-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

12.30.2002

٭ بالاخره اين سروری که عکسهامو اونجا گذاشته بودم درست شد و وبلاگم مثل سابقش شد. استفاده از سايتهای مجانی اين گرفتاری ها رو هم داره.
چند روزی هست که نيمه دوم زندگيم شروع شده و يه حس عجيبی دارم. نمی دونم می تونم در تغييراتی که قصد دارم در خودم بوجود بيارم موفق می شم يا نه. ولی قصد دارم هر جور شده اينکارو بکنم. از يه ماه قبل يه کارهائی رو شروع کردم که نتيجه بدی نداشت. اميدوارم همه چی به همون خوبی که انتظارش رو دارم پيش بره.
دو بسته برام به آدرس اداره پست شده که بد جوری کنجکاوم که ببينم چی هستش. هديه های تولدم هستن. فکر کنم ده روز ديگه که برگردم بتونم اونارو ببينم. هر چی که ميگذره بيشتر کنجکاو می شم. يه هديه ديگه رو چند روز ديگه می گيرم.
از همه جالبتر يه هديه تــــــــوپ بود که با آژانس برام فرستادن. دوتا ساندويچ الـويـه با يه ظرف ترشـی که خيلی دوست دارم. اين رفيقم ميدونه که من چقدر الويه دوست دارم. همکارام وقتی ديدن که آژانس برام اونو آوردش خيلی تعجب کردن و گفتن: اينجوريشو ديگه نديده بوديم. ولی از اينا که بگذريم يه هديه باحال گرفتم که تا بحال نگرفته بودم. يه بوسـه داغ از يکی از بهترين دوستام که تا آخر عمرم يادم نميره.
همين روزا تولد يکی از دوستای جديدم هست. اژدهای خفته ، دوست خوبم تولدت مبارک. ما دوتا متولد دی ماه هستيم و فکر کنم يه سـری از ويژگيهای اخلاقيمون شبيه هم باشه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.28.2002

٭ اين روزها پيدا کردن يه کامپيوتر واسه نوشتن و ديدن ميل برام خيلی سخت شده. از کار کردن در کافی نت متنفرم. اميدوارم بتونم تا برگشتنم از کامپيوتر همکارم استفاده کنم.

٭ کوههای سفيد پوش و روستای کوچکی که در دل کوه آرميده بود ، ردپای حيوانات که در برف باقی مونده بود و ...
اينها مناظری بود که در مسير برگشتنم به خونه ديدم. حيف که دوربينم همرام نبود که اين مناظر زيبا رو ثبت کنم. يادش بخير اون موقع ها که هميشه يه دوربين با يه سری فيلتر و يه لنز تله همرام بود و هيچ صحنه ای رو از دست نمی دادم.
بالاخره به زادگاهم رسيدم ، جائيکه به هرجاش که نگاه می کنم يادآور خاطرات زيادی برام هست. قدم زدن در کوچه های بارون زده اون که تمام خاطرات گذشتمو به يادم آورد. هنوزم صدای خنده ها و فرياد خودم و دوستام رو در کوچه های محله می شنوم.
از جلوی خونه هر کدومشون که رد می شم به يادشون ميوفتم. از اون همه برو بچه های محل فقط من و يکی از دوستام مونديم. بقيه همه رفتن. بيشترشون الان اونور دنيا هستن. يه عده ديگه هم واسه هميشه از اينجا رفتن و سال به سال هم يه سر به اينجا نميزنن. عجب دنيای غريبی داريم.
يکی از همسايه هارو ديدم که هميشه از سر و صدای ما موقع فوتبال شاکی بود و چند بار هم توپمون رو پاره کرده بود. هنوز هم شاخه های گل ياس خونه دوستم از بالای ديوارشون تو کوچه ديده میشه. دختر همسايه که هميشه با چادر گل گلی برای خريد نون از خونه بيرون ميومد ، حالا همراه با بچه اش از کوچه ما رد ميشه. اين حسی که من دارم برای رفيقم چندان معنائی نداره. شايد به اين خاطر باشه که از اون موقع تا بحال تو همين محل مونده و مثل من ازش دور نشده.
اميدوارم باز هم به اينجا برگردم و ديگه ازش دور نشم. من متعلق به اينجا هستم و بايد به همين جا برگردم. به قدر کافی ازش دور بودم و الان ديگه قدرش رو می دونم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.25.2002

٭ بعد از مدتها سرمای زمستان رو با تمام وجودم حس کردم. مدتها بود که در برف قدم نزده بودم و صدای فشرده شدن برفها رو زير پاهام نشنيده بودم. سرما تا مغز استخونم نفوذ کرده بود. با اينکه اصلا آمادگی رفتن به کوه رو نداشتم و هيچ لباس مناسبی همرام نبود.
در جمع صميمی و دوستانه گروهی از وبلاگ نويسها بودم. بارها برو بچه های چت رو ديده بودم ولی جمع وبلاگ نويسها رو اولين بار بود که تجربه می کردم. گرمای جمع دوستانه ما به قدری لذت بخش بود که سرما رو کمتر حس می کردم.
با اينکه بارها در وبلاگ دوست خوبم اژدهای شکلاتی خونده بودم که دست پخت خوبی داره و کيک های خوشمزه ای می پزه ، ولی اينبار شانس با من نبود که دست پختش رو بخورم. در عوض کارامل خوشمزه ای رو آماده کرده بود که قبل از رفتن خوردم.
اژدهای خفته که معلوم بود تجربه کافی در اينجور سفرها داره ، وسايل کوهنوردی و لباس گرم همراش داشت و اگه يخ شکنهای اون نبود نمی تونستم همراه گروه برم. اول يکيو به کفشم بستم ولی بازم برای بالا رفتن مشکل داشتم. دوست خوبم زحمتش رو کشيد و دومی رو هم برام بست. ديگه برای بالا رفتن مشکل نداشتم.
شرلوک هولمز عزيز که چوبدستی جالبی داشت و قسمتی از مسير رو به کمک اون رفتم. پسری خونگرم و دوست داشتنی که از مصاحبت با اون لذت بردم.
آنسوی مه که ازش پرسيدم: آنسوی مه چه خبره؟ ولی جوابی نداد. فکر کنم در جمع ما فقط اون بود که احساس سرمای چندانی نکرد. هم به خاطر لباس مناسبش و هم به خاطر لايه های چربی زير پوستش. نمی دونم چرا می خواد اونارو آب کنه. بالاخره اين چربيها يه جا به کارش اومد.
متريال ، پسری شوخ و باحال. صدای گرمی هم داشت و ترانه های گلنار و الهه ناز رو برامون خوند. فريادش هم از مجموع فرياد هولمز و اژدهای خفته بلند تر بود. دلم می خواست که منم يه داد بکشم. بارها روی موتور اينکارو کرده بودم ولی اونجا بعد از شنيدن فرياد متريال بيخيال شدم. راستش دلم بحال هنجرم سوخت. اگه يه داد مثل اون ميکشيدم ، قطعا بايد لوازم يدکی هنجرم رو عوض ميکردم.
بارانه که از حرفاش فهميدم که اهل مطالعه و فيلم هست. بعد از پايين اومدن متوجه شدم که يخشکن ها مال اون بود. مرسی عزيزم ، اگه يخشکن هات نبود من از همراهی شماها محروم می موندم.
در طول راه خاطرات سربازی رو با هولمز و متريال مرور کرديم و چقدر خنديديم. خيلی خوشحالم که دوستای خوبی رو در اين سفر پيدا کردم.
بعد از پايين اومدن به اژدهای شکلاتی گفتم که از قدم زدن رو آسفالت احساس امنيت می کنم و خيالم راحته که ديگه سر نمی خورم. هنوز حرفم تموم نشده بود که روی يخ آسفالت سر خوردم و با هر کلکی که بود خودمو نگه داشتم. صحنه ناراحت کننده ای رو با اژدهای شکلاتی ديدم. پسر بچه ای ده يازده ساله که در اون سرما با لباس کم فال ميفروخت. لپ و دماغش از سرما سرخ شده بود و حسابی می لرزيد. يه فال ازش خريديم و بقيه راه رو در اين مورد حرف زديم. واقعا در زمستان و در اين هوای سرد تکليف اينها چيه؟
از همه جالبتر تماس رئيسم بود که در اون شرايط ازم پرسيد کی برمی گردی؟ منم به يهانه اينکه موبايل آنتن نميده تماس رو قطع کردم. اينجا هم دست از سرم بر نمی دارن.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.21.2002

٭ مطلبی که در مورد عروس دريائی نوشته بودم به لطف محبتی که لامپ عزيز داشت و لينک اين مطلب رو در بلاگ خودش گذاشته بود ، بازديد کننده خوبی داشت.
قبلا در مورد طراحی و راه اندازی يه سايت اينترنتی در مورد اکولوژی و بيولوژی جانوری يه مطلب نوشته بودم. خوشبختانه همکاران و دوستانی که در اين زمينه فعاليت دارن با شنيدن اين موضوع استقبال کرده و برای همکاری اعلام آمادگی کردن. مشکل اساسی من پيدا کردن جائی بود که بتونم مطالب رو در اونجا بذارم. خوشبختانه اين مشکل هم حل شد و يکی از دوستان برای طراحی صفحات و در اختيار گذاشتن اين فضا اعلام همکاری کرد. اگر همه چيز به همين خوبی پيش بره فکر کنم تا يه ماه ديگه اين سايت آماده بشه.
لطفا نظرات خودتون رو در اين مورد بفرمائين که در طراحی قالب اصلی اين سايت و محتوای اون لحاظ کنيم. از تمامی دوستانی که در اين زمينه فعاليت داشته و يا مقالاتی در اين خصوص دارن ، تقاضا دارم در صورت تمايل با اين تيم همکاری کنند.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.20.2002

٭ بالاخره روز موعود رسيد. خيلی خوشحال بودم که برای مدتی از اينجا دور می شم. فقط دعا می کردم که پرواز تاخير نداشته باشه که بتونم به موقع به مقصد برسم. ولي انگار شانس با من نبود. پرواز با سه ربع تاخير انجام شد و بعلاوه مدت پرواز رو هم برای خلوت شدن باند فرود بيشتر کردن. موقع تحويل بار هم کلی معطل شدم. همه اينا باعث شد که دقيقا با ۳ ساعت تاخير برسم به محلی که قرار بود اونجا باشم. فشار عصبی زيادی داشتم و سر درد وحشتناکی شروع شد که هرچی مسکن خوردم خوب نشد.
يه مدتی هر جا رو نگاه می کرديم نوشته بود « وقت طلاست!!!» و « از وقت خود بيشترين استفاده رو ببرين!!!» ولی چند وقته که ديگه از اين چيزا جائی به چشم نمی خوره. انگار نويسندگان اون هم فهميدن که همه اين چيزا فقط يه شعار هست. چيزی که اصلا برای خيلی ها مهم نيست وقت مردم هست. معطلی در صف اتوبوس ، تاکسی ، اداره ها ، بانکها و خلاصه بيشتر جاها.
شايد مدت مرخصيم زياد بشه و تو اين مدت نتونم زود به زود مطلبی بنويسم ، پيدا کردن يه کامپيوتر يه کم برام مشکله.
امروز يکی از دوستام به خاطر من ريسک بزرگی کرد که باورم نمی شد اينقدر انجام اون کار براش مهم بوده که حاضر شده اين خطر رو قبول کنه. چقدر بد هستش که در مقابل محبت ديگران فقط می تونيم بگيم: مرسی عزيزم ، يا بگيم: واقعا ممنونم. هر چی فکر می کنم راهی برای جبران اين محبتش پيدا نمی کنم. اميدوارم يه روزی بتونم اين کارو انجام بدم. من هم مثل خيلی های ديگه فقط بوسيدمش و گفتم: مرسی عزيزم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.17.2002

٭
خبری در مورد « عروس دريائی » در اخبار پخش شد که بعد از شنيدنش خيلی متعجب شدم. نمی دونم اين گزارش از کجا آورده شد و کدوم کارشناس محترمی چنين خبری رو در اختيار صدا و سيما گذاشت. قبلا نوشته بودم که می خوام در اين مورد يه مطلبی بنويسم ولی متاسفانه تراکم کارم اونقدر زياد شده که فکر نکنم به اين زودی آماده بشه. با شنيدن اين خبر اشتباه ، بهتر ديدم که يه مطلبی رو هر چند هم که مختصر باشه اينجا بنويسم. از دوستان بلاگ نويس عزيزم می خوام لينک اين مطلب رو در بلاگ های خودشون بزارن که خواننده های گرامی مطالب واقعی رو در اين مورد بخونن.
عروس های دريائی (Jellyfish) از گروه جانوران دريائی شناور (پلانکتونی) هستند که بيشترشون در چرخه زيستی و توليد مثلی درارای دو مرحله ثابت (پوليپ) و شناور (مدوزا) هستند. تغذيه اونا در هر مرحله متفاوت هست و بيشتر از لارو ماهيان و سخت پوستانی مثل ميگو تغذيه می کنند و البته بعضی ها هم از پلانکتون های ميکروسکوپی که در دريا بوفور پيدا ميشه تغذيه می کنند.
تصاويری که پخش شد مربوط به آبهای ايران نبود و در ايران چنين عروس دريائی هائی نداريم. هر چند که هنوز ليست کامل عروس های دريائی در ايران تهيه نشده. تصوير گونه ای که در ايران زياد شده رو در بالای اين متن گذاشتم. همونطور که ميبينيد هيچ شباهتی با تصاوير پخش شده در تلويزيون نداره.
اين گونه که در حال حاضر در دريای عمان زياد شده حدود سه سال هست که در خليج فارس زياد شده و از آغاز سال ۸۱ تا کنون در دريای عمان و نواحی ساحلی سيستان و بلوچستان مقدار زيادی از اونا ديده ميشه. متاسفانه هيچ مرجعی برای شناسائی اون در ايران در دسترس نيست و در حال حاضر مکاتباتی با کارشناسان خارج از کشور و بخصوص استراليا صورت گرفته که احتمالا شناسائی اونا با موفقيت انجام خواهد شد.
اين عروس دريائی گزنده و سمی نيست و خوشبختانه خطری رو برای انسان نداره. در تصاوير پخش شده از تلويزيون ، عروس دريائی ها يک سری رشته های سفيد رنگ طويل داشتند که « تنتاکل» ناميده ميشن و بر خلاف ظاهر قشنگشون يه سری پيکان های سمی در اين رشته ها وجود داره که به محض تماس با بدن يه سم قوی رو به بدن تزريق ميکنن که اثرات مختلفی رو در انسان بوجود مياره. حتی سم يک گونه که در استراليا زياد هم هست و به « زنبور دريائی » معروفه ميتونه در ۳ تا ۱۰ دقيقه انسان رو بکشه.
فعلا هيچ گونه دليلی برای علت هجوم و تکثير بيش از حد اين موجود بدست نيامده و قرار هم نيست که تا سه ماه ديگه از اين منطقه خارج بشن و هيچ ربطی هم به سرد بودن جاهای ديگه و گرم بودن منطقه دريای عمان نداره. فراوانی اونا در منطقه باعث شده که کارائی تورهای صيادی کاهش پيدا کنه ، دليلش هم اينه که به تورها می چسبند و چشمه های تور رو ميبندن و همچنين باعث سنگين شدن تور شده و وضعيت قرار گيری تور رو در آب عوض می کنن که بازم از کارائی تور کم می کنه. بعد از شناسائی دقيق اين موجود ميشه نظر داد که آيا تکثير و هجوم اونا تاثيری روی زيست ماهيان و ساير آبزيان خليج فارس و دريای عمان داشته يا نه. اگر اين گونه از اون دسته عروس دريائی ها باشه که از لارو ماهيان تغذيه می کنن بايد بگم که وضعيت بسيار وخيمی رو در آينده شاهد خواهيم بود و در چند سال آينده کاهش شديد صيد و بهره برداری از ماهيان دريای جنوب رو خواهيم داشت.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.16.2002

٭ بعد از ۱۶ ساعت کار مداوم با کامپيوتر که ديگه از خستگی چشام داشت سياهی می رفت ، تازه می خواستم بخوابم که ديدم يکی از بچه های خونمون اومد و گفت: دارم ميميرم ، نفسم بالا نمياد. وقتی به صورتش نگاه کردم ديدم رنگ به صورتش نيست و مثل مرده ها رنگش پريده. با عجله و با همون خستگی بردمش بيمارستان. ساعت حدود ۱ صبح بود و پزشک شيفت هم يه معاينه سطحی کرد و گفت دارو مصرف کرده و خونش مسموم شده ، بايد تا صبح اينجا بمونه. وای خدا ، با شنيدن اين حرف حسابی پکر شدم. آخه مجبور بودم که پيشش بمونم. بعد هم گفت: برو براش شير و مايعات بگير که مصرف کنه و اثر دارو رو از بين ببره. ساعت ۲ صبح شده بود. حالا کدوم فروشگاه باز بود که برم اينارو بخرم. تموم شهر رو گشتم ولی هيچ جا باز نبود جز يه دکه که نمی دونم چی شده بود که اون ساعت باز بودش. خلاصه يه چيزائی براش گرفتم و برگشتم بيمارستان. چهره شهر رو در اون ساعت تا بحال نديده بودم. هوا تقريبا خنک بود و حتی يه ماشين هم تو خيابون نبود. چند سگ ولگرد که برای پاره کردن يه کيسه زباله با هم دعواشون شده بود ، چند تا معتاد که دور آتيشی که از سوزوندن چوب و کارتن هائی که در طول روز جمع کرده بودن کل چيزائی بود که در اون ساعت ديدم.
موقعی که تو محوطه بيمارستان قدم می زدم به اين فکر می کردم که اگه رفيقم تو شهر خودش بود شايد هيچوقت اين اتفاق براش نمی افتاد. شايد دکتر های اونجا هيچوقت بهش نمی گفتن که چهارتا مسکن قوی رو به فاصله نيم ساعت مصرف کنه که با مصرف اونا الان به اين روز بيفته. شايد اگه مريض می شد بجای من الان مادر و برادرش بالای سرش بودن و مادرش دست نوازش به سرش می کشيد که از هر دوا و درمانی موثرتر و بهتر هست.
يه چيز ديگه بيشتر آزارم می داد. تو شهر رفيقم همين اداره ما هست ولی اون مجبور شد که برای کار بياد اينجا. چرا؟ چرا بايد هر سختی رو تحمل کرد فقط به خاطر اينکه يه سری موانع رو جلوی پامون گذاشتن؟ چرا فقط به اين خاطر که نور چشمی يکی ديگه در يه جای خوش آب و هوا کار کنه اون بايد در بدترين نقطه کار کنه؟ جائيکه اگه کسی يه بيماری معمولی بگيره با اشتباهاتی که در تشخيص بيماری می دن ممکنه واسه هميشه از زحمت نفس کشيدن رها بشه.
بالاخره حالش خوب شد و ساعت ۵ صبح آوردمش خونه. نتونستم بخوابم و رفتم اداره. هنوز چائی رو نخورده بودم که رئیس محترمم از تهران زنگ زد و گفت: کاپيتان عزيز ، يادم رفت بهت بگم که در محاسبات و آناليز داده ها فلان عدد رو تبديل به « مايل » کنی. می خواستم فرياد بزنم ولی توانشو نداشتم. گفتن اين حرف راحت بود. بله ، يه تبديل واحد ساده ، کاری که هميشه انجام ميديم. با حسرت به گزارشم نگاه کردم که بايد می رفت تو سطل زباله !!! دلم واسه زحمت اين يه هفته که حسابی برای اين گزارش وقت گذاشته بودم سوخت.
الان که اين مطلب رو می نويسم ساعت ۵ صبح شده و مجبور شدم امشب رو هم نخوابم تا بتونم اون گزارش رو آماده کنم. فقط دو روز وقت دارم. يه سوال برام مونده ، می تونم به موقع تمومش کنم ؟!!!



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.14.2002

٭ چقدر انتظار کشيدن سخته. از وقتی تصميم به مرخصی رفتن گرفتم دارم روز شماری می کنم که زودتر روز موعود برسه. مثل زندونی ها که رو ديوار چوب خط می کشن ، دارم روزها رو می شمارم.
بعد از بيش از يه ماه بازم می تونم دوستام رو ببينم. وای که لحظه ديدنشون برام چقدر مسرت بخش هست. ديدن کسانی که بخشی از زندگيم هستن. کسانی که خيلی چيزا ازشون ياد گرفتم. کسانی که هميشه در غمها و شادی هام منو همراهی کردن و در بدترين شرايط يار و همراهم بودن.
يه حس غريبی نسبت به دوستانم دارم. نمی دونم چرا ولی عجيب روی رفاقتم حساسم و شايد بدترين لحظه برام ، لحظه خداحافظی از اونا باشه.
يادمه بعد از فارغ التحصيليم ، يه هفته گيج بودم و باورم نمی شد که يه سری از بچه ها رو ديگه نمی تونم ببينم. حالا لحظه خداحافظی و شبی که قرار بود فرداش هر کدوم بريم شهر خودمون بماند که چه گذشت. تا صبح بيدار بوديم و صبح موقع خداحافظی کسی نبود که گريه نکنه. چه دنيای مسخره ای داريم. اونقدر درگير کارای روزانه هستيم و اونقدر درگيری داريم که کمتر می تونيم به ياد هم باشيم. صميمی ترين دوستانم الان اونور دنيا هستن و آرزوی دوباره ديدنشونو دارم.
دوستان جديدی دارم که شايد از آشنائيمون يه سال يا بيشتر بگذره ولی هنوز هم به ياد دوستان گذشته هستم و خبر نداشتن از اونا آزارم می ده.
حالا در اين سفرم يه سری رو می تونم ببينم. از همه جالبتر عمليات کماندوئی و خلق يه يکشنبه ديگه هست!!!



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.12.2002

٭ شنيدن يه موزيک محلی ، اونم در يه شهر غريب ، حال و هوای ديگه ای داره. امروز داشتم از اداره برمی گشتم و چون طبق معمول ماشين های اداره در اختيار از ما بهتران بودند مجبور شدم که با تاکسی برگردم. ريتم موزيک برام خيلی آشنا بود ولی اصلا تصورش رو هم نمی کردم که همونی باشه که حدس می زنم. تا اينکه بالاخره خواننده شروع به خوندن کرد. يه نگاه به راننده انداختم. بهش نميومد که از ديار خودم باشه. وقتی حرف زد از لهجه فهميدم که مال همين شهر خراب شده هست. با تعجب بهش گفتم: می فهمی چی می خونه؟ گفت: نه، از آهنگش خوشم مياد.
خلاصه جاتون خالی ، خيلی باحال بود. يه چند دقيقه ای رفتم تو حال و هوای دشت های سر سبز زادگاهم.
يه سوتی هم دادم ، وقتی می خواستم به راننده بگم که از کدوم مسير بره که زودتر به خونه برسم با زبون محلی خودمون گفتم. بيچاره راننده ، گفت: نفهميدم چی گفتی. بچه کجائی؟ گفتم: همونجا که داری به موزيک محلی اون گوش می دی.
فکر کنم همه چی داره دست به دست هم می ده که يه سفر به اونجا داشته باشم. پيش درآمد خوبی بود برای سفری که در پيش دارم. شايد يه هفته ديگه بازم بوی بارون ، هوای خنک ، مردم خونگرم و مهمون نواز ، کوچه های خيس و بارون زده شهرم رو ببينم. حالا بايد وقت بيشتری برای گزارش نويسی بزارم. وای که ديگه مردم اينقدر که نوشتم. حسابشو بکنين که در ۳-۴ روز بخواين يه گزارش مفصل از يه پروژه بنويسين که خيلی ها منتظر نتايج اون هستن. حالا اينا به کنار ، يه عده آدم بيکار هم هستن که منتظرن يه اشتباه توش پيدا کنن و همونو مثل پتک بزنن تو سرتون. چه مصيبتی دارم من.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.11.2002

٭ در آستانه پايان نيمه اول زندگيم هستم. چقدر زود گذشت. باورش برام يه کم سخته ولی چاره ای نيست و بايد قبول کنم. هر کسی برای خودش يه طول عمری رو در نظر ميگيره و برای من اين عمر در حال به نصف رسيدن هست.
در يه شب مهتابی در شهريور ماه امسال ، در دل دريا بودم و طبق معمول در ساعت خاصی روی عرشه کشتی با خودم خلوت کرده بودم. اون شب اصلا احساس خوبی نداشتم. به گذشته فکر می کردم و اينکه در نيمه اول که مثل باد گذشت بر من چه گذشت. هر چه بيشتر فکر می کردم بيشتر غمگين می شدم. عمری که می شد ازش بهتر استفاده کرد ولی افسوس که جبر زمانه مانع اين بود که بشه ازش بهره بيشتری برد. اين تصور غلطی هست که بعضی ها ميگن ما ميتونيم اونجوری که می خواهيم زندگی کنيم. اين تصور تنها زمانی صادق هست که شرايط برای عمل کردن به اون مهيا باشه.
درسته ، همه ما می خواهيم کارائی که دلمون می خواد رو انجام بديم ولی آيا به اين فکر کردين که ما تنها نيستيم و در ميان مردم زندگی می کنيم. مردمی که هنوز درک خيلی از چيزا براشون سخته. مردمی که هنوز هم تصورات غلط و باور های اشتباه رو با خود دارند و نمی خوان اين باور ها رو کنار بزارن.
گاهی به خودم می گم ، خوش به حال کاپيتان نمو که برای مدت زيادی از مردم و اطرافيانش که جز خيانت و دوروئی چيزی ازشون نديده بود ، دور شد و کناره گرفت. رفت در دل دريا ، برای خودش زندگی جديدی رو شروع کرد. اونجوری که دلش می خواست زندگی کرد.
حالا هم دارم به اين فکر می کنم که نيمه دوم چه جوری تموم خواهد شد. اگر به روال قبل باشه که اصلا خوشايند نيست. بايد فکری کرد. بايد يه تحول بوجود آورد. می خوام اينکارو بکنم ولی نمی دونم موفق می شم يا نه. يادمه يه روز يکی از دوستام گفت که نمی تونی خودتو عوض کنی ، تو يه عمر رو اينجوری زندگی کردی و اينا تو رو ساختن ، عوض شدن محال. می خوام بهش ثابت کنم که می شه. حتی می شه در همين شرايط سخت و اوضاع نابسامان که گريزی ازش نيست ، يه کم اونجوری که می خوام باشم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.09.2002

٭ بالاخره بعد از چند روز انتظار «اژدهای شکلاتی» دست به کيبورد شد و يه چيزی نوشت. بهت تبريک می گم که يه کار مناسب پيدا کردی.
مطلبی که دوست خوبمون در مورد کار و وضعيت اسفناک اون نوشته خاطره ۶ سال پيش رو برام تداعی کرد ، اون موقع که فارغ التحصيل شده بودم. جائی که من کار می کنم شايد آرزوی خيلی از دانشجوهائی باشه که دارن درسی مشابه چيزی که من خوندمو می خونن. خودم هم اينجوری بودم و اينجا رو آخر بهره برداری از نيروهای تحصيل کرده و يه جای صد در صد علمی تصور می کردم. چه تصور خنده داری ...
متاسفانه در بيشتر جاها به تنها چيزی که اصلا اهميت نمی دن ، تجربه هست. درسته که داشتن مدرک تحصيلی خيلی خوبه ولی مدرک خالی چه فايده داره. وقتی فلان دکتر که کلی قيافه هم می گيره مياد اينجا و ازش چند تا سوال می کنم مثل بلبل جواب می ده. وقتی وارد محيط کار می شيم و ازش می خوام که حالا در عمل چيزی رو که توضيح ميدادی انجام بده مثل ... می مونه.
موضوع حق خوری هم که ديگه نقل هر مجلسی شده و کمتر جائی پيدا ميشه که اين سوژه نازنين ديده نشه. بعضی ها بايد از خودشون و زندگيشون مايه بزارن و به حکم اجبار و اينکه اگه اينکارو از دست بدن ديگه کاری براشون پيدا نميشه ، با حقوق ناچيز و بخور و نمير بسازن و ديگران هم از اين قبيل افراد استفاده کنن و به بلند پروازی هاشون برسن.
شايد باورتون نشه افرادی رو ميشناسم که حقوق يه ماه اونا برابر با يه سال حقوق و مزايای من هست ، يه پست سازمانی توپ هم دارن ولی در عمل هيچی نيستن. در حال حاضر دفتر کار يکيشون بغل دفتر کارم هست. تا با چشم نمی ديدم باورم نمی شد که اين آقا ماهی ۱۲۰۰۰۰۰ تومان حقوق می گيره. تازه اين حقوق بدون مزايا هست اگه اونم اضافه بشه ديگه خودتون حساب کنين چه قدر می شه.
در جلسات و گزارشات هم که من و امثال من بايد بنويسيم و با اسم و امضا حضرت آقا بره به مراکز ديگه. سفر خارج هم که پيش مياد ايشون زحمتشو می کشن و تشريف می برن. آخه ما پروژه داريم و بايد نمونه برداری کنيم که مبادا هزينه کردهای اداره با يه هفته نمونه برداری نکردن هدر نره.
يکی از بزرگترين اشتباهات من اين بود که هر چی بلد بودم تو ماه اول شروع کارم رو کردم و حالا شدم يه آچار فرانسه واسه اين قبيل حضرات. يادمه يه بار برای يه پروژه مجبور شدم چند شب رو تا صبح تو اداره و پشت کامپيوتر کار کنم. چشام داشت از پس سرم می زد بيرون. آخرش هم که کارم تموم شد ديدم که تو اون پروژه حتی در قسمت تقدير و تشکر اسمی از من آورده نشد. بدجوری خورد تو ذقم. يکی دو سال هست که دارم اين انتظارات رو از خودم کم می کنم و ديگه نمی خوام نرده بان ترقی برای ديگران باشم.
به خاطر همين کارهائی که اينجا انجام دادم بهم انتقالی نمی دن و ميگن که يه نفر بيار مثل خودت بعد هر جا می خوای برو. برام دعا کنين که انتقاليم درست شه ، واقعا از اينجا خسته شدم.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.08.2002

٭ يکی از دوستان لطف کردن و در نظر خواهی اون عکس که قبلا تو وبلاگ گذاشتم نوشتن که می خوان پوز زنی کنن و يه عکس رو که می گن خيلی قشنگه ، برام بفرستن. به محض دريافتش اونو در بلاگ خواهم گذاشت.
دوست عزيز ، پوز من که قابل شما رو نداره. همه دارن ميزنن شما هم بزنين !!! ولی اگه نتونستين چی؟! به هر حال پوز بنده دربست در خدمت شماست ، سندش رو هم شش دانگ به نامتون می کنم. حالا ببينيم و تعريف کنيم. منتظرم ببينم چه کردی ، اميدوارم مثل عکس های قبلی نباشه که کلی ... .
برای امثال من که زبان انگليسيشون تعريفی نداره هميشه جالب بوده که ببينيم فلان خواننده با اون حرارت و جيغ و داد و پاره پوره کردن خودشو لباسش اصلا چی داره ميگه. خدا پدر اينترنت رو بيامورزه که متن اين آهنگ ها رو ميشه اونجا پيدا کرد. قبلا Sing365 رو براتون معرفی کرده بودم. ولی يه سايت ديگه هست که کسی تا بحال با مراجعه به اون دست خالی برنگشته. تو اين سايت هم اطلاعات جالبی ميشه از خواننده ها ، برنامه هاشون و متون آهنگهاشون پيدا کنين.
يه روز بعد کلی گشتن و پيدا کردن آهنگ مورد نظرم با کمال تعجب ديدم که نه کليپ اون آهنگ و نه حرکات موزون خوانندش هيچ ربطی به چيزی که خونده ميشه نداره.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.07.2002

٭ يادمه وقتی درس جانورشناسی رو داشتيم و استادمون در مورد مکانيسم های مختلف جانوران درس می داد همه ما هاج و واج می مونديم که يعنی فلان موجود اينقدر پيچيده هست و ما خبر نداشتيم؟
چيزای عجيب و غريب زيادی رو خوندم و شنيدم. در اردوهای علمی هم تا دلتون بخواد از نزديک با قسمتی از زندگی اونا آشنا شدم و بيشتر به عزمت خلقت پی بردم. نکته جالب توجه برام اين بود که می ديدم وقتی از کانالهای تلويزيون يه برنامه در اين خصوص پخش می شه بيشتر مردم نگاه می کنن و براشون جالب بوده و هست که بدونن فلان جانور چه جوری زندگی می کنه. هر چند که علاقه بيشترشون به حيوانات شکاری هست و وقتی صحنه شکار يه يوزپلنگ رو می بينن خيلی به وجد ميان. يه روز خونه يکی از اقوام بوديم و اتفاقا همون شب يه برنامه در همين موضوع پخش شد. بعد از تموم شدن اون بهشون گفتم: به نظر شما يه آهو برای فرار از چنگال يه يوز پلنگ با اون سرعت سرسام آورش که در کمتر از ۳ ثانيه به سرعتی بالای ۱۰۰ کيلومتر در ساعت می رسه چيکار می کنه؟ جوابهای گوناگونی دادن که بعضی هاش خودمونيم خنده دار بود. گفتم آهو می تونه با هر پرش خودش تا ۱۵ متر جابجا بشه و تغيير مسيرهای ناگهانی بده. خلاصه اون شب کلی براشون از اين قبيل چيزا تعريف کردم.
حالا قصد دارم با کمک دوستام يه سايت رو راه اندازی کنيم و در اون مطالبی در اين موارد بنويسيم. سعی ما بر اين هست که اين مطالب اونقدر تخصصی نباشه که فقط يه قشر خاص که آشنائی با اون اصطلاحات دارن ازش استفاده کنن. می خوايم خيلی خلاصه ، ساده و همراه با تصوير در مورد اونا چيزائی بنويسيم. کارمون هم محدود به حيوانات شکاری نيست. از همه چيز می خوايم بنويسيم مثل: ماهيان ، خزندگان ، پرندگان ، پستانداران و ... .
برای شروع کار يه موضوع رو انتخاب کردم که مدتی هست بدجوری مشغولم کرده و قبلا هم اشاره ای بهش داشتم. بزودی يه مطلب در مورد « عروس دريائی » آماده می کنم. راستشو بخواين مشکل اصلی من تايپ اين مطالب هست که خيلی وقت گير هستش. ولی حتما اينکارو می کنم و احتمالا تا هفته آينده آماده می شه.
وقتی با استادم در اين مورد حرف زدم و مشورت کردم بهم گفت ببين اصلا اين کاری که می خوای بکنی مورد علاقه کسی هست يا نه. بهش گفتم يه نظر خواهی می کنم و تا تا بخوام يه تيم واسه اينکار جمع کنم اين نظرات رو بررسی می کنم اگه ديدم مورد توجه بود ادامه میدم اگه هم نبود که هيچ ، بيخيالش ميشم.
لطفا اگه در اين خصوص نظری دارين برام بفرستين.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.06.2002

٭ موضوع اختلاف بين زن و مرد رو به دفعات در بلاگ های دوستانی که هر روز می خونم ديدم و مطالبی که هليا نوشته بود برام جالب بود. دوست من ، اين اختلاف هائی که به اونا اشاره کردی متاسفانه سالهاست که در جامعه هست و به اين زودی هم عوض نميشه. تا يه تحول کلی در نگرش جامعه بوجود نياد وضع به همين منوال خواهد بود. بر خلاف چيزی که در ظاهر ديده ميشه مرد بودن چندان هم جالب نيست و مشکلات خاص خودش رو داره.
انتظاری که از مردها هست هيچوقت در زنها ديده نميشه. وقتی به يه سن خاص میرسند توقعات بيشتری ازشون بوجود مياد ، در حاليکه اصلا به اين توجه نميشه که آيا شرايط برای برآورده شدن اين توقعات وجود داره يا نه. مثلا از يه مرد توقع دارن که بتونه يه زندگی رو اداره کنه و همانطور که اشاره کردی می خوان که يه مرد از زن مراقبت کنه. بجای اينکه زن رو در کنار مرد قرار بدن هميشه اونو پشت مرد قرار می دن. اگه خوب دقت کنيم و اونور مرزها رو يه نگاه بندازيم می بينيم که اين مطلب يه چيزی عمومی نيست که همه جوامع اونو قبول داشته باشن. در ساير کشورها زن و مرد در کنار هم و با هم تلاش می کنن که يه زندگی ايده آل رو برای خانوادشون بسازن. دقيقا برعکس اينجا که هنوز در برخی از جاها ديده می شه که معتقدن زن بعد از ازدواج بايد بشينه خونه ، بچه داری و شوهر داری کنه. نمی خوان قبول کنن که زنها هم می تونن رو پای خودشون بايستن و برای خودشون تصميم بگيرن. نمی خوان قبول کنن که اين اختلاف جنسيت نمی تونه اينقدر موجب اين تبعيض ها بشه.
بر خلاف چيزی که هميشه می شنويم به زن در غرب به عنوان يه کالای لوکس نگاه نمی کنن. به هر حال چه ميشه کرد. متاسفانه ما الان بايد تجربه ای رو که ساير کشورها داشتن دوباره تکرار کنيم و نمی خوان که از تجربه اونا استفاده بشه.
البته اين حرفت رو کاملا قبول دارم. در شرايط کنونی برای مرد آزادی بيشتری ديده ميشه و متاسفانه از اين آزادی بعضی از آقايون نهايت استفاده رو دارن ميبرن و يه نگرش منفی رو نسبت به مرد ها بوجود آوردن.
تفسير ما آدمها از تاريخ و چيزائی که برامون از اون موقع ها به يادگار مونده خيلی مهمه. اين مطلب که اول مرد آفريده شد و بعد زن را برای آرامش اون خلق کردن رو ميشه هر جوری تفسير کرد. شايد تا بحال اينجور تفسيرش کردن که برای مرد يه برتری قائل بشن. در حاليکه من به اين تفاسير معتقد نيستم. خلقت انسان هم مثل ساير موجودات بوده و وجود دو جنس مخالف برای بقا نسل هست ، دقيقا چيزی که در عالم خلقت ديده ميشه. در عالم حيوانات ، در برخی از گونه های جانوری ، جنس ماده به مراتب قويتر و باهوشتر از جنس نر هستش. اگه بخوام مثال بزنم شايد اين مطالب حکم يه جزوه درسی جانورشناسی يا اکولوژی رو پيدا کنه ، بنابراين وارد جزئيات نمی شم. در بيشتر جانوران اين جنس ماده هست که برای تداوم و پايداری خانواده تلاش می کنه و جنس نر فقط برای توليد مثل آفريده شده و جز اين کاری رو انجام نمی ده.
متاسفانه در تاريخ به دفعات نوشته شده که عامل لشکرکشی و خونريزی و جنگ زنها بودند. هميشه زنها رو يه موجود ضعيف معرفی کردن که حتما بايد يه آقا بالاسر داشته باشن. تعصب خشک و نا آگاهانه در مورد اونا هنوز هم به چشم می خوره. اين تصورات به هر حال جزئی از زندگی ما شده و به اين زودی هم از بين نمی ره. تنها کاری که ميشه کرد ، القا کردن تفکرات جديد به ديگران هست که برخلاف گذشتگانمون واقع بينانه تر به اين موضوع نگاه کنن. اين وظيفه من ، تو و کسانی هست که به اين نتيجه رسيدن که تبعيض قائل شده بين زن و مرد يه چيز واقعا مزخرفی هستش.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.05.2002

٭ يکی از همکارام يه نامه نوشته بود و بهم گفت بخون ببين ايرادی داره يا نه. وقتی خوندن نامه تموم شد حسابی دعواش کردم. نمی دونم اين چه رسمی شده که حتما بايد از کلمات عربی در نامه ها استفاده بشه در حاليکه اين همه کلمات زيبای فارسی داريم. بهش گفتم عزيز من تو ديگه چرا؟ مگه کلمات فارسی چه اشکالی داره که ازش استفاده نمی کنی؟ چرا نمينويسی « سپاسگزارم »؟
مثلا يه جائی داير شده که معادل کلمات رو به فارسی ارائه ميدن. ولی اگه دقت کنيم ميبينيم که دارن کلمات خارجی بخصوص انگليسی رو تبديل به فارسی می کنند. راستش من آخرشم نفهميدم که هليکوپتر فارسيش چی ميشه. بال گرد يا چرخ بال. يا مثلا بجای فاکس چی بگم. دور نگار ، دور نويس ، نمابر و ...
از اين جور مشکلات زياده. بهتر نيست اگه قراره که فارسی رو پاس بداريم اين تغييرات در کل کلمات وارد شده به زبان فارسی اعمال بشه؟
تازه بعضی ها پا رو فراتر هم گذاشتن. خدا بهشون خير دنيا و آخرت بده. اومدن تمام لغات و اصطلاحات تخصصی رشته های مختلف رو هم دستکاری کردن. وقتی يه مقاله در رابطه با رشته و کارم می خونم که فارسی هستش کلی گيج ميشم که اين کلمه معادل کدوم کلمه هست. آخه چرا؟ جالب اينجاست که بعضی اصطلاحات که فقط دو يا نهايتا سه کلمه هستن اگه بخوايم براشون معادل فارسی انتخاب کنيم يه خط بايد توضيح بنويسيم. بهتر نيست از اينکار چشم پوشی کنيم و همون اصطلاحات اصلی رو استفاده کنيم؟
الان که اين متن رو خوندم ميبينم که بيش از ۸۰ درصدش کلمات عربی هستش. مثل اينکه چاره ای نيست و بايد با اين وضعيت يه جوری کنار بيام.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.04.2002

٭ يکسال گذشت و چه زود ...
ـ سلام خوبی؟ ای بابا بازم که رفتی تو فکر. باز چی شده؟
ـ سلام ، خوبم. فکر کردنم که چيز تازه ای نيست.
ـ حالا چی شده؟
ـ حالشو داری بشنوی؟ باشه پس خوب گوش کن:
پارسال تقريبا همين موقع بود که از طريق اينترنت و چت با هم آشنا شديم. می گفت بارون رو دوست داره و عاشق پرواز هست. اتفاقا اولين بار هم در مورد پرواز کلی حرف زديم. از اون شب به بعد کارمون شده بود همين. هر شب چت ميکرديم و بعضی وقتها به خودمون که ميومديم می ديديم که ساعت نزديک ۴ صبح شده و ما هنوز بيداريم و تازه فردا هم بايد بريم سر کار. تنها وسيله ارتباطمون هم کی بورد بود و مونيتور سرد و بی احساس که اصلان براش فرق نمی کرد که چيو نشون بده. ابراز احساسمون هم بعهده صورتکهای مسنجر بود که گاهی خندون و گاهی گريون بودن. از همه جالبتر برف بازی اينترنتيمون بود. يادش به خير ، چه دوره قشنگی بود.
با اينکه هنوز نديده بودمش ولی حس عجيبی داشتم. نميدونم چی شد که ديدم اگه يه شب با اون حرف نزنم ، آروم و قرار ندارم. احساس ميکردم در درونم يه چيزی داره شکل می گيره که مدتها بود ديگه ازش خبری نبود. همش به خودم می گفتم آخه چرا؟ بازم ...؟ يه صدائی بهم ميگفت که شايد اينبار اشتباه نکرده باشی و گمشده تو همين باشه. شايد همونی باشه که بتونی يه عمر بهش تکيه کنی و با کمکش به آرزوهای قشنگت برسی که مدتهاست تو ذهنت مرورشون می کنی. خواسته يا ناخواسته اين جوونه مجددا تو قلبم پا گرفت و هر روز با ياد و خاطره اون و شبها با صدای دلنشينش و جملات زيباش و لبخندهاش سيرابش ميکردم.
بالاخره در يه غروب پائيزی اونو ديدم. نگاه اول ، ديدار اول و لرزش خفيف قلب ، چيزی که با اون غريبه نبودم ولی چند سال جلوی اين لرزش رو گرفته بودم. داشت بارون ميومد. ملاقاتمون رو هيچوقت فراموش نمی کنم. واقعا جالب بود. راستش خيلی کنجکاو بودم ببينم صاحب اين صدای گرم کيه؟ صاحب اين لبخند ها کيه؟ کيه که باعث شکل گيری اين جوونه شده؟ ملاقتمون زياد طول نکشيد و با اينکه حرفهای زيادی برای گفتن داشتم ولی انگار قفل به لبام زده بودن.
بله ، کاری که نبايد می شد ، شد و دلبستگی بوجود اومد. مدتی گذشت و فهميدم که باز هم اشتباه کردم. از اينکه اين اتفاق باز هم تکرار شده بود بدجوری از دست خودم عصبی بودم. ولی چاره ای نبود بايد حقيقت رو با شهامت می پذيرفتم. در چنين شرايط بد روحی بودم که يکی از دوستام به دادم رسيد. اگه اون و حرفهاش نبود شايد خيلی طول می کشيد که بتونم با خودم کنار بيام. واقعا مديون اون دوستم هستم و لطفش رو در تموم عمرم فراموش نمی کنم.
اون جوونه بيچاره هم که تازه سر از خاک در آورده بود نابود شد و فقط يه اثر از محل بيرون آمدنش از خاک باقی موندش که هنوزم وقتی به قلبم نگاه می کنم ميبينمش.
چند ماه گذشت و تو اين مدت هيچ خبری از هم نداشتيم. زمان خوبی بود برای مرور کردن اينکه اصلا چرا اين قضايا بوجود اومد. ديدم درسته که من اشتباه کردم و بايد هم منتظر چنين سرانجامی باشم ولی در اشتباهم تنها نبودم و اون در بوجود اومدن اين اشتباه سهم زيادی داشت. چراکه مثل اون رو زياد داشتم و تنها اون رفيق اينترنتی من نبود. پس بايد شرايط رو برای شکل گيری اين موضوع بوجود آورده باشه.
حالا ديگه از اون روزها حدود يه سال می گذره ، هنوز هم همديگه رو می بينيم ، با هم حرف می زنيم و گاهی هم دعوا می کنيم. ولی ديگه با ديدنش قلبم نمی لرزه. حالا فقط دو دوست هستيم ، فقط دو دوست. مثل خيلی های ديگه.
هنوز هم بارون رو دوست داره و عاشق پرواز هست.

٭ اگه علاقمند به داشتن عکس غروب که در متن قبلی گذاشتم هستين اينجا رو کليک کنين. هر چند به قشنگی عکسها و Wallpaper هائی که در سايتهائی مثل Webshots هست نيستش ، ولی خوب يه هديه از طرف من هستش. اينو ميشه با کيفيت 600x800 بصورت Wallpaper استفاده کنين.
يه سايت به اسم Sign365 هست که در اون ميتونين اطلاعات جالبی از بيوگرافی خواننده ها و هنرپيشه های مورد علاقتون رو به همراه عکسهاشون پيدا کنين.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.01.2002

٭
نميدونم وقتی شما در چنين جائی باشين چه احساسی پيدا ميکنين. غروب آفتاب يکی از مناظری هست که من علاقه خاصی بهش دارم. ديدن غروب آفتاب در جائی که جز خودم کسی در اطرافم نيست و جز صدای موج دريا ، هيچ صدای ديگه ای بگوش نميرسه ، يکی از بهترين لحظات زندگيمو خلق ميکنه. مدتها بود که به اين فکر افتاده بود که يه روزی اينجا رو از نزديک ببينم. بارها و بارها وقتی با ناتيلوس تو دريا بودم اينجا رو ميديدم ولی به اين قشنگی نبود. وقتی کارم در اونجا تموم شد ديگه غروب شده بود. نشستم رو يه تخته سنگ ، زل زدم به اين منظره. باز هم رفتم تو فکر. افکاری که هميشه با من هستند و نميشه بهشون توجه نکنم. اين عکس يادآور خاطرات تلخ و شيرين زيادی برام هست. هر چند که لوازم عکاسی مناسبی همرام نبود ولی نخواستم اين منظره رو از دست بدم و ثبتش کردم. اميدوارم که شما هم ازش لذت ببرين.
ياد نمايشگاه عکاسی دانشگاهمون بخير که يه ديوار رو پر از مناظر غروب آفتاب کرده بوديم.



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home