-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

1.22.2006

٭ به همين زوديها نزديک به يکسال گذشت. سال گذشته اين موقع رو هيچوقت يادم نميره که مثل مرغ سر بريده بال بال ميزدم. در چنين ايامی بود که منتظر بودم جلسه نقل و انتقالات برگزار بشه و ببينم بالاخره از جنوب خلاص ميشم يا نه. اگه اشتباه نکنم همين روزها بود که تيکه تيکه وسايلم رو داشتم جمع می کردم و به شمال پست می کردم. با اينکه چندان اميدوار نبودم انتقاليم درست ميشه.

امروز يه چيزی کشف کردم. طبق معمول هر روز صبح به محض ورود به دفتر کارم ، پنجره اتاقم رو باز کردم و منتظر بودم تا چائی خنک بشه. يه دفعه چشمم افتاد به اون دور دورها. باورم نمی شد چيزی که ميبينم درسته؟ واقعا اين قله دماوند بود که از اينجا ديده می شد؟ از چند نفر از همکارانم پرسيدم ، همه با تعجب گفتند: پسر تازه فهميدی؟ هر چی گفتم: تو رو خدا منو سرکار نگذارين می گفتن: مگه بيکاريم که تو رو سرکار بزاريم ، خودشه ، دماونده.
اميدوارم هميشه هوا اونقدر صاف باشه که هر روز دماوند رو ببينم. اگه دوربينم بتونه اين صحنه رو با کيفيت خوب بگيره ، حتما عکسش رو اينجا ميگذارم.

پ.ن:
چند وقته وبلاگ نمی نويسم ، يادم رفته آی دی و پسوردم چی بوده. کلی گشتم تا پيداش کردم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home