-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

12.27.2005

٭ چه حالی ميده ديدن يکسری از قيافه ها که اين روزها بدجوری بهم ريخته شدند. طبيعت انسان انگاری همينه که فکر ميکنه قدرت و مقام هميشه موندنی هست در حاليکه اگه خوب فکر کنه ميبينه که اگه اين قانون برقرار بود ، اين مقام به دست اونها نمی رسيد.
نگاه پر حسرت بعضی ها به ميزهاشون و اتاقشون واقعا برام جالبه. آقايونی که تا ديروز سلام رو هم به زور جواب می دادند و رفتاری پر از غرور و نخوت داشتند ، اينروزها خودشون رو تنها ميبينند چون در دوران قدرت حتی يک دوست هم برای خودشون باقی نگذاشتند.
جريان از اين قراره که يه تحول اساسی در سيستم مديريت ما پيش اومده و متعاقب اون در تک تک ادارات تابعه هم اين تحول بايد اعمال بشه و طبق يک اصل قديمی ، يه پوست اندازی کامل در حال انجام شدنه و اين امر باعث شده که يه عده خوشحال باشند که به نان و نوائی ميرسند و يک عده هم غمگين باشند که موقعيتهای طلائی رو دارند از دست ميدن.
گروه سوم که امثال من باشند هم يه گوشه نشستند و دارن به اين مناظر نگاه می کنند و اميدوارند پوسته جديد مديريتی اشتباهات قبلی رو تکرار نکنه و محيطی سالم بوجود بياد که هر کس در جايگاه خودش قرار بگيره و حق کسی ضايع نشه. در چنين محيطی ميشه انرژی مضاعف گرفت و باز هم کار کرد.
اين انتظارات شايد يه کم ، يا نه ، شايد خيلی ايده آليسم باشه ولی ما همچنان اميدواريم.

پ.ن:
باش تا اموراتت بگذره!!!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.23.2005

٭ يلدای پارسال رو يادم نميره. تو حياط خونه قدم ميزدم ، هوا شرجی بود و تو آسمون يه تيکه ابر هم ديده نمی شد. با خودم گفتم: تورو خدا نگاه کن ، مثلا امشب شب يلداست ولی اينجا انگار مرداد ماه هست. بعد از اينکه آخرين پک رو به سيگارم زدم و پرتش کردم گوشه باقچه ، يه نگاه به آسمون انداختم و زمزمه کردم يعنی ميشه سال ديگه خونه باشم.
اون روزها به قول دوستان روی باند پرواز بودم و روزها و دقيقه ها رو می شمردم تا حکم انتقاليم برسه. غافل از اينکه تنها بعد از کمتر از چهار ماه از رسيدن انتقاليم و رفتن به خونه ، يه غم بزرگ تو خونه و دلهامون لانه می کنه.
شب يلدا مثل زمان دبيرستان و دوران نوجوانيم سر به سر مادر گذاشتم و هر ترفندی بلد بودم بکار بستم تا ذهن مادر رو منحرف کنم که از فکر بياد بيرون و کمتر به ياد پدر بيفته. پيش خودم تصور می کردم موفق شدم ولی دقت که کردم اشک خشکيده رو روی گونه های مادر ديدم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.18.2005

٭ بعد از اين همه سال برگشتن به زمان تحصيل يه خورده سخته. وقتی يه نفر می گفت بشينين درس بخونين وگرنه پشتتون باد می خوره و ديگه نمی تونين مثل الان وقت بگذارين برای خوندن ، حرفش برام بی معنی بود. ولی حالا دارم به اين حرف می رسم.
از وقتی فارغ التحصيل شدم تا به حال جز در مواردی که لازم داشتم به جزوات و کتابهام رجوع نمی کردم. وقتی که جنوب بودم بهانه داشتم که حس خوندن ندارم ، البته بيراه هم نمی گفتم واقعا حسی برای خوندن برام نمونده بود. ولی الان ميبينم که بايد خوند و از قافله عقب نموند.
حيف که مثل گذشته حال و حوصله وبلاگ نويسی و نوشتن مطالبی در مورد زندگی و رفتارهای جانوران رو ندارم. کتابهائی که شروع به خوندنشون کردم پر از اينجور مطالبه که گاهی خودم هم متعجب می مونم.
رقابتی سخت و تا حدی نابرابر در پيش هست ، يه طرف قضيه بروبچه های تازه فارغ التحصيل هستند که کاملا آماده هستند و مطالب براشون تازه هست. يه طرف ديگه من و امثال من هستند که سالهاست که اون درسها را فراموش کردند ولی تجربه کاری دارند و خيلی از چيزها رو در عمل و خارج از قالب نوشته ها ديدند و آزمايش کردند. بايد ديد کی برنده ميشه. من که برای امسال با اين وقت کم که برام مونده هيچ اميدی ندارم. شايد سال آينده با آمادگی بيشتری به اين مبارزه برم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.13.2005

٭ جاتون خالی از يه کتک جانانه نجات پيدا کردم.
تو اون جلسه همين که اولين جمله رو در مورد صيادان محلی گفتم چنان جو جلسه بهم خورد که احساس کردم الانه که بريزن سرم و تا می تونن مشت و لگد نثارم کنند.
خدا خير بده به همکاران سابقم که در چنين جلساتی سابقه خوبی از خودشون و اداره ما به جا گذاشتند که حرمت يک تازه وارد رو هم برام قائل نشدند. به پيشنهاد يکی از مديران ارشد که کنارم نشسته بود از بحثی که قرار بود شروع کنم ، صرفنظر کردم و به نمايش يک فيلم علمی و نشون دادن چند تا نمودار و با احتياط صحبت کردن در مورد فعاليت خارج از کنترل صيادی در سالهای اخير بسنده کردم.
اين برام تجربه ای شد که دفعه بعد يا در همچين جلساتی شرکت نکنم و يا ياد بگيرم چطور ميشه با پنبه سر بريد و منظور رو در قالب جملاتی که مورد پسند شنونده هست بيان کرد. کاش يه همچين واحدی رو در دانشگاه پاس می کردم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.10.2005

٭ چند تا از دوستان زمان دبيرستانم الان کارمند بانک يا يکسری ادارات هستند که هر وقت همديگه رو ميبينيم به کارشون غبطه می خورم. نه سرمای زمستون رو حس می کنند نه گرمای تابستون. شيک و اتو کشيده ميرند سرکار ، بعد از پايان وقت اداری هم برمی گردند سر خونه زندگيشون. کلی هم از تحصيلات رفاهی برخوردارند.
از وقتی اومدم اينجا برای چندمين بار هست که مجبورم صبح زود برم ماموريت. ماموريت برای شرکت در يک جلسه که تا الان داشتم متن صحبتهام رو آماده می کردم. نمی دونم فردا می تونم از پس اين جلسه بربيام يا نه. ساعت چهار صبح بايد برم تا سر موقع به جلسه برسم. پس فردا هم بايد سر کار باشم. خوش به حال دوستام که اين قبيل مصيبتها رو ندارند.
چند وقت پيش ، ماه رمضون هم اين اتفاق افتاد. ساعت ۱۱ شب زنگ زدند و گفتند ۸ صبح بايد رامسر باشی. از جائی که من الان هستم تا رامسر حدود ۵ ساعت فاصله هست. چی می شد که من هم کارم مثل بقيه بود. فقط می تونم بگم ايکاش.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.08.2005

٭ من ، بابـی و هشت پـا:
دو ساعت از وقت قرارمون گذشته بود که تماس گرفت و گفت تازه کارم تموم شد ، دارم ميام. با عجله آماده شدم تا برم سر کوچه. بالاخره اومد و من بعد از دو سال و نيم رفيق عزيزم رو ديدم. يه کم چاق شده بود ولی همون « بابی » بود. خيلی دلم براش تنگ شده بود و حق هم با اون بود. کوتاهی از من بود و در اين مدت فرصتی پيش نيومد که ببينمش.
اين رفيقم همونيه که يه بار در موردش نوشتم و امشب با کلی جستجو از آرشيو وبلاگم « اين لينک » رو پيدا کردم. وقتی به خونه رسيديم طبق معمول سراغ بقيه دوستان رو از هم گرفتيم. بابی سراغ هشت پا رو گرفت. گفتم امروز باهاش تماس داشتم ، قرار بود که بره کلاس. وقتی با هشت پا تماس گرفت ديدم داره آدرس ميده. با تعجب گفتم: مگه می خواد بياد اينجا؟ گفت: آره. تعجب کردم که هشت پا بياد اينجا؟ اونقدر صبح تا شب کار ميکنه که ديگه رمقی براش نمی مونه.
يکساعت نگذشته بود که جمع سه نفره ما کامل شد. شوخی ، خنده ، بحث کار ، بازگو کردن خاطرات ، من و بابی تو يه مايه ای بوديم و هشت پا تو يه مايه ديگه. خلاصه که خيلی خوش گذشت. صبح هم بابی زحمت کشيد و ما رو رسوند ، نمی دونم هشت پا به سرويس رسيد يا نه.

اونقدر درگير کار شديم و صبح تا شب مثل ... داريم ميدوئيم که يادمون ميره دوستانی هم داريم که در مقطعی از زندگی بهترين خاطرات و لحظه ها رو با اونها داشتيم. می دونم که هر چی بگم توجيهی هست برای کوتاهی خودم و ميشه در بين اين ۲۴ ساعت شبانه روز و هفت روز هفته چند دقيقه ای رو به دوستان اختصاص داد و حالی ازشون پرسيد.

برای چندمين بار هست که وقتی يکی از دوستانم رو ميبينم که ازدواج کرده و به خونه اش ميرم به خودم ميگم: اين همونه؟ اينبار هم به خودم گفتم: اين همون بابی هست؟ همون که با حسام قفل کامپيوترش رو تو خوابگاه با يه کليپس و يه تيکه مقوا باز می کردم؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home