرصت بود در دريا باشم ، دلم نمی خواست که بخوابم و اين لحظات زيبا را در خواب گذرانده و از دست بدهم. به همين خاطر هميشه صبح ها ديرتر از باقی دوستان بيدار می شدم. کار همانند سالهای گذشته بود ولی اينبار مديريت با فرد ديگری بود و من همکار بودم. تفاوت نوع کار و اداره گشت دريائی به وضوح قابل لمس بود و تمام سعیم بر اين بود که تجارب سفرهايم را به او منتقل کنم. ... بالاخره روز آخر رسيد و از کشتی و دريا جدا شدم و با دلی که نمی دانست خوشحال باشد يا غمگين به ديار خود بازگشتم. بهترين دستاورد اين سفر اين بود که هر روز بگويم: خدايا شکرت. واقعا که انسان چه زود فراموش می کند و لازم است تا هر از گاهی با تلنگری بخود آيد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
9.11.2005
٭ باز گشت به گذشته ...بعد از گذشت هشت ماه ، تا دو سه روز ديگه به جنوب ميرم. برای پروژه ای که سالها در اونجا کار می کردم. ناگفته نمونه که رئيس اينجا تمايلی برای رفتنم نداشت و با کنايه در لابلای حرفهاش می گفت که از فکر اونجا بيا بيرون و به کارهای اينجا برس. بالاخره با هر جان کندنی بود راضی شد که يک هفته در اين گشت دريائی در جنوب شرکت کنم. از وقتی برگه ماموريتم رو امضاء شده تحويل گرفتم ، دارم لحظه شماری می کنم برای رفتن. روزی که از اونجا برگشتم با خودم گفتم محاله که ديگه پامو اونجا بگذارم ولی طولی نکشيد که دلم برای اونجا تنگ شد و هر از گاهی در وبلاگ نوشتم که چقدر دلم هوای اونجا رو کرده. به محض رسيدن به جنوب ، به کشتی ملحق ميشم و نزديک غروب از اسکله جدا شده و به دريا ميريم. تا صبح با سرعت حدود ۱۰ نات ، ناوبری داريم تا به ابتدای منطقه نمونه برداری برسيم. وقتی از کشتی پياده بشم ، فقط يک شب رو می تونم در خشکی بمونم و قصد دارم در همين مدت کوتاه به جاهائی که کلی ازشون خاطره دارم سر بزنم. خلوتگاه هميشگيم در ساحل ، پشت بام خونه ای که در اون زندگی می کردم و هر وقت دلم می گرفت ميرفتم اونجا و ساعتها قدم می زدم و فکر می کردم ، يه ليست هم با داداشم تنظيم کردم که بايد خريد کنم ، يه سر هم به منزل دوستانم بزنم و ... نمی دونم با ديدن اونجا چه حالی پيدا می کنم. اونجا جائيه که هشت سال از زندگيم رو سپری کردم و مطمئنا شاديها و غمهاش ، خاطرات و سختيهاش ، هرگز از يادم نميره.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
9.09.2005
٭ يکی از عوامل شناخت تضاد است. تا شب نباشد ، روز معنا ندارد. تا فقر نباشد ، ثروت معنا ندارد. تا زشت نباشد ، زيبا به چشم نميايد. تا انتقام نباشد ، بخشش چه معنائی دارد. تا زجر و عذاب نباشد ، راحتی و رفاه درک نمی شود. ... همه اينها قبول ، ولی بعضی مواقع چيزهائی ميبينی که واقعا اعصاب برات نميزاره. انگار در خلق اين تضادها يه کم زياده روی شده.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
9.05.2005
٭ وقتی به سرت ميزنه که يه چيزی بخری ، ميبينی پولش رو نداری. حالا هم که پولش جور ميشه ، ميبينی ديگه نمی تونی اون چيز رو پيدا کنی. اينجاست که ميگن: يادت باشه وقتی ميری دريا ، يه پارچ آب همرات باشه. واقعا که قسمتی از زندگی روی شانس می چرخه و خوشا بحال اونائی که شانس دارن ، از هر نوعش ، آخه ميگن شانس انواع و اقسام داره. اگه يه نفر تنها با ۶۵۰۰ تومن ناقابل دو سال پشت سر هم در قرعه کشی بانک برنده بشه ، اونم يه بار پرايد و دفعه دوم يه ۲۰۶ ، اسمش رو چی ميشه گذاشت؟ جالبه که هر دوبار با همون شماره حساب و در همون بانک اين اتفاق افتاده.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
9.02.2005
٭ مدرس اين دوره يکی از دوستان سابقم در دانشگاه بود که به تازگی از استراليا برگشته بود. اون زمان که در ايران بود ، همه می گفتيم که يه روزی پا جای پای دکتر ... ميگذاره و در اين دوره که يه هفته طول کشيد متوجه شدم که حدسمون درست بود و واقعا بايد بهش آفرين گفت که با پشتکار و جديت تمام به مرحله ای رسيد که آرزوی هر کارشناسی هست. فردا هم قراره برم پيشش تا ببينيم با اطلاعاتی که در اين مدت جمع کردم چه ميشه کرد و اگه کامل باشند ، يکسری محاسبات جديد و بازنگری کلی در اين خصوص داشته باشيم. در اين دوره بيشتر دوستان صميميم اومده بودند و خيلی خوش گذشت. برنامه های تفريحی خوبی هم داشتيم که بهترينش صرف شام در يکی از جنگلهای اطراف بود. جاتون خالی کباب داشتيم و در محيطی بسيار زيبا چند ساعتی رو در طبيعت بوديم. بارون هم شروع شد و همگی بعد از شام زير بارون قدم زديم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
|