-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

12.27.2005

٭ چه حالی ميده ديدن يکسری از قيافه ها که اين روزها بدجوری بهم ريخته شدند. طبيعت انسان انگاری همينه که فکر ميکنه قدرت و مقام هميشه موندنی هست در حاليکه اگه خوب فکر کنه ميبينه که اگه اين قانون برقرار بود ، اين مقام به دست اونها نمی رسيد.
نگاه پر حسرت بعضی ها به ميزهاشون و اتاقشون واقعا برام جالبه. آقايونی که تا ديروز سلام رو هم به زور جواب می دادند و رفتاری پر از غرور و نخوت داشتند ، اينروزها خودشون رو تنها ميبينند چون در دوران قدرت حتی يک دوست هم برای خودشون باقی نگذاشتند.
جريان از اين قراره که يه تحول اساسی در سيستم مديريت ما پيش اومده و متعاقب اون در تک تک ادارات تابعه هم اين تحول بايد اعمال بشه و طبق يک اصل قديمی ، يه پوست اندازی کامل در حال انجام شدنه و اين امر باعث شده که يه عده خوشحال باشند که به نان و نوائی ميرسند و يک عده هم غمگين باشند که موقعيتهای طلائی رو دارند از دست ميدن.
گروه سوم که امثال من باشند هم يه گوشه نشستند و دارن به اين مناظر نگاه می کنند و اميدوارند پوسته جديد مديريتی اشتباهات قبلی رو تکرار نکنه و محيطی سالم بوجود بياد که هر کس در جايگاه خودش قرار بگيره و حق کسی ضايع نشه. در چنين محيطی ميشه انرژی مضاعف گرفت و باز هم کار کرد.
اين انتظارات شايد يه کم ، يا نه ، شايد خيلی ايده آليسم باشه ولی ما همچنان اميدواريم.

پ.ن:
باش تا اموراتت بگذره!!!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.23.2005

٭ يلدای پارسال رو يادم نميره. تو حياط خونه قدم ميزدم ، هوا شرجی بود و تو آسمون يه تيکه ابر هم ديده نمی شد. با خودم گفتم: تورو خدا نگاه کن ، مثلا امشب شب يلداست ولی اينجا انگار مرداد ماه هست. بعد از اينکه آخرين پک رو به سيگارم زدم و پرتش کردم گوشه باقچه ، يه نگاه به آسمون انداختم و زمزمه کردم يعنی ميشه سال ديگه خونه باشم.
اون روزها به قول دوستان روی باند پرواز بودم و روزها و دقيقه ها رو می شمردم تا حکم انتقاليم برسه. غافل از اينکه تنها بعد از کمتر از چهار ماه از رسيدن انتقاليم و رفتن به خونه ، يه غم بزرگ تو خونه و دلهامون لانه می کنه.
شب يلدا مثل زمان دبيرستان و دوران نوجوانيم سر به سر مادر گذاشتم و هر ترفندی بلد بودم بکار بستم تا ذهن مادر رو منحرف کنم که از فکر بياد بيرون و کمتر به ياد پدر بيفته. پيش خودم تصور می کردم موفق شدم ولی دقت که کردم اشک خشکيده رو روی گونه های مادر ديدم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.18.2005

٭ بعد از اين همه سال برگشتن به زمان تحصيل يه خورده سخته. وقتی يه نفر می گفت بشينين درس بخونين وگرنه پشتتون باد می خوره و ديگه نمی تونين مثل الان وقت بگذارين برای خوندن ، حرفش برام بی معنی بود. ولی حالا دارم به اين حرف می رسم.
از وقتی فارغ التحصيل شدم تا به حال جز در مواردی که لازم داشتم به جزوات و کتابهام رجوع نمی کردم. وقتی که جنوب بودم بهانه داشتم که حس خوندن ندارم ، البته بيراه هم نمی گفتم واقعا حسی برای خوندن برام نمونده بود. ولی الان ميبينم که بايد خوند و از قافله عقب نموند.
حيف که مثل گذشته حال و حوصله وبلاگ نويسی و نوشتن مطالبی در مورد زندگی و رفتارهای جانوران رو ندارم. کتابهائی که شروع به خوندنشون کردم پر از اينجور مطالبه که گاهی خودم هم متعجب می مونم.
رقابتی سخت و تا حدی نابرابر در پيش هست ، يه طرف قضيه بروبچه های تازه فارغ التحصيل هستند که کاملا آماده هستند و مطالب براشون تازه هست. يه طرف ديگه من و امثال من هستند که سالهاست که اون درسها را فراموش کردند ولی تجربه کاری دارند و خيلی از چيزها رو در عمل و خارج از قالب نوشته ها ديدند و آزمايش کردند. بايد ديد کی برنده ميشه. من که برای امسال با اين وقت کم که برام مونده هيچ اميدی ندارم. شايد سال آينده با آمادگی بيشتری به اين مبارزه برم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.13.2005

٭ جاتون خالی از يه کتک جانانه نجات پيدا کردم.
تو اون جلسه همين که اولين جمله رو در مورد صيادان محلی گفتم چنان جو جلسه بهم خورد که احساس کردم الانه که بريزن سرم و تا می تونن مشت و لگد نثارم کنند.
خدا خير بده به همکاران سابقم که در چنين جلساتی سابقه خوبی از خودشون و اداره ما به جا گذاشتند که حرمت يک تازه وارد رو هم برام قائل نشدند. به پيشنهاد يکی از مديران ارشد که کنارم نشسته بود از بحثی که قرار بود شروع کنم ، صرفنظر کردم و به نمايش يک فيلم علمی و نشون دادن چند تا نمودار و با احتياط صحبت کردن در مورد فعاليت خارج از کنترل صيادی در سالهای اخير بسنده کردم.
اين برام تجربه ای شد که دفعه بعد يا در همچين جلساتی شرکت نکنم و يا ياد بگيرم چطور ميشه با پنبه سر بريد و منظور رو در قالب جملاتی که مورد پسند شنونده هست بيان کرد. کاش يه همچين واحدی رو در دانشگاه پاس می کردم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.10.2005

٭ چند تا از دوستان زمان دبيرستانم الان کارمند بانک يا يکسری ادارات هستند که هر وقت همديگه رو ميبينيم به کارشون غبطه می خورم. نه سرمای زمستون رو حس می کنند نه گرمای تابستون. شيک و اتو کشيده ميرند سرکار ، بعد از پايان وقت اداری هم برمی گردند سر خونه زندگيشون. کلی هم از تحصيلات رفاهی برخوردارند.
از وقتی اومدم اينجا برای چندمين بار هست که مجبورم صبح زود برم ماموريت. ماموريت برای شرکت در يک جلسه که تا الان داشتم متن صحبتهام رو آماده می کردم. نمی دونم فردا می تونم از پس اين جلسه بربيام يا نه. ساعت چهار صبح بايد برم تا سر موقع به جلسه برسم. پس فردا هم بايد سر کار باشم. خوش به حال دوستام که اين قبيل مصيبتها رو ندارند.
چند وقت پيش ، ماه رمضون هم اين اتفاق افتاد. ساعت ۱۱ شب زنگ زدند و گفتند ۸ صبح بايد رامسر باشی. از جائی که من الان هستم تا رامسر حدود ۵ ساعت فاصله هست. چی می شد که من هم کارم مثل بقيه بود. فقط می تونم بگم ايکاش.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.08.2005

٭ من ، بابـی و هشت پـا:
دو ساعت از وقت قرارمون گذشته بود که تماس گرفت و گفت تازه کارم تموم شد ، دارم ميام. با عجله آماده شدم تا برم سر کوچه. بالاخره اومد و من بعد از دو سال و نيم رفيق عزيزم رو ديدم. يه کم چاق شده بود ولی همون « بابی » بود. خيلی دلم براش تنگ شده بود و حق هم با اون بود. کوتاهی از من بود و در اين مدت فرصتی پيش نيومد که ببينمش.
اين رفيقم همونيه که يه بار در موردش نوشتم و امشب با کلی جستجو از آرشيو وبلاگم « اين لينک » رو پيدا کردم. وقتی به خونه رسيديم طبق معمول سراغ بقيه دوستان رو از هم گرفتيم. بابی سراغ هشت پا رو گرفت. گفتم امروز باهاش تماس داشتم ، قرار بود که بره کلاس. وقتی با هشت پا تماس گرفت ديدم داره آدرس ميده. با تعجب گفتم: مگه می خواد بياد اينجا؟ گفت: آره. تعجب کردم که هشت پا بياد اينجا؟ اونقدر صبح تا شب کار ميکنه که ديگه رمقی براش نمی مونه.
يکساعت نگذشته بود که جمع سه نفره ما کامل شد. شوخی ، خنده ، بحث کار ، بازگو کردن خاطرات ، من و بابی تو يه مايه ای بوديم و هشت پا تو يه مايه ديگه. خلاصه که خيلی خوش گذشت. صبح هم بابی زحمت کشيد و ما رو رسوند ، نمی دونم هشت پا به سرويس رسيد يا نه.

اونقدر درگير کار شديم و صبح تا شب مثل ... داريم ميدوئيم که يادمون ميره دوستانی هم داريم که در مقطعی از زندگی بهترين خاطرات و لحظه ها رو با اونها داشتيم. می دونم که هر چی بگم توجيهی هست برای کوتاهی خودم و ميشه در بين اين ۲۴ ساعت شبانه روز و هفت روز هفته چند دقيقه ای رو به دوستان اختصاص داد و حالی ازشون پرسيد.

برای چندمين بار هست که وقتی يکی از دوستانم رو ميبينم که ازدواج کرده و به خونه اش ميرم به خودم ميگم: اين همونه؟ اينبار هم به خودم گفتم: اين همون بابی هست؟ همون که با حسام قفل کامپيوترش رو تو خوابگاه با يه کليپس و يه تيکه مقوا باز می کردم؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.28.2005

٭


جنگل هم قشنگه ، نميشه با دريا مقايسه کرد ، دو مقوله کاملا جدا هستند.

امروز همراه با يکی از دوستانم که سالهاست با هم صميمی هستيم به يکی از جنگلهای اطراف رفتيم. اين دوست همونی هست که می خواست بره نايروبی. به همون اندازه که من از ديدن دريا از خود بيخود ميشم و گذر زمان رو حس نمی کنم ، دوستم با ديدن جنگل اين حس رو پيدا ميکنه.
ديدن مناظر پائيزی همراه با موزيکهای قشنگی که دوستم انتخاب کرده بود ، فوق العاده بود. تنوع رنگها بسيار چشم نواز بود و فکر نکنم در هيچ فصلی به اندازه پائيز جنگل قشنگ بشه. البته مناظر زمستانی و درختان به برف نشسته هم زيباست ، در صورتيکه آفتاب هم باشه و سايه روشن بوجود بياره.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.26.2005

٭ لابلای جوکهائی که دوستان با SMS برام فرستادند اين يکی خيلی جالب بود:
ميای بريم نايروبی برای ديدن حيات وحش از طريق تور مسافرتی؟
اولش فکر کردم که آخه اين ديگه چه جور جوکی ميتونه باشه. دوباره خوندم و ديدم نه ، انگاری طرف جدی نوشته. فرداش يه SMS ديگه زد و نوشت:
با پرواز امارات ميشه ۲۱۰۰۰۰۰ تومن ، ميای؟
براش نوشتم آخه پسر خوب من اينقدر پول داشتم که باهاش نمی رفتم نايروبی و ...

آخه اين هم جا بود پيدا کردی؟ تو اين دنيا جائی بهتر از اونجا نبود؟ درسته که علاقه دارم به ديدن حيات وحش اونجا ، ولی ...

پ.ن:
چند روزی از تولد کاپيتان نمو گذشته و در روز تولدش من دريا بودم. سه سال از ساخت اين وبلاگ گذشته و وارد چهارمين سال شدم. طبق يک عادت هميشگی ، يک آرشيو درست می کنم از تمام چيزهائی که دارم. آرشيو اين وبلاگ رو هم با تموم کامنتهاش دارم. چه فراز و نشيبی داره اين کاپيتان نمو. بايد ديد کی برای هميشه خاموش ميشه. احتمالا تا چند وقت ديگه و بزودی.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.23.2005

٭ تصميمات ثانيه ای:
بالاخره بعد از مدتها انتظار برای گشت دريائی اعزام شديم ولی در بدترين شرايط ممکن.
داستان از اين قراره که موقع برگشت از يک ماموريت که تو عالم هپروت بودم ، تماس گرفتند و گفتند ماموريت دريا کنسل شده و فردا بايد برای يک جلسه بری تهران و غروب هم برگردی.
فردا صبح سر قرار منتظر همکار و ماشين اداره بودم و از فرصت استفاده کردم و به کارهای بانکی رسيدم. وقتی همکارم اومد گفت هنوز معلوم نيست آيا در تهران جلسه تشکيل ميشه يا نه. تا ساعت ۹ صبح منتظر مونديم و بعد که فهميديم جلسه تهران کنسل شده ، خواستيم برگرديم اداره که باز هم تماس گرفتند و گفتند همونجا باش تا ماشين بعدی بياد دنبالت و بره گيلان تا به کشتی ملحق بشی. هر چی گفتم من اصلا آماده نيستم و هيچ چی همرام ندارم که بخوام واسه ۱۰ روز برم دريا ، گفتند هر چی لازم داری در اونجا بخر. خلاصه که به هر کلکی بود راضيم کردند که با همون وضع برام دريا.
تو اين مدت که دريا بودم ياد اسيران جنگی در اردوگاه کار اجباری افتادم. کشتی ما فاقد هرگونه امکانات رفاهی بود. مضيقه آب شيرين داشتيم و در اين مدت فقط يکبار اجازه داشتيم که بريم حمام. دسشتوئی هم گلاب به روتون با آب شور بود. آشپز هم غذاهائی می پخت که هيچ جا نديده بودم و هيچ کدوم از بچه ها نتونستند اسمی برای اين غذاها پيدا کنند. چند روز اول هوا خيلی سرد و کشتی فاقد سيستم تهويه مطبوع بود و موقع کار روی عرشه از سرما کم مونده بود قنديل ببندم. بعد از يکی دو روز رژيم عذائی عوض شد و هر روز ماهی داشتيم و برای من خوردن ماهی شمال يعنی يک عذاب واقعی. حتی ماهی سفيد که اينقدر طرفدار داره رو هم دوست ندارم. همه متعجب بودند که چرا اينقدر بد غذا هستم. حق هم داشتند چون تا بحال ماهی جنوب رو نخورده بودند. فقط شب آخر جاتون خالی کباب ماهی ازون برون داشتيم که خيلی مزه داد. کلا کسانی که با کشتی فردوس تجربه گشتهای دريائی رو داشته باشند روی هيچ کشتی ديگه ای احساس راحتی نمی کنند.

فکر کنم چاره ای نيست جز عادت کردن با اينجور تصميمات عجولانه و به تعبير من تصميمات ثانيه ای. داشتن موبايل هم اين گرفتاريها رو داره. تازه می فهمم چرا يکسری از همکاران موبايل ندارند و اگه هم دارند تا به حال کسی اونها رو با موبايل نديده. اونائی که همراهم بودند می گفتند تو اداره هميشه يک سری وسائل سفر همراه داشته باش چون هر لحظه اين احتمال وجود داره که برای يه گشت دريائی اعزام بشی. خدا عاقبت ما رو در اينجا بخير کنه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.13.2005

٭ اين چند روز در حالت آماده باش کامل بوديم! چمدونها بسته و آماده برای يک سفر دريائی ولی از قرار معلوم اوضاع جوی مساعد نيست و حضرات هم دست بردار نيستند و همه چيز رو کنسل کردند تا اين ماموريت اجباری انجام بشه. کلی کار نيمه تموم مونده و يکسری از جلسات ملغی شده ، فقط و فقط به خاطر اينکه يه احمق می خواد به زور هم که شده يه کاری رو انجام بده که کلافه شديم بس که بهش گفتيم: حضرت آقا ، بيخيال شو ، ممکن نيست که بشه اين کار رو انجام داد.

بگذريم؛
برای همه ما پيش اومده در مواقعی انرژی کم بياريم. منظورم انرژی بدنی نيست ، انرژی روحی رو ميگم. يه وقتهائی پيش مياد که احساس می کنيم سنگين شديم و يه بار سنگين رو روی روحمون حس می کنيم. در چنين مواقعی چکار می کنين؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.08.2005

٭ احتمالا تا چند وقت ديگه سر از ديوونه خونه درميارم. سوای همه چيزهای عجيب و غريبی که اينجا دارم ميبينم ، امروز بعد از يکی از جلسات که مثل هميشه بنده در اون شرکت نداشتم ، سئوالاتی از من شد که هاج و واج مونده بودم چی بگم. خدا عاقبت من رو با اين حضرات بخير کنه.

ممکنه از فردا به مدت يه هفته برم دريا. اينجا اونقدر تصميمات لحظه ای گرفته ميشه که اصلا نميشه روی هيچ چيز حساب کرد. مثلا امروز به ما ابلاغ شد بريم دريا و يه کاری رو انجام بديم که حداقل سه روز وقت لازمه تا تدارکات و تجهيزات رو آماده کنيم. جالب اينجاست که به ما گفتند شما برين دريا بعد ما موقعيت ايستگاهها رو با تلفن به شما ميگيم تا نمونه برداری کنين. به حق چيزهای نديده و نشنيده. هيچ بعيد نيست که فردا دريا ملغی بشه و سر از يه جای ديگه دربياريم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.04.2005

٭ عيـد فطـر مبـارک.
بعد از سالها ، ماه رمضان امسال رو در خونه بودم. وقت افطار هميشه به ياد سالهای گذشته ميفتادم. با بچه ها دور هم سفره افطار رو پهن می کرديم. با اينکه آشپزيمون همچين بد هم نبود ولی اصلا کسی حال و حوصله درست کردن فرنی و اينجور چيزها رو نداشت. يادمه بعضی روزها وقتی از اداره برمی گشتيم ، همه خسته بوديم و به محض رسيدن به اتاقهامون ، شيرجه ميزديم تو رختخواب و می خوابيديم. وقت افطار که می شد بيدار می شديم و تازه متوجه می شديم که نه چای دم کرديم و نه چيزی برای افطار داريم. در اين روزها افطارمون يه کم طولانی می شد و گاهی يه ربع بعد از اذان روزه هامون رو باز می کرديم.
در کنار خاطرات قشنگی که از دريای جنوب دارم ، ماه رمضون هم ماه خاطره انگيزی برام هست.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

11.01.2005

٭ گاهی وقتها يادم ميره که نبايد در اينجا هر چيزی رو بنويسم. در متن قبلی عنوان دقيق پروژه امسالم رو نوشته بودم. يکبار يکی از همکارانم در جنوب فهميد که اين وبلاگ مال من هست. بهتره که بقيه همکارانم که در اين مرکز هستند و مطمئنم که خوره سرچ کردن هستند ، با کلمات کليدی که بيشتر عناوين پروژه های تحقيقاتی هست ، وبلاگم رو پيدا نکنند.

و اما يک درخواست کلی دارم:
دنبال کسی ميگردم که رشته تحصيليش بيولوژی با گرايش علوم جانوری باشه و در دانشگاه شهيد بهشتی درس بخونه. اگه کسی رو می شناسين خوشحال ميشم به من معرفی کنين.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.29.2005

٭ بهمن سال ۱۳۷۳ ، يه اردوی دانشجوئی در بندرعباس داشتيم. اون موقع با ديدن خليج فارس و شناور تحقيقاتی تجلی پور چنان به وجد اومدم که وقتی غروب خورشيد رو در دريا ديدم ، دعا کردم که يه روز در يه همچين جائی کار کنم. ۳ سال بعد کارم در يکی از مراکز تحقيقاتی در جنوب درست شد. جائی بودم که فاصله اش از دريا تنها چند قدم بود.
سال ۱۳۸۰ يه روز غروب که کنار دريا بودم ، دعا کردم يه روزی در زادگاه خودم و در کنار دريای خزر غروب خورشيد رو ببينم و محل کارم به شمال منتقل بشه. حدود ۴ سال طول کشيد تا دوندگی و تلاشم به ثمر بشينه و بالاخره به شمال اومدم.


« سـاحـل رامسـر »

دو روز ماموريت داشتم که از وضعيت صيد ماهيان شمال که از ۲۰ مهرماه شروع شده بازديد داشته باشم. امسال مجری طرح ملی يه پروژه در دريای خزر هستم. کار بسيار سنگين و مشکلی هست و بايد فعاليت صيادی رو در سه استان شمالی کنترل کنم و در نهايت بعد از دو سال که فاز اجرائی پروژه تموم ميشه يه گزارش مفصل آماده کنم.


« صيـادان منطقه متـل قــو »

در اين دو روز يه لحظه هم چشم از دريا برنداشتم و در تمام اين مدت با افکار درهم و پراکنده نظاره گر دريا و فعاليت صيادان بودم. ياد روزهائی بودم که چند وقت پيش روی تخته سنگی در کنار دريای عمان می نشستم و غرق تماشای دريا می شدم. راستش نمی دونستم چه دعائی بکنم ولی صحنه ای ديدم که گويا آينده خودم بودم. يعنی اينبار هم دعايم مستجاب ميشه؟
بعد از افطار ، تو مسير برگشت ،گرم صحبت با راننده می شدم. راننده هم مثل من خيلی بادوم زمينی دوست داشت. اين بادوم زمينی هرچند که تازه و خوشمزه بود ولی هرگز جای اون بادوم زمينی رو نگرفت که روزی يکی از دوستان برام فرستاد و در يک گشت دريائی در جنوب با يادش هر روز روی عرشه می خوردم. يادش بخير ، هم ياد خودش و هم ياد اين سليقه خوبش.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.21.2005

٭ زمانی که خيال می کنيم همه چيز رو فراموش کرديم و برای هميشه در بايگانی قرار داريم ، يک اتفاق ساده که می تونه هر چيزی باشه ، همه چيز رو تازه ميکنه. اين اتفاق ساده می تونه يه موزيک باشه ، ديدن يک عکس يا جملاتی که بی هيچ قصدی از جانب کسی بيان ميشه باشه. اينجاست که دردی که مدتی فراموش شده بود ، باز هم به سراغمون مياد ، مثل زخمی که دهن باز ميکنه و باز هم بايد صبر کرد تا التيام پيدا کنه. يادمه يه بار اينجا نوشتم که روزگار واقعا بی رحمه و انگار قسم خورده که نگذاره راحت باشيم.

شايد خيلی ها زياد به گذشته فکر نکنن و به گذشته و خاطراتش چندان توجهی نداشته باشند. ولی من هميشه گذشته رو با خودم دارم و اتفاقات ريز و درشت و بسيار کم اهميت ، گذشته رو به يادم مياره. می دونم که شايد چندان درست نباشه ولی چاره ای نيست.

برخلاف نظر بعضی ها که از گذشته و تداعی خاطرات ، اين برداشت رو دارند که اون موضوع اينقدر ساده و کوچيک بوده بايد بگم اگر واقعا اون مورد اينقدر کوچيک و بی اهميت و يا پوچ بود ، هيچوقت به خاطر آوردنش ملال آور نمی شد. پس خيلی باارزش بوده که الان با يادآوريش غم رو احساس می کنيم. بعضی چيزها چنان اثر عميقی دارند که تا پايان عمر از ياد ما نمی رند.

کاش می شد همه چيز رو از نو ساخت و منفی ها رو کنار گذاشت. کاش می شد غرور رو از خود دور کرد و با خود رو راست بود. کاش می شد به ندای درون خود گوش سپرد و لجاجت رو کنار گذاشت. کاش می شد به جای ديگری فکر نکرد و پيش داوری رو کنار گذاشت. کاش می شد گذشته رو مرور کرد و حسابی که بسته شد رو باز کرد و از نو شروع کرد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.20.2005

٭ هر از گاهی از بی حوصلگی نگاهی به کتابهائی که سالهاست در کتابخانه خاک خورده اند می اندازم و چند ورقی می خوانم. در جائی خواندم:

تاريکترين ساعت ، پيش از طلوع خورشيد فرا می رسد.

پ.ن:
آيا تاريکتر از اين هم ممکن است؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.15.2005

٭


اين پرنده شايد باوفاترين موجود باشه. چون بعد از دست دادن جفتش ، تا پايان عمر هرگز جفت ديگه ای رو انتخاب نميکنه.

قطعا اين موضوع از ديد اکولوژی جانوری توجيه خاص خودش رو داره و بی ارتباط با ساختار فيزيولوژيکی اين پرنده نبايد باشه. با تمام اين حرفها و علم به اين موضوعات ، باز هم در عالم جانورشناسی و رفتارشناسی جانوری ، اين پرنده به عنوان باوفاترين حيوان شناخته شده است.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.10.2005

٭ می دونين باوفاترين جاندار روی کره زمين چه حيوانی است؟
البته اين رو هم بگم همونطور که مستحضريد ، جناب انسان هم يک حيوان است که در بسياری از موارد روی هر چه حيوان رو سفيد کرده.
اشتباه نکنين ، منظورم سگ نيست که نسبت به انسان خيلی وفادار هست يا اسب که هم نجابتش معروفه و هم وفاداريش به صاحبش.
يه کم فکر کنين ، شايد بتونين جوابش رو پيدا کنين.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.07.2005

٭ بقول يکی از دوستان ، اين روزها کار کردن با اينترنت واقعا اعصاب خورد کن شده. نمی دونم چرا سرويس ايميل ياهو مشکل پيدا کرده. حدود يک ماه ميشه که در حسرت اين موندم که يه ايميل با ياهو بفرستم و فايلهای مورد نظرم رو برای همکارانم ارسال کنم. باز جای شکرش باقيه که Gmail نسبتا بهتر کار ميکنه و فعلا ميشه بهش اميدوار بود.
البته يه عده ميگن در تهران اين مشکل کمتر ديده ميشه و بعضی از ISPها با ايميل ياهو مشکل ندارند. بايد بگم خوش به حال اين دوستان ، من و بقيه همکارانم در اينجا که واقعا کلافه شديم.
ديروز يه مطلب در روزنامه خوندم که قراره يکسری کيوسکهای تلفن و اينترنت با سرعت بالا راه اندازی بشه که با کارت تلفن کار ميکنه. با اين اوضاع فيلتر بازی که پيش اومده و حتی بعضی از سايتهای علمی هم با اين سيستم فيلتر شدند ، اين کار چه فايده ای ميتونه داشته باشه.
وقتی ايميل دوستانم از خارج از کشور ميرسه که ميگن اونجا با سرعت بسيار بالا و با حداقل هزينه هميشه آنلاين هستند و هر چی بخوان دانلود می کنن ، کلی حالم گرفته ميشه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

10.03.2005

٭

کشتـی در ساحل بسيـار امن تر است

امـا به اين خاطـر ساختـه نشـده



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

9.27.2005

٭ اين روزها هوای اينجا ابری شده و بارون مياد. حال و هوای بروبچه هائی که تو سن و سال خودم هستند ، خيلی وقته که ابری شده. هر کس رو که تو اين چند وقت ديدم و با هم صحبت کرديم ، افسرده شده و از يه تنهائی مزمن رنج ميبره. نمی دونم چرا ولی انگاری تنهائی اپيدمی شده.

با همه اين حرفها بيائيد؛
برای خوشبختی و شروع يه زندگی خوب و عاشقانه برای يک زوج جوان دعا کنيم.
آره ،
همين الان ،
همين الان که اين قسمت رو خوندی ،
يه لحظه چشات رو ببند و زير لب دعا کن ،
دعا کن ....

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

9.25.2005

٭ بعد از هشت ماه دوری ، از جائی که هشت سال از زندگيم را در آنجا سپری کردم ، ديدن کردم. حال و هوای خاصی داشتم که وصفش برايم مشکل است. از لحظه ای که قدم به فرودگاه مهرآباد گذاشتم تا زمانيکه بازگشتم ، در تمام اين ده روز فقط به ياد روزهای گذشته بودم. اين بازديد موجب شد که به خاطر آورم که چه لطفی از جانب آن حقيقت بزرگ نصيبم شد و چه زود سپاس از اين لطف را فراموش کردم.
در عصر اولين روز ورود به آنجا ، به کشتی ملحق شدم و سفر دريائی آغاز شد. قبل از آغاز اين سفر فرصتی چند ساعته پيش آمد که در محل اقامت سابقم و در کنار همکارانی که با هم بوديم ، باشم. اتاقم را ديدم ، اتاقی که سکوت شبهايش را يا صدای کيبورد می شکست و يا صدای خش خش کاغذهائی که دورادور ميز کارم پخش بودند.
...

شبهای دريا وصف ناپذير است. در اين مدت کوتاه که فرصت بود در دريا باشم ، دلم نمی خواست که بخوابم و اين لحظات زيبا را در خواب گذرانده و از دست بدهم. به همين خاطر هميشه صبح ها ديرتر از باقی دوستان بيدار می شدم. کار همانند سالهای گذشته بود ولی اينبار مديريت با فرد ديگری بود و من همکار بودم. تفاوت نوع کار و اداره گشت دريائی به وضوح قابل لمس بود و تمام سعیم بر اين بود که تجارب سفرهايم را به او منتقل کنم.
...

بالاخره روز آخر رسيد و از کشتی و دريا جدا شدم و با دلی که نمی دانست خوشحال باشد يا غمگين به ديار خود بازگشتم. بهترين دستاورد اين سفر اين بود که هر روز بگويم: خدايا شکرت. واقعا که انسان چه زود فراموش می کند و لازم است تا هر از گاهی با تلنگری بخود آيد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

9.11.2005

٭ باز گشت به گذشته ...
بعد از گذشت هشت ماه ، تا دو سه روز ديگه به جنوب ميرم. برای پروژه ای که سالها در اونجا کار می کردم. ناگفته نمونه که رئيس اينجا تمايلی برای رفتنم نداشت و با کنايه در لابلای حرفهاش می گفت که از فکر اونجا بيا بيرون و به کارهای اينجا برس. بالاخره با هر جان کندنی بود راضی شد که يک هفته در اين گشت دريائی در جنوب شرکت کنم. از وقتی برگه ماموريتم رو امضاء شده تحويل گرفتم ، دارم لحظه شماری می کنم برای رفتن.
روزی که از اونجا برگشتم با خودم گفتم محاله که ديگه پامو اونجا بگذارم ولی طولی نکشيد که دلم برای اونجا تنگ شد و هر از گاهی در وبلاگ نوشتم که چقدر دلم هوای اونجا رو کرده.
به محض رسيدن به جنوب ، به کشتی ملحق ميشم و نزديک غروب از اسکله جدا شده و به دريا ميريم. تا صبح با سرعت حدود ۱۰ نات ، ناوبری داريم تا به ابتدای منطقه نمونه برداری برسيم. وقتی از کشتی پياده بشم ، فقط يک شب رو می تونم در خشکی بمونم و قصد دارم در همين مدت کوتاه به جاهائی که کلی ازشون خاطره دارم سر بزنم. خلوتگاه هميشگيم در ساحل ، پشت بام خونه ای که در اون زندگی می کردم و هر وقت دلم می گرفت ميرفتم اونجا و ساعتها قدم می زدم و فکر می کردم ، يه ليست هم با داداشم تنظيم کردم که بايد خريد کنم ، يه سر هم به منزل دوستانم بزنم و ...
نمی دونم با ديدن اونجا چه حالی پيدا می کنم. اونجا جائيه که هشت سال از زندگيم رو سپری کردم و مطمئنا شاديها و غمهاش ، خاطرات و سختيهاش ، هرگز از يادم نميره.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

9.09.2005

٭ يکی از عوامل شناخت تضاد است.
تا شب نباشد ، روز معنا ندارد.
تا فقر نباشد ، ثروت معنا ندارد.
تا زشت نباشد ، زيبا به چشم نميايد.
تا انتقام نباشد ، بخشش چه معنائی دارد.
تا زجر و عذاب نباشد ، راحتی و رفاه درک نمی شود.
...

همه اينها قبول ، ولی بعضی مواقع چيزهائی ميبينی که واقعا اعصاب برات نميزاره. انگار در خلق اين تضادها يه کم زياده روی شده.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

9.05.2005

٭ وقتی به سرت ميزنه که يه چيزی بخری ، ميبينی پولش رو نداری.
حالا هم که پولش جور ميشه ، ميبينی ديگه نمی تونی اون چيز رو پيدا کنی.
اينجاست که ميگن: يادت باشه وقتی ميری دريا ، يه پارچ آب همرات باشه.


واقعا که قسمتی از زندگی روی شانس می چرخه و خوشا بحال اونائی که شانس دارن ، از هر نوعش ، آخه ميگن شانس انواع و اقسام داره.
اگه يه نفر تنها با ۶۵۰۰ تومن ناقابل دو سال پشت سر هم در قرعه کشی بانک برنده بشه ، اونم يه بار پرايد و دفعه دوم يه ۲۰۶ ، اسمش رو چی ميشه گذاشت؟ جالبه که هر دوبار با همون شماره حساب و در همون بانک اين اتفاق افتاده.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

9.02.2005

٭ مدرس اين دوره يکی از دوستان سابقم در دانشگاه بود که به تازگی از استراليا برگشته بود. اون زمان که در ايران بود ، همه می گفتيم که يه روزی پا جای پای دکتر ... ميگذاره و در اين دوره که يه هفته طول کشيد متوجه شدم که حدسمون درست بود و واقعا بايد بهش آفرين گفت که با پشتکار و جديت تمام به مرحله ای رسيد که آرزوی هر کارشناسی هست.
فردا هم قراره برم پيشش تا ببينيم با اطلاعاتی که در اين مدت جمع کردم چه ميشه کرد و اگه کامل باشند ، يکسری محاسبات جديد و بازنگری کلی در اين خصوص داشته باشيم.
در اين دوره بيشتر دوستان صميميم اومده بودند و خيلی خوش گذشت. برنامه های تفريحی خوبی هم داشتيم که بهترينش صرف شام در يکی از جنگلهای اطراف بود. جاتون خالی کباب داشتيم و در محيطی بسيار زيبا چند ساعتی رو در طبيعت بوديم. بارون هم شروع شد و همگی بعد از شام زير بارون قدم زديم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

8.26.2005

٭ سفرهای مارکوپولوئی من شروع شده و برای يک هفته بايد به ماموريت برم. بعد از اين ماموريت هم احتمالا يه ماموريت طولانی ميرم که شايد يه ماه طول بکشه. هر ماموريت و هر سفر همراه با يه تجربه تازه و آشنائی با چيزهای تازه هست. چه خوب که در اين سفرها دوستان و همکاران خوبم همراهم هستند و از بودن در کنارشون لذت ميبرم.

در سفر اخيرم که تهران بودم يکی از دوستان رو ديدم که ماجرای جالبی برام تعريف کرد و با اجازه خودش اون رو اينجا می نويسم:
يه شب که از زور بيکاری نشسته بود پای نت و مثل هميشه علاوه بر مسنجر ، چند تا نرم افزار ديگه برای چت کردن باز کرده بود ، با يه نفر آشنا ميشه که طبق معمول اينجور آشنائيها با ASL شروع شد و در نهايت با ميشه شما رو Add کنم به پايان رسيد. در شبهای بعد اين آشنائی بيشتر ميشه و قبل از اينکه همديگه رو ببينن طرف مقابل ميگه: از افکارت خيلی خوشم اومده و چه خوب ميشد اگه دوست پسری مثل تو داشتم. رفيق ما هم که ديد طرف تو چتهاش حسابی کلاس گذاشته و طوری نشون داده که باب ميلش بوده ، موافقت ضمنی ميده. يه مدت ميگذره و اونها هنوز هم ديگه رو نديده بودند که کار به جاهای يه کم باريک ميکشه و يه چيزی تو مايه های عزيزم ، جونم ، شکلک قلب و ماچ و ... رد و بدل ميشه.
روز ديدار نزديک ميشه و يه جای شلوغ که دست بر قضا تو محل رفيق ما بود قرار ميگذارند. رفيق ما چون خيلی لوطی بود عکس خودش رو فرستاده بود که طرف وقتی اونو ديد بشناسدش ولی اون خانم عکسی نفرستاده بود. سر قرار رفيق ما مثل ميخ سر جاش ايستاده بود و از پشت عينکش دور و بر خودش رو اسکن ميکرد و سرچ می گرفت تا پيداش کنه. غافل از اينکه تا چند لحظه ديگه هاردش Crash ميکنه!!! در حال سرچ کردن فقط مانتوئی ها رو گزارش می گرفت و سرچ رو فيلتر کرده بود که از فلان سن به بعد نــــه ، چادری نــــه و ....
بالاخره انتظار به سر ميرسه و يکی ميگه آقای ... سلام. رفيق ما هم وقتی طرف رو ميبينه با اون ته مونده انرژی که براش باقيمونده بود ميگه سلام و همونجا Hang ميکنه. وارد کافی شاپ ميشند که از قرار پاتوق بروبچه ها بوده و همه چهار چشمی اينا رو نگاه می کنند. حتی صاحب کافی شاپ هم يکه می خوره که اين دو تا چطور با هم رفيقند و چرا اينجا اومدند.
آخه طرف رفيق ما علاوه بر مانتو و مقنعه ، يه چادر مشکی هم داشته و دستکش هم دستش بود و اگه يه روبند هم ميگذاشت ديگه همه چی کامل می شد. اصلا اون تصوری که رفيق ما داشت با واقعيت مطابق نبود ، حتی به اندازه ۵ درصد. رفيق ما به زور چيزی رو که سفارش داده بود می خوره و هی به ساعتش نگاه ميکنه و خدا خدا ميکنه که يه آشنائی از راه نرسه و اونو در اين وضعيت نبينه که از فردا همه براش داستان بسازند. طرف مقابل هم انگاری متوجه بی تابی رفيق ما ميشه و خلاصه يه جورائی که نمی دونم چه جوری بود اين ديدار به پايان ميرسه و ...

فکر کنم اکثر دوستانی که با چت و اينجور چيزا در ارتباط هستند ، همچين تجربه ای داشتند. برای خودم که خيلی اتفاق افتاد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

8.21.2005

٭ لـو رفتـم:
چند روز گذشته رو در تهران بودم. برای روز شنبه قرار بود يه جلسه داشته باشيم و همه همکارانی که در جنوب برای طرح ملی کار می کرديم دور هم جمع شديم. در واقع جمعه شب همه در مهمانسرا بوديم. در اين شب نشينی که تا ساعت ۳ صبح ادامه داشت ، اتفاقی افتاد که هاج و واج موندم:
زمانی که جنوب بودم با همکاران استان همسايه ارتباط کاری نزديکی داشتيم و حداقل ماهی يک بار با هم تماس می گرفتيم و يا همديگه رو می ديديم. يکی از اين دوستان که بعد از انتقاليم تا بحال منو نديده بود ، تو آشپزخونه موقع چائی خوردن بهم گفت: راستی چرا وبلاگت رو آپديت نميکنی؟ صورتم کش اومد و گفتم: وبلاگ؟؟؟
گفت: آره ديگه ، مگه وبلاگ کاپيتان نمو مال تو نيست؟ مونده بودم چی جواب بدم ، گفتم: يه کم سرم شلوغه ، حوصله کار با اينترنت رو ندارم ، از کجا فهميدی که اون وبلاگ مال منه؟ گفت: يه روز داشتيم برای يه گونه ماهی سرچ می کرديم ، رسيديم به اين وبلاگ ، از محتواش معلوم بود که طرف بايد شيلاتی باشه ، وقتی مقاله فردوس يک و عروس دريائی رو ديديم فهميديم که بايد مال تو باشه.
خلاصه که لو رفتم و الان چند تا از همکاران می دونن اينجا مال کيه. با اينکه چندان هم اهميت نداره که بدونن ولی از اون روز احساس ناامنی می کنم. خودمم نمی دونم چرا.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

8.14.2005

٭ خاطرات اولين سفر دريائی در دريای خزر ۲:
در روز اول آزمايش دوربين زير آبی ، همه ما هيجان زده بوديم و برامون جالب بود که ببينيم تور صيادی ما زير آب چطور عمل ميکنه و رفتار ماهيان نسبت به تور چیه. در کتابها و سايتهای اينترنتی چيزهای زيادی جمع کرده بوديم ولی همشون تئوری بودند و عملا هيچ کدوم ما تصاوير واقعی رو نديده بوديم. وقتی نمونه برداری تموم شد و تور رو جمع کرديم همه با شور و اشتياق خاصی در سالن غذاخوری جمع شديم و فيلم رو با هم ديديم. تصاوير فوق العاده بودند ولی جای دوربين رو خوب انتخاب نکرده بوديم. طی اين چند روز آزمايشات مختلفی انجام داديم. دوربين رو جابجا کرديم ، اعماق مختلف رو چک کرديم ، يه کم تور و تخته های صيد رو دستکاری کرديم و نتايج رو ديديم.
يکی از قشنگترين صحنه هائی که فيلمبرداری شد ، صيد يه فيل ماهی به وزن حدود ۱۵۰ کيلو بود که وقتی وارد تور می شد ، همه حتی کارشناسهای خارجی هورا کشيدند و دست زدند. اين صحنه رو شايد ده بار ديديم.
بعد از پايان گشت و يکروز قبل از پياده شدن از کشتی نشستيم و يک گزارش کار تنظيم کرديم. بعد از مدتها يه کار گروهی خوب رو تجربه کردم که يکدست بودن تيم تحقيقاتی و نوع کار که سرشار از هيجان و اشتياق بود موجب شد کمبود امکانات رفاهی کمتر نمود پيدا کنه. از طرفی آشنائی با کارشناسهای ساير کشورها هم از ديگر نکات مثبت اين گشت بود. احتمالا در اواخر مهرماه همين تيم مجددا در ايران جمع خواهند شد و يه دوره آموزشی بسيار جالب برگزار خواهد شد.

در اين چند روز هر وقت فرصتی گير مياورديم برای فرار از گرما همگی ميپريديم تو آب و برامون فرق نمی کرد که عمق ۲۰ متر باشه يا ۹۰ متر. اون کارشناس انگليسی که اصليتش بلغاری بود ، شنای فوق العاده ای داشت که همه مات مبهوت نگاهش می کردند ، حتی اسنارکل هم با خودش آورده بود.
نکته جالب ديگه اين بود: موقعی که تور بالا ميامد و همه منتظر بوديم محتويات تور رو ببينيم ، اون دو کارشناس انگليسی با کلاه ايمنی ، دستکش ، چکمه که مارکش جالب بود « دانلوپ » ، روی عرشه بودند. نظم و ترتيب خاصی داشتند که خاص انگليسيهاست و به همين نظمشون معروفند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

8.10.2005

٭ خاطرات اولين سفر دريائی در دريای خزر ۱:
ساعت ۲ بعد از ظهر وسايل رو آماده کرديم و سفر ما به طرف بندرانزلی آغاز شد. غير از من يه کارشناس و يه تکنسين در اين سفر و گشت دريائی شرکت داشتند. بعد از حدود يک ساعت بالاخره يخ جناب راننده آب شد و کولر ماشين رو روشن کرد. به محمود آباد که رسيديم ضبط ماشين رو هم روشن کرد. به محض روشن شدن ضبط يکی از زيباترين ترانه ها رو که مدتها دنبالش بودم شنيدم: آسمان چشم او آئينه کيست ...
با اين ترانه کلی خاطره داشتم و حالا بعد از اين همه سال در چنين جاده ای که روح آدم از ديدنش زنده می شد ، شنيدن اين ترانه آدم رو از اين دنيا و از اون لحظات جدا می کرد و به دور دستها می برد. اصلا متوجه نشدم کی به مقصد رسيديم. با چند تماس تلفنی بقيه دوستان رو پيدا کرديم و شب رو در ويلای اداره گذرونديم. کامبيز رو بعد از يکسال می ديدم و خيلی خوشحال بودم که ده روز رو با هم در دريا خواهيم بود.

صبح فردا به طرف اسکله حرکت کرديم تا به تيم تحقيقاتی که از خارج اومده بودند ملحق بشيم. بعد از معرفی و آشنائی مقدماتی و جابجا شدن در کابينهائی که حکم سونا رو داشت برای ناهار به رستورانی در انزلی رفتيم. کارشناس روسيه که بعدها و در ايامی که رو دريا بوديم به «پاپا» معروف شده بود ، با شلوار کوتاه اومده بود. خيلی هم راحت وارد رستوران شد و توجهی به نگاه خيره بقيه مردم نداشت.

ارتباط برقرار کردن با کارشناسهای جمهوريهای حاشيه دريای خزر خيلی سخت بود و بيشتر با اشاره منظور خودمون رو می فهمونديم. دو کارشناسی که از انگلستان اومده بودند در يکی از مراکز تحقيقاتی مهم انگلستان کار می کردند. يکی رئيس يه بخش تحقيقاتی بود و اصلا به قيافه اش نمیومد که بالای شصت سال سن داره. اون يکی اصليتش بلغاری بود و در انگلستان کار می کرد و علاوه بر زبان روسی و انگليسی به زبان فرانسه هم مسلط بود. در آغاز سفر بعد از جدا شدن از اسکله همگی بالای سقف بريج که نمای خوبی از مرداب انزلی و اسکله رو می شد ديد جمع شديم و آشنائی ما اونجا کامل شد.

آشپز کشتی برای شام سنگ تمام گذاشته بود و انگاری بهش گفته بودند که پيش اين خارجيها آبروداری کنه. وقت خواب که رسيد همه ماتم گرفته بوديم. هوا خيلی گرم بود و کشتی هم تهويه مطبوع نداشت و اصلا نمی شد کابينها رو تحمل کرد. من که به گرمای هوا عادت داشتم کمتر غرغر می کردم ولی کامبيز که هنوز هم در جنوب کار ميکنه ، نتونست طاقت بياره و رختخوابش رو جمع کرد و رفت رو عرشه خوابيد. قبل از خواب طرح کلی کار رو برامون گفتند و متوجه شديم که سيستمی که قراره آزمايش بشه چندان هم پيچيده نيست و سالهاست که در اروپا کار ميشه ولی برای ايران و دريای خزر کار جديدی بود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

7.30.2005

٭ چند ساعت ديگه به طرف بندرانزلی حرکت می کنيم تا به تيم تحقيقاتی ملحق بشيم. امشب همه افرادی که در اين گشت شرکت دارند در اونجا جمع می شند و فردا جلسه داريم تا برنامه کاری اين گشت ده روزه رو آماده کنيم. شش کارشناس خارجی هم با ما هستند و کلا ميشه گفت گشت خوبيه البته ايکاش که کشتی امکانات رفاهی بهتر و بيشتری داشت. اگه همه چيز به خوبی پيش بره کار در ده روز تموم ميشه ولی اگه مشکلی پيش بياد ممکنه کار طولانی تر بشه.

يکی از همکارانم که سالها در جنوب با هم کار می کرديم به تازگی از خارج برگشته و احتمالا به محض برگشتن از دريا ، چند روز رو در تهران بايد باشم تا گزارشات معوقه رو آماده کنيم. انگار همه چيز داره رو روال سابق خودش انجام ميشه و برخلاف تصورم خيلی زودتر از موعد دارم به کار در شرايط جديدم عادت می کنم. ولی هر از گاهی حال و هوای خاصی پيدا می کنم که چندان جالب نيست. نمی خوام باز هم گله کنم و يا بعبارتی غر بزنم. بيخيال ، بايد صبر داشت و تحمل کرد.

خداحافظ تا بعد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

7.27.2005

٭ به همان اندازه ...

دوستت دارم به همان اندازه که از من متنفری
دلم برايت تنگ شده است به همان اندازه که از نديدينم خوشحالی
دعايت می کنم به همان اندازه که نفرينم ميکنی


پ.ن ۱:
همچين روزی يادآور خاطره ای اسفبار برام هست. يک سال سکوت و بيخبری.

پ.ن ۲:
اميدوارم حلزون قصه ما باز هم به شبهه نيفته.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

7.24.2005

٭ هر هفته يه سمينار داخلی داريم و همکاران در مورد کارهای تحقيقاتی که انجام دادند يه مقاله رو ارائه می کنند. امروز حال و هوای خاصی تو جلسه بود و همه دوستان انگاری ياد دوران گذشته افتادند و زمانی که پشت ميزهای مدرسه نشسته بودند. وقتی رئيس اداره واسه يه کاری وسط جلسه به دفتر کارش رفت ، انگار که معلم از کلاس خارج شده و همه شروع کردند به حرف زدن و خنديدن و به محض اومدن رئيس همه ساکت شدند. ولی باز شيطنت می کردند و برای همديگه يادداشت می نوشتند و به طرف هم پرتاب می کردند. با خوندن اون يادداشتها لبخند به چهره همه ميومد.
خيلی جالبه که آدم هر قدر هم که بزرگ شده باشه و سنش بالا رفته باشه ، باز هم گاهی هوس بچگی می کنه و کارهائی ميکنه که واقعا تو اون سن و سال بعيد به نظر ميرسه.
امشب داشتم يه کتابچه ای رو که مجموعه ای از نکات جالب کتابهای پائلو کوئليو بود می خوندم که به اين جمله رسيدم:
بايد به آوای کودکی که روزگاری بوده ايم ، گوش بسپاريم ، کودکی که هنوز درون ماست.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

7.19.2005

٭ واقعا همونطور که می گفتند اين کشتی خيلی قديمیه و کار باهاش سخته. ساخت اوکراينه و يه زمانی برای خودش يه کشتی صيد کيلکا بود که با سيستم مکش آب کار می کرد. حالا هم شده يه شناور تحقيقاتی با کلی سيستمهای از کار افتاده که تعمير اساسی می خواد. خدائيش جای تعجب داره که هنوز هم موتورش کار ميکنه و می تونه به دريا بره.

بگذريم؛
موفق شديم هشت قطعه ماهی خاوياری صيد کنيم که سه قطعه « قره برون » يا « تاسماهی ايرانی » بود و پنج قطعه هم « ازون برون » يا « دراکول ». اين رو بايد بگم که متاسفانه تموم اين ماهيان تحت عنوان ماهی ازون برون در بازار فروخته می شند که اشتباه هست و ازون برون فقط اسم يکی از اين پنج گونه ماهی خاوياری هست که در دريای خزر ديده شدند. از بين عکسهائی که گرفتم اين دو عکس رو براتون انتخاب کردم. در عکس اول ماهيها رو توی تور ترال ميبينيد و در عکس دوم همکارم در حال بيومتری کردن ماهی هست.




طبق آخرين خبری که از محل نگهداری اين هشت ماهی امروز بهم رسيد ، حال همه خوب بوده و هنوز زنده هستند. هر چند که تا چند روز ديگه آزمايشات شروع ميشه و بعد از خونگيری ، نمونه برداری برای تعيين آلودگی از بافتها انجام ميشه و در نهايت چيزی که از اونها باقی می مونه خوراک دوستان ميشه!!!

برنامه سفر ۱۲ روزه برای هشتم مرداد حتمی شده ولی من تو اين فکرم که مهمانان خارجی ما آيا می تونن گرمای زياد کابينها رو تحمل کنند؟ يه چيز بگم باورتون ميشه؟ دمای موتورخونه کشتی ۵۳ درجه بود. وقتی اين دما رو در پل فرماندهی روی نمايشگر ديدم ، بيخيال ديدن موتورخونه شدم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

7.17.2005

٭ نيم ساعت قبل از پايان وقت اداری خبر رسيد که برای امشب بايد برم دريا ، با اينکه کلی برای فردا برنامه ريخته بودم که يکسری از کارها رو انجام بدم. جالب اينجاست که تا صبح بايد صيد کنيم و نمونه ها رو تا زمان انتقال به اداره زنده نگهداريم. و فردا هم که برگشتيم اداره بمونم و کارهای اداره رو انجام بدم. دو تا از بچه ها برای ادامه تحصيل رفتن خارج و تمام فشار کاری بخش افتاده به من. تاريخ داره تکرار ميشه و به همين زودی داره حال و هوای جنوب برام اينجا هم اتفاق ميفته و هر روز کلی نامه و گزارش سرازير ميشه رو ميزم.

يک ساعت ديگه عازمم و اولين تجربه دريائی در شمال رو فقط برای ۱۲ ساعت خواهم داشت. شايد براتون جالب باشه که بگم در اين ۱۲ ساعت بايد حدود ۷ يا ۸ ترال کشی رو انجام بديم و اگه شانس با ما باشه و ماهی خاوياری در سايز مناسب به تور ما بيفته ، اونها رو در ظرف آبی که اکسيژن دهی خوبی براش در نظر گرفتيم ، زنده نگهداريم و فردا به اداره منتقل کنيم. اين تيپ کار رو تا بحال برای ماهی انجام ندادم و نمی دونم آيا واقعا عملی هست يا نه.

بيخيال همه اين حرفها ، تا صبح بيدار بودنش واقعا لذت داره.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

7.13.2005

٭ و نمی دانستيم که حلزون هم شاخ دارد!!!


آورده اند که روزی سلطان جنگل تمام حيوانات شاخ دار رو به حضور طلبيد. حيوانات شاخ دار هم به طرف محل اقامت سلطان حرکت کردند. در اين بين يکی از آنها ديد حلزونی هم سلانه سلانه همراه با آنها به راه افتاده است. گفت: سلطان فرموده حيوانات شاخ دار بيايند ، تو اينجا چه می کنی؟ حلزون نيم نگاهی به وی انداخت و پاسخ داد: من هم شاخ دار هستم ديگر!!!

بهتر است به همین مجمل بسنده کنم. باشد تا دوزاری آن دسته که هر نوشته ای رو به خود نسبت می دهند بيفتد و برای خويش خيال بافی نکنند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

7.11.2005

٭ فـرصـت جبــران:
می خوام کمی از خودم بنويسم.
خوب به خاطر دارم که از اوايل دوران دبيرستان همواره سعی کردم حداکثر استفاده رو در دورانی‌ که بسر می برم داشته باشم تا در آينده هرگز افسوس گذشته رو نخورم. دوران دبيرستان دوران بسيار خوبی بود و در گروه ۵ نفره ما که چهار نفرمون بسکتباليست و عضو ثابت تيم دبيرستان بوديم ، عليرغم تمام شيطنتهائی که داشتم درسم رو می خوندم. يه روز مدير دبيرستان که از بازيگوشی ما خسته شده بود بهم گفت: حيف که درست خوبه وگرنه دمار از روزگارت در مياوردم. متاسفانه مشکل حادی گريبانگيرم شد و نتونستم برای کنکور خوب درس بخونم و عليرغم ميل باطنيم در رشته بيولوژی قبول شدم.
دوران دانشگاه نقطه اوج زندگيم بود و هرگز از يادم نميره. يکسری از دوستان اون موقع الان همکارانم هستند. در اين دوره هم شيطنتهام ادامه پيدا کرد. فعاليتهای هنريم در رشته عکاسی تکامل زيادی پيدا کرد و بالغ بر ۲۵۰۰۰ اسلايد به يادگاری از من هنوز در دانشگاه موجود هست و در دانشکده های مختلف هنوز هم استفاده ميشه. در اين دوره نمايشگاه عکس راه انداختيم ، کانون علمی زيست شناسی دانشکده علوم پايه رو پايه گذاری کرديم ، اولين نمايشگاه تخصصی زيست شناسی رو برگزار کرديم که هشت پا هم يکی از اعضاء ده نفره اون بود.
دوران سربازی برگ ديگه ای از دفتر زندگيمه که عليرغم کوتاه و منحصر شدنش به دوران آموزشی ، واقعا خاطره انگيز و بياد ماندنی شد. يادش بخير تنبيه دستجمعی ، بازداشت در يگان ، خوابيدن در آسايشگاه و نرفتن سر کلاسهای آموزشی ، دست انداختن فرمانده يگان و معاونش ، ميدان تير تلو و خوابيدن ده نفر در چادری که فقط گنجايش ۶ نفر رو داشت.
دوران کار در جنوب که هشت سال طول کشيد و به تعبير من دوران تبعيدم بود اونهم در بهترين دوران سنی. اينجا ديگه از شيطنتهام خبری نبود و تبديل به آدمی منزوی شدم که تحت تاثير مستقيم محيط بود. عليرغم تموم مشکلاتی که اين دوره برام داشت باز هم تلاش کردم تا روزی که برمی گردم با دست پر برگردم. تجربه ای که اونجا چه در زمينه کاری و چه در زمينه زندگی در شرايط سخت بدست آوردم بسيار گرانبهاست و به آسونی بدست نمياد. زندگی در اونجا موجب شد که الان قدر خيلی چيزها رو بدونم و هرگاه احساس می کنم دارم به بيراهه ميرم به خاطر ميارم که روزگاری در کجا کار می کردم و چه مصائبی رو متحمل شدم.

و امــا:
در تمام اين دوره ها جای خالی يک چيز رو به خوبی ميبينم که هنوز هم خاليه. اين تنها موردی هست که هر وقت به يادم مياد آزارم ميده و الان ميبينم که همواره در راه رسيدن به اون به بيراهه رفتم و هرگز نتونستم مسير صحيح رو پيدا کنم.
دهه چهارم زندگيم چند سالیه که شروع شده و ديگه فرصتی برای بازگشت به نقطه شروع برام نمونده. در واقع زمان فرصت جبران هر اشتباهی رو در اين زمينه ازم گرفته و بايد تمام تلاشم رو بکنم که اينبار به بيراهه نرم.
گاهی اوقات فکر می کنم که چرا رشدم در تمام ابعاد نبود. ميدونم که زندگيم رو تک بعدی طی نکردم ولی کامل و در همه ابعاد هم نبود. وقتی نمودار اين ابعاد رو رسم ميکنم ، ميبينم بعضيها خيلی خوب رشد کردند ولی يک بعد هميشه در حد صفر باقی مونده. وقتی رگرسيون خطی اين ابعاد رو ترسيم ميکنم ميبينم ضريب همبستگی بسيار پائينه ، بسيار پائين.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

7.08.2005

٭ فرسوده بودن بيش از حد شناور و خراب بودن موتور اصلی گشت ما رو به تاخير انداخت و فعلا همه پرسنل در حالت آماده باش کامل هستيم تا به محض تعمير شدن کشتی ، گشت رو شروع کنيم. حالا ما که هيچ ، عادت کرديم به اينجور اتفاقات ، اون کارشناس روسی رو بگو که الان تو انزلی تک و تنها مونده. اين جريان قطعا اثر منفی رو همکاری ما با روسها ميگذاره و ممکنه که در گشتهای بعدی ديگه از شناور ما استفاده نشه.
چند روز پيش با يکی از همکارانم در مورد کشتی صحبت می کردم که مدرک مهندس مکانيک کشتی هست و تعمير و نگهداری کشتی رو بعهده داره. اينجور که می گفت کشتی سيستم تهويه مطبوع نداره و اين يعنی در اين گرمای طاقت فرسا و هوای شرجی دريا بايد پوست بندازيم و کار کنيم. از همه بدتر اينکه اين کشتی سيستم آب شيرين کن نداره و اين يعنی استحمام آزاد نيست و پرسنل کشتی بصورت جيره بندی شده بايد از حمام استفاده کنند و ممکنه سه روز در ميون نوبت حمام برسه. گرمای هوا از يه طرف ، نبود سيستم تهويه و سرمائی از طرف ديگه و فقدان آب شيرين کافی يعنی يه گشت دريائی با اعمال شاقه.

می ديدم وقتی صحبت از دريا و گشتهای طولانی ميشه همه فرار می کنند و بهانه ميارن تا در گشت شرکت نکنند. پس به اين دليل بوده. با همه اين حرفها و کمبود امکانات باز هم ميگم خيالی نيست و من حاضرم هر وقت گشت دريائی انجام ميشه داوطلبانه شرکت کنم. از چند روز پيش که گفتم من با تمام اين حرفها باز هم حاضرم برم دريا ، همکاران لطف کردن و پشت سرم گفتند: يه ديوونه از جنوب اومده که حاضره با اين همه گرفتاری که کار رو دريا داره ، باز هم بره دريا. واقعا که مخش عيب داره ، اگه عيب نداشت که هشت سال جنوب نمی موند.
شايد هم حق با اونا باشه و من هم يه جورائی ديوونه هستم و خودم خبر ندارم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

7.05.2005

٭ خـداحـافـظ تـا ۱۵ روز ديگه ...
ساعت از چهار صبح گذشته و من همچنان بيدارم. قراره که امروز مجددا به گيلان برم و به کشتی تحقيقاتی ملحق بشم. با اينکه منتظر اين گشت بودم ولی انتظارش رو نداشتم که درست نيم ساعت قبل از تعطيل شدن اداره بهم خبر بدند که فردا بايد برای حدود ۱۵ روز و شايد هم بيشتر به دريا برم. طبق معمول کلی کار عقب افتاده موند و از همه بدتر آناليز اطلاعات همکارم بود که بايد تا آخر همين ماه پايان نامه کارشناسی ارشد رو به دانشگاه تحويل می داد. از وقتی که به خونه برگشتم تا بحال پای کامپيوتر نشستم و تا حد زيادی از کارهاش رو انجام دادم.

نکته جالب در اين سفر دريائی علاوه بر اينکه اولين سفر دريائی طولانيم در دريای خزر هست ، اينه که يک کارشناس از روسيه تا پايان گشت همراه ما خواهد بود. مطالعه روی ماهيان خاوياری بصورت بين المللی شده و الان دو نفر از همکارانم در خزر شمالی و ميانی و با کشتيهای روسی در حال نمونه برداری از ماهيان خاوياری هستند.

ياد شبهائی افتادم که آخرين پست قبل از سفرهای دريائيم رو در جنوب می نوشتم و می گفتم: دوستان جاتون خالی ، ساعت ۱۱ هر شب ميرم روی عرشه و به ياد همتون خواهم بود.

طبق برنامه ای که امروز به من دادند احتمالا تا پايان تابستون من بايد در سه گشت دريائی شرکت کنم که يکيش در جنوب انجام ميشه. اميدوارم اين آخريه حتما انجام بشه و بتونم يه سفر به جنوب داشته باشم. واقعا دلم برای اونجا تنگ شده. گشت دوم درست يک هفته بعد از اين گشت انجام ميشه و ما فقط يک هفته وقت داريم که استراحت کنيم. در گشت دوم دو کارشناس نروژی همراه ما ميان تا از رفتار ماهی در برابر تور ترال فيلمبرداری کنند. يه دوربين زير آبی ميارن و به دهانه تور وصل می کنند و ما همزمان در پل فرماندهی مراحل صيد ماهيان رو می تونيم ببينيم. تجربه خيلی جالبيه ولی متاسفانه بايد بگم اين کشتی خيلی قديمیه و اينطور که ميگن چهار پنج سالی از من بزرگتره و ممکنه ما با مشکل مواجه بشيم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

7.01.2005

٭ ساعت ۵ صبح در هوائی ابری و بارونی حرکت کرديم. از شانس من راننده قبل از اينکه به استخدام اداره دربياد راننده نيسان بود و حالا که يک تويوتا بهش داده بودن انگار توی فانتوم نشسته بود و خيلی بد رانندگی می کرد. وقتی می ديد من با چه ولعی مناظر رو ميبينم و هر از گاهی ميگم وايسا می خوام عکس بگيرم می گفت: تو که خودت شمالی هستی ، اينا که بايد برات تکراری شده باشه. می گفتم: برای من که هشت سال از ديدن اينا محروم بودم همه چيز تازگی داره.


اين عکس يکی از استخرهای پرورش ماهی در نزديکيهای رشت هست که همکارانم در طرحهای تحقيقاتی ازش استفاده می کنند. بيشترشون از اينکه مرکز و محل کارشون در يک روستا احداث شده شکايت داشتند. در جواب گفتم سکوت و آرامش اينجا ، طبيعت زيبا و چشم نواز اينجا از هر چيزی ارزشمند تره.


طبق معمول رفتم بازار ماهی و تک تک مغازه ها رو ديدم. برام جالب بود که يکسری از ماهيها رو پاک کرده می فروختند. در بازار ماهی مازندران از اين خبرها نيست. تنوع ماهی در اونجا خيلی بيشتر از مازندران هست و جالب اينجا بود که بعضی از ماهيان که در ليست قرمز و از نظر شيلاتی در خطر انقراض هستند ، بوفور در بازار ديده می شد. فصل صيد ماهی از ۲۱ فروردين تعطيل شده و تمام اين ماهيها رو صيادان قاچاق صيد کرده بودند. اين عکس هم متعلق به يکی از ماهی فروشها در بندر انزلی هست. نيم ساعت پيشش ايستادم و کارش رو نگاه کردم. واقعا ماهر بود.

بيست سال پيش برای اولين بار به رستوران جهانگير رفتم. اون موقع رستوران کاملا سنتی بود و دکورش رو خوب به خاطر دارم. اينبار که رفتم گفتند جاش عوض شده. هنوز هم رستوران سابق که متروکه شده بود ، در کنار رستوران مدرن تازه تاسيس ديده می شد. کيفيت غذاش تغييری نکرده بود ولی صرف غذا در يک محيط سنتی که به محض ورود به اون احساس می کنی در گيلان هستی لذت ديگه ای داره. در مکان جديد اصلا اين حس القاء نميشه و حس نميکنی که در گيلان هستی و داری يک غذای سنتی می خوری.

کمی زبان گيلکی بلدم و تا حد زيادی وقتی حرفهاشون رو می شنوم متوجه ميشم که چی ميگن ولی خوب بلد نيستم صحبت کنم. يکی دوبار خواستم به زبون خودشون صحبت کنم ، ولی نشد.
گيلان واقعا زيباست و طبيعت فوق العاده ای داره. پيشرفت خوبی هم در ده سال اخير داشته و توسعه شهری و بناهائی که ساختند مويد اين قضيه هست. قسمت غربی مازندران هم بسيار زيباست و اوج اين زيبائی رو در رامسر ميشه ديد. در عوض نواحی شرقی مازندران چندان جذابيتی نداره و بيشتر مسافرينی که به اينجا ميان ترجيح ميدن به غرب مازندران سفر کنند. بايد بگم جاهای ديدنی و تفرجگاههای شرق مازندران شناخته شده نيست و جاهائی هست که گيلان با تموم قشنگيش ، در مقام مقايسه با اونها رقمی نيست. در شرق مازندران روستاهائی رو می شناسم و ديدم که طبيعتی مانند رامسر دارن ولی دور از دسترس هستند و ناشناخته موندند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.28.2005

٭ فردا سفری دو روزه به استان همسايه دارم. برای اولين بار است که به مراکز تحقيقاتی اين استان ميرم و خيلی از دوستان قديمی و هم دانشگاهی رو خواهم ديد. يه ليست هم دارم برای خريد: زيتون پرورده ، ماهی دودی ، کلوچه لاهيجان و ...
ولی برای خودم يه برنامه بهتری دارم: يه گشت در مرداب انزلی ، يه ناهار در رستوران جهانگير در رشت که پلو کبابش معروفه ، پياده روی در سبزه ميدان و گلسار و ...
موقع برگشت هم بايد يه سر به دانشگاه تربيت مدرس نور بزنم. از تصور اينکه فردا در بيشتر راه دريا رو در کنارم و از پنجره ماشين ميبينم دارم ذوق مرگ ميشم.

اميدوارم بتونم اين ماموريت رو با موفقيت انجام بدم. با توجه به يکسری مسائل ميونه ما و اين مراکز يه کم شکرآب شده و ما هم شديدا نياز به اطلاعات شيلاتی اونها داريم. تو اين دوره زمونه که رابطه به جای ضابطه حرف اول رو ميزنه بايد ديد آيا من هم موفق ميشم از رابطه دوستانه خودم با هم دانشگاهی های سابق استفاده کنم و اطلاعات مورد نيازم رو بگيرم.

راستی يه سی دی از Djdado رو اتفاقی لابلای سی دی های دوستم پيدا کردم. واقعا زيباست. حيف که ماشين ادارمون سی دی خور نيست و مجبورم موزيکهای مورد علاقه راننده رو گوش کنم ، وگرنه اين موزيکها در کنار اون مناظر زيبا چه حالی ميداد.
خلاصه که جای همتون خالی.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.24.2005

٭ طبق يک عادت قديمی هر از گاهی عملکرد کاريم رو مرور می کنم و بر اين اساس برای آينده برنامه ريزی می کنم و به خودم نمره ميدم. صادقانه بايد بگم که از کارم در اين مدت که به شمال منتقل شدم اصلا راضی نيستم. بالغ بر چهار ماه ميشه که منتقل شدم ولی بدترين و افتضاح ترين دوره کاريم در همين مدت بود. ليست کارهائی که بايد انجام بدم رو روی ديوار کنار کامپيوترم چسبوندم ولی هنوز يک موردش هم انجام نشده. يادم نميره وقتی يه کاری رو شروع می کردم ، شب و روزم رو گم می کردم و تا تمومش نمی کردم آروم و قرار نداشتم. توان انجام کار رو از دست دادم و با يک ديد سطحی به اين نتيجه ميرسم که انگيزه هام از بين رفته و بايد سعی کنم اون انگيزه ها رو دوباره در خودم بوجود بيارم. در اين بين اتفاقات ريز و درشت زيادی هم افتاده و مانع شده تا بتونم خودم رو پيدا کنم. وحشتناکترين و تاثيرگذارترين اين اتفاقات فوت پدر بود که کلا مسيرم رو عوض کرد.
هميشه معتقد بوده و هستم که زندگی بايد تنوع داشته باشه و نبايد به يکنواختی کشيده بشه ولی اگه عاملی که باعث بهم خوردن اين يکنواختی ميشه تاثير مخرب داشته باشه ، دعا می کنم که همون يکنواختی ادامه پيدا کنه تا پسرفت نداشته باشم.
از صبح امروز تا بحال بدجوری اعصابم خورده و يه جورائی از خودم متنفر شدم که اينقدر تنبل شدم و ديگه مثل سابق نيستم. گاهی به سرم ميزنه که برگردم جنوب و عليرغم تموم مشکلاتش باز هم اونجا کار کنم. جنوب اين خوبی رو داشت که به دور از هر نوع هياهو و معضلات اينجا ، در کمال آرامش کار می کردم.
گاهی دلم برای اتاق هميشه ساکتم در جنوب تنگ ميشه ، دلم برای آرامش و سکوت ساحل اونجا تنگ ميشه ، دلم برای تا زانو در دريا رفتن تنگ شده ، دلم برای نون و پنيری که ساعت دو صبح می خوردم تنگ شده ، دلم برای زمانی که وقتی گزارشهام رو جلد شده می ديدم و همه خستگی هامو فراموش می کردم تنگ شده ...
هيچ چيز به اندازه کارم برام اهميت نداره ، حتی زندگی خصوصيم که به اعتقاد بعضی ها که مثل مگس در گوشم وزوز می کنند و ميگند دارم زمان رو از دست ميدم و بايد از اين وضع خارج بشم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.21.2005

٭ چقدر از جاده فيروزکوه خوشم مياد و واقعا لذت ميبرم وقتی از منطقه گدوک رد ميشم. هميشه خدا اين منطقه مه گرفته هست. ديروز موقع برگشت دم غروب تو اين منطقه بوديم ، شيشه رو پايين کشيدم و با ولع خاصی نفس کشيدم. احساس می کنم احتياج به يه مرخصی طولانی دارم تا يه کم تجديد قوا کنم.

خواهرم همراه با يکی از اقوامم رفته مسافرت. برادرم هم که سرکار ميره و وقتی ميام خونه ميبينم خونه چه سوت و کور شده. مادر برای چند روز ديگه يه سفر زيارتی ميره. فکر کنم هفته ديگه خونه حسابی خالی و دلتنگ کننده ميشه. شايد من هم برای يک سفر دريائی ۱۵ روزه به دريای خزر عازم بشم که احتمالا نيمه دوم تيرماه انجام ميشه.

و اما بحث داغ اينروزها:
تا جائيکه يادم مياد هميشه از سياست متنفر بودم و هرگز در بحثهای سياسی شرکت نمی کردم. يادش بخير ، روزی که برای گزينش استخدامی رفته بودم ، وقتی سئوالات سياسی شروع شد به طرف گفتم: در اين مورد هيچ اطلاعاتی ندارم و می تونين تحقيق کنين که آيا من حتی روزنامه ها رو می خونم؟ طرف قانع نشد و باز هم سئوال کرد و در جواب چيزهائی شنيد که خيلی براش خنده دار بود. بعدها فهميدم که يه ماه بعدش به همين خاطر اومدن اداره تحقيق کردن و فهميدن که اينجانب اصلا در باغ نيستم.
تا به حال هيچوقت در وبلاگم در اين خصوص چيزی ننوشتم. ولی اينبار انگاری نميشه ساکت نشست. معرفی ۸ نفر کانديد ترفندی زيرکانه بود برای بالا بردن تعداد آرا و از همون آغاز انتخابات پيدا بود که دور دوم انجام ميشه. ولی چيزی که برام از همه چيز بيشتر جالب بود ، نفر دومی هست که به دور دوم راه پيدا کرده. يادمه که هيچ جا نشنيدم کسی در موردش صحبت کنه و آوردن اين رای بالا يه کم غير منتظره و غافلگير کننده بود.
در دور اول انتخابات من در بيمارستان و زير سرم بودم و رمقی برام نمونده بود که برم پای تلويزيون بشينم و روند انتخابات رو دنبال کنم. جالب بود که اتاق به اتاق صندوق رو چرخوندن تا بيمارها قبل از مرگ هم که شده يه کار خير انجام بدن!!!
با بيشتر بروبچه های وبلاگی که از دوستانم هستند موافقم و بين اين دو گزينه ، گزينه ای رو انتخاب خواهم کرد که لااقل از سير قهقرائی که در پيش است اگه بشه جلوگيری کرد. زحمات هشت ساله خاتمی (هر چند که انتظار بيشتری ازش داشتم) نبايد هدر بره و اين وجهه وصله پينه شده ما نبايد بيش از اين خراب بشه.
می دونم گفتن اين مطالب تکرار مکررات هست و در بيشتر وبلاگها مطالب بسيار بهتر و جالبتری در اين مورد نوشته شده و خودم با خوندن اونها واقعا ديدگاه خوبی پيدا کردم ، پس بهتره بيشتر از اين فک نزنم و به همين بسنده کنم که همراه با تمامی اقوام و آشنايان به هاشمی رای خواهم داد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.19.2005

٭ درد امانم رو بريده بود ، با تزريق چند آمپول مسکن به هر جون کندنی بود خودم رو سرپا نگهداشتم. آزمايشات نشون ميدادن که اوضاع کليه هام اصلا خوب نيست ، يه آنتی بيوتيک خوراکی تجويز شد و از روز دوم خوردنش احساس کردم که انرژيم تحليل رفته. از شانس بد اونقدر ترافيک کار زياد بود که فرصت نمی شد برم پيش يه دکتر بهتر. روز به روز ضعيفتر شدم تا اينکه روز پنجشنبه وقتی همراه با خانواده سر خاک پدرم رفتم حالم بهم خورد. باز هم به خودم فشار آوردم و گفتم چيزی نيست ولی شب که شد ديگه رمقی برام نموند. تب شديدی داشتم و ...
از ساعت ۹ تا ۱۲ شب دنبال سونوگرافی و راديولوژی بوديم ، ساعت ۱۲ شب هم بستری شدم و جناب دکتر لطف کردن ساعت ۱۲ فردا بنده رو ويزيت کردن و گفتن تزريق آنتی بيوتيک ادامه پيدا کنه. اولين بارم بود که بستری می شدم. تا شنبه صبر کردم و روز شنبه گفتم می خوام ترخيصم کنين. گفتن تا دکتر نياد نميشه. گفتم من بايد امروز قبل از ظهر ترخيص بشم ، لطفا با دکتر تماس بگيرين. بعد از مدتی ترخيص شدم و پرستار گفت که برم دکتر معالجم ويزيتم کنه. من هم گفتم حتما ميرم.
برگشتم خونه و بعد از ظهر رفتم پيش دکتر فوق تخصص کليه که درمان بيماری کليه اکثر اقوامم رو انجام داده بود. وقتی آزمايشات و سونوگرافی رو ديد سری تکون داد و گفت اين آمپولها رو تزريق کن و اين قرصها رو بخور. احتياجی به آنتی بيوتيک نبود و اصلا لزومی نداشت که دو سه روز بستری بشی. گفتم: دکتر اگه به تعطيلی نمی خوردم همون اول ميومدم اينجا. لبخندی زد و موبايلش رو پشت کارت ويزيتش نوشت و گفت: هر ساعت که مشکلی پيدا کردی با من تماس بگير.

الان خدا رو شکر بهترم و چند ساعت ديگه بايد برم تهران برای جلسه فردا. خودمونيم امروز بيوگرافی اون دکتر محترمی که چپ و راست آنتی بيوتيک تجويز می کرد رو شنيدم و بهتره که چيزی در اين مورد اينجا ننويسم. بقول يکی از دوستان اينجا اگه بخوای بميری کافيه يه سر بری بيمارستان تا در کمتر از چند ساعت برای هميشه از نفس کشيدن راحت بشی.

پ.ن: اشکال کامنت وبلاگم رو می دونم و ممنونم که بعضی از دوستان تذکر دادن. شايد در اسرع وقت از يه جای ديگه کامنت بگيرم. سيستم کامنت بلاگ اسپات چندان جالب نيست و از طرفی گرفتن يه کامنت ديگه هم باعث ميشه اين کامنتها رو از دست بدم. اميدوارم بتونم زودتر سرو سامانی بهش بدم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.16.2005

٭ چهل روز گدشت و فردا مراسم چهلم پدرم رو مجبور شديم در منزل بگيريم. به خاطر انتخابات اجرای هر نوع مراسمی در مساجد ممنوع شده. اميدوارم فردا هم مثل مراسم ديگه ای که تا به حال برگزار گرديم ، خوب بشه.

در هفته ای که رو به پايان هست بحث داغ انتخابات بود. تو اداره همکاران جلسه می گرفتند و انگار خودشون برای رياست جمهوری کانديد شده بود و يه جورائی با هم مناظره داشتند. بعضی وقتها هم صدای داد و فرياد اونها در اداره می پيچيد. ولی خودمونيم کجای دنيا برای انتخابات رياست جمهوری ۸ نفر کانديد رو معرفی‌می کنند؟ اين انتخابات همه چيز رو بهم ريخت و تاريخ جلسات چندين بار عوض شد و در هفته آينده برنامه فشرده ای داريم که سه روز بايد در تهران باشيم و جلسات معوقه رو برگزار کنيم.

پ.ن:
انگاری ديدن قاصدک يعنی شنيدن خبری خوشحال کننده ، خبر بد بهم نرسه ، خوشحال کننده رو نمی خوام.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.12.2005

٭



امروز صبح يک قاصدک در کفشم بود. اين نشونه چی می تونه باشه؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.10.2005

٭ بالاخره راه يابی به جام جهانی حتمی شد. خدا رو شکر که اينبار فردوسی پور گزارش رو بعهده داشت و با يک اشتياق و حس جالبی فوتبال رو گزارش کرد. بعد از بازی ملت شهر رو روی سرشون گذاشتن. دقيقا مثل شب چهارشنبه سوری شده بود و آتيش بازی ، ترقه و ...
نکته جالب در اين بازی برام اين بود که هيچکدوم از بازيکنهای با سابقه و بقول کارشناسان مهره های کليدی حرکت خاصی در دو بازی آخر نداشتند. مخصوصا کاپيتان عزيزمون که انگار اصلا تو بازی نبود.
شما رو نمی دونم ولی برای من بازی با استراليا در هشت سال پيش لذت بيشتری داشت. سراسر اون بازی هيجان و اضطراب بود. هر چند که گزارشگرش خيابانی بود ولی خدائيش بازی باحالی بود که هيچوقت از يادمون نميره. اون سال که ايران با استراليا بازی داشت من تازه به جنوب رفته بودم و کارم رسما در جنوب شروَ شده بود. اون روز ما مهمان هم داشتيم و يکسری از همکارانم از يه مرکز ديگه در جنوب اومده بودند پيش ما. هر وقت صحنه های اون بازی رو پخش می کنند خاطرات اون سال برام تداعی ميشه.
به هر حال رفتيم به جام جهانی و بايد ديد آيا مثل هشت سال پيش تيم ما بازی های خوبی رو انجام ميده يا ميشه زنگ تفريح ساير تيم ها.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.06.2005

٭ صدای قطرات باران را می شنوم. دلم می خواهد زير باران قدم بزنم و خيس شوم. ولی افسوس که بيماری امانم را بريده است. چنان درگير روزمرگی شده ام که خودم را از ياد برده ام. احساس ميکنم انرژیم تحليل رفته است. در گذشته ای نه چندان دور وقتی اين حال را در خود حس می کردم ، جايم هر شب کنار دريا بود. ولی اينجا از دريا دورم. هر روز در مسيرم ميبينمش و بویش را با تمام وجود استنشاق می کنم ولی فرصت نمی شود که در ساحل قدم بزنم ، پاهايم را در آب بگذارم و نوازش امواج را حس کنم. تنها دل خوشيم مهر جانمازم است که بعد از سلام نماز حس ميکنم هنوز هم زنده ام.

سفر دو روزه آخر هفته به تهران کنسل و موکول به هفته آينده شد. قديم ها وقتی برای ماموريت به تهران ميرفتم ، فرصتی بود که يکی دو روز بيشتر بمونم و به کارهام برسم. اينجا از اين خبرها نيست. مثلا وقتی ساعت ۱۰ صبح جلسه داريم ، ساعت ۴ صبح از اينجا حرکت می کنيم. بعد از جلسه و صرف ناهار بايد برگرديم و فردای اون روز هم تشريف ببريم اداره.
قرار شده هفته آينده برای سال صيد جديد که از مهر ماه شروع ميشه تصميمات مهمی گرفته بشه و به قول معروف اسمش شده کميسيون مقدماتی که بعد از يک ماه کميسيون عالی را بايد شرکت کنيم. بارها و بارها اينجا گفتم اگه اهل ماهی خوردن هستين تا می تونين ماهی بخورين که تا چند سال ديگه چيزی گيرتون نمياد. مخصوصا خاويار و ماهی خاوياری که با خارج شدن از سيستم شيلات و واگذاری به بخش خصوصی و فعاليت فرماليته تحت نظارت شيلات ، آينده خوبی نداره و من هر وقت گزارشات رو می خونم يا در جلساتی در اين رابطه شرکت می کنم ، واقعا افسوس می خورم که اين ذخاير منحصر به فرد در حال نابودی هست.

خودمونيم عجب بارون باحالی داره مياد اينجا ، جای همتون خالی.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

6.03.2005

٭ امروز دم غروب برای خريد رفتم بيرون ، عجيب بود که حتی يه تاکسی هم پيدا نمی شد. بعد از کلی انتظار يه تاکسی که فکر کنم مدل ۵۱ بود با دک و پوز آويزون پيداش شد. راننده هم که مثل ماشين احتياج به تعمير اساسی داشت با دقت به راديو گوش می کرد و من هم تو حال خودم بود. لابلای حرفهای گوينده شنيدم که: با سوت داور بازی ايران و کره شمالی آغاز شد ...
يه دفعه متوجه شدم امروز بازی برگشت ايران و کره شمالی هست و من خبر ندارم. با عجله خريد کردم و برگشتم تا بازی رو ببينم. خدائيش چندان رغبتی به ديدن فوتبال ندارم ولی اين بازيها يه کم جنبه حيثيتی پيدا کرده و مطمئنم که اگه نبينم و به کار ديگری مشغول بشم ، تموم حواسم اونجاست.
اميدوارم اينبار برخلاف دفعات قبلی برای راه يابی به جام جهانی به شانس و اقبال تکيه نکنيم. سالهای قبل هميشه در بحث کارشناسان گفته می شد: اگه ما اين بازی رو ببريم و اگه فلان کشور مساوی کنه و اون بازی هم با حساب فلان تمام بشه و ... ما به جام جهانی ميريم. دعا می کنم زحمت بر و بچه ها نتيجه بده و با خيال راحت راه يابی به جام جهانی رو جشن بگيريم.
خودمونيم يکی نيست به اين آقای شفيع بگه جون مادرت ديگه فوتبال گزارش نکن و اگه هم خواستی اين کار رو بکنی اينقدر چرت و پرت نگو. وقتی سوتی ميده اونقدر ماله ميکشه تا گندش رو بخوابونه و بازی از دستش ميره. نمی دونم اين حرفها رو از کجا جمع ميکنه. خيابانی هم کم از اون نداره و هيچوقت يادم نميره که در آخرين جام جهانی که ايران شرکت داشت و با آمريکا بازی داشت ، خودش رو کشت تا اسم آمريکا رو نگه و هميشه می گفت تيم سفيد پوش. ميرزائی هم که اصلا برای ايران شگون نداره و هر وقت گزارش کرده ما يا باختيم يا مساوی کرديم. هيچکدوم اين آقايون عادل فردوسی پور نمی شند. خدا کنه بازی ايران ـ بحرين رو اون گزارش کنه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.31.2005

٭ وقتی يه نفر زبون آدم حاليش نميشه بايد حالش رو گرفت.
جريان از اين قراره که يکی از رؤسای اداره هوس ميکنه پا کنه تو کفش بر و بچه های بخش مديريت ذخاير. حالا بگذريم که اصلا سر در نمياره و نمی دونه که ما چيکار می کنيم و روش کارمون چيه. از طرفی يه نفر هم که با ما خرده حساب داشته بهش ندا ميده که فلانی که تازه از جنوب به اينجا منتقل شده می تونه همچين آناليزهائی رو روی داده هائی که چند ساله داره خاک می خوره انجام بده.
منشی رو می فرسته سراغم. از لابلای حرفهاش می فهمم که می خواد مقاله بنويسه. حالا نوشتنش که خيالی نبود ولی کسی که رشته کاريش يه چيز ديگه هست چطور می تونه از آناليزها و معادلات « ون برتالانفی ، گولاند ، بورتون و هولت ، شاخصهای رشد و مرگ و مير و ... » سر دربياره و اونها رو تحليل کنه. گفتم: شما اول مشخص کنين که چه مقاله ای می خواين بنويسين تا من همون خروجيها رو براتون آماده کنم. يه کم فکر ميکنه و بعد ميگه: شما هر چی بلدی انجام بده و هر چی به ذهنت ميرسه آماده کن تا ما چند تا مقاله ازش دربياريم. احساس ميکنم اصرار بی فايده هست و اين يارو کلا تو باغ نيست.
بر می گردم اتاقم و ميشينم در چند روز فقط ۱۰ درصد از کارهای بسيار ابتدائی رو انجام میدم و گرافها رو پرينت می کنم و ميبرم اتاقش. امروز که نمونه کار رو ديد چشماش گرد شد و گفت چه زود تموم کردی. گفتم تموم نشد اينها که ميبينين فقط ۱۰ درصد کارهاست و بقيه حدود يه ماه وقت لازم داره ، شما با همين ها استارت کار رو بزنين تا بعد من بقيه رو آماده کنم.

وقتی از اتاقش بيرون آمدم ، قيافه اش رو پيش خودم مجسم کردم که حالا با داشتن ۴۵ گراف ساده از نوع هيستوگرام و فقط ۵ جدول آناليز مقدماتی داده های صيد چی می خواد بنويسه. اگه عرضه داشته باشه با همين ها حداقل سه مقاله می تونه آماده کنه. جالب اينجاست که اکثر دوستان می دونن که می خواد در مورد ارزيابی ذخاير مقاله بنويسه و همچنين می دونن که بر و بچه های بخش ما قراره فقط خروجيها رو براش آماده کنن و نوشتنش به عهده خودشه. من که عمرا برای نوشتن کمکش نمی کنم ، چون نه وقتش رو دارم و نه حوصله. اگه حوصله داشتم کارهای نيمه تموم خودمون رو تموم می کردم. بايد صبر کرد و عاقبت کار رو ديد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.27.2005

٭ اشک تو چشماش جمع شده بود و سيگار رو با سيگار روشن می کرد. هيچوقت تو اين ۲۵ سال رفاقت اينجوری نديده بودمش. کلا آدمی نيست که بخواد سفره دلش رو پيش کسی باز کنه و درددل کنه. بعد از گذشت ۶ سال از ازدواجش که من تصور می کردم ازدواج موفقی داشته ، کنارم نشست و چيزهائی تعريف کرد که هاج و واج مونده بودم. بهتر ديدم که بريم بيرون و طبق معمول رفتيم يه قهوه خونه سنتی که اسمش رو گذاشته بوديم « حسن آنوفل ».
خيلی سخته که شريک زندگی آدم ، اونقدر درک نداشته باشه که متوجه شرايط و مشکلات همسرش باشه و نابجا حرفی بزنه که تموم عشق و محبتی که وجود داشته بره زير سئوال. امروز هم با هم بوديم و باز هم حرف ما همين قضيه بود. متوجه شدم که اين مشکلات يکروزه بوجود نيامده و سابقه اون برمی گرده به همون روزهای اول زندگی مشترکشون. کوتاه آمدن بيش از حد ، توقع طرف مقابل رو بالا برده بود و حالا مخالفت کردن و به تنگ آمدن از شرايط نابسامان زندگی ، باعث شده که خانم رو ترش کنه و با اوقات تلخيهاش زندگی رو به کام هر دو نفر تلخ کنه.
کوتاه آمدن هم حدی داره و دوستم متاسفانه بيش از حد مراعات کرده بود و باز هم متاسفانه همسرش جنبه اين همه چشم پوشی رو نداشت. در چنين شرايطی تنها کاری که از دست کسی مثل من برمياد اينه که فقط شنونده باشه و هيچ حرفی نزنه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.24.2005

٭ باز هم برای پيگيری يک کار اداری دو روز گذشته رو در تهران بودم. فقط با يکی از دوستان تماس گرفتم تا برای آخرين بار ببينمش. الان که پای کامپيوتر نشستم و اين متن رو می نويسم در راه مالزی هست و شايد تا دو سال ديگه نبينمش. اين دوستم از دوستان زمان کاريم در جنوب هست و بعد از باز نشسته شدن پدرش که به تهران رفتند ما همچنان با هم در تماس بوديم و هر وقت که به تهران ميرفتم ، يه سر به خانواده اش ميزدم. نتونستم در مهمانی خداحافظيش شرکت کنم ولی خدا رو شکر که تونستم دو روز قبل از رفتنش ، ببينمش.

هشت پا طبق معمول مچم رو گرفت و وقتی فهميد تهران هستم مثل هميشه شاکی شد و چند جمله زيبا نثارم کرد. دوست عزيزم ، باور کن نمی خوام من رو با اين قيافه ببينی ، نه تنها تو ، نمی خوام هيچکدوم از بقيه دوستانم من رو با اين قيافه ببينند. حال و روزم و لباس تنم ، مثل رنگ زمينه وبلاگم هست. بگذار يه کم زمان بگذره و خودم رو پيدا کنم.

در اين اوضاع نابسامان ، درد کليه که سالی يکی دوبار به سراغم مياد ، باز هم برام مشکل ساز شد و امروز به محض رسيدن به اداره ، به اورژانس بردنم. نتايج سونوگرافی نشون داد که کليه چپم پر از سنگريزه هائی به قطر کمتر از نيم ميليمتر شده و برای دفع شدن هر کدومشون مجبورم درد شديدش رو تحمل کنم. يک هفته گذشته رو با تزريق انواع مسکن تونستم سرپا بمونم. غير از مرفين هر چی که به فکر برسه تزريق کردم. دکتر متخصص کليه هم گفت تا زمانی که نفس ميکشی اين کليه ها وضعشون همينه و فقط بايد مايعات بخوری و ورزش کنی.

روزی که آخرين نوشته رو در جنوب نوشتم و در وبلاگ گذاشتم به اين خيال بودم که از اين به بعد ديگه تو وبلاگم شکوه و شکايتی نخواهم نوشت و روزگارم بهتر ميشه. چه خيال باطلی ...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.16.2005

٭ سفری يکروزه به تهران ، ديدن دوستان و همکاران ، جلسه ای کاملا تشريفاتی و بی حاصل (مثل هميشه) ، جاده فيروزکوه و تداعی خاطره مسافرتهای خانوادگی در اين مسير ، يکروز استراحت ، دفتر کار ، فاکس تسليت دوستان و آشنايان ، نوشتن گزارشات ، ...

زندگی مانند گذشته در جريان است و گريزی هم نيست ، بايد با شرايط جديد عادت کرد و همه چيز را به فراموشی سپرد. کار سختی است ولی چه می توان کرد. شديدا در پی يافتن خويش هستم و هنوز خود را نيافتم. توان کار کردن از من سلب شده است و در اين بين خرده فرمايشات معاون برايم گران شده است. با مادر تماس ميگيرم بلکه بتوانم کمی آرامش کنم. تلاش بيهوده ای است و درمانده می شوم.

پ.ن:
در اين دنيای مجازی وبلاگی ، گاهی لازم است که بعضی چيزها را به روی خود نياوری و وانمود کنی که دوزاريت بدجوری چکش خورده و کج شده است. هر چند که اطمينان داری به چيزی که حس ميکنی ولی بهتر است بيخيال باشی. کنايه ها را بخوانی و دم نزنی. آنقدر صبر کردی که پوستت مثل کرگدن کلفت شده ، پس همه چيز را بسپار به يگانه تکيه گاهت.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.13.2005

٭ در اين مدت همه اقوام و آشنايان به ديدن ما آمدند و در لابلای حرفها و خاطراتشان ، گوشه هائی از مهارت و کارهای فنی پدرم رو گفتند که نشنيده بوديم و همه افسوس می خوردند که چه زود اين اتفاق افتاد و ايکاش من يا برادرم گوشه ای از کارهای پدر را ياد می گرفتيم. من که از اول هم با کارهای فنی ميانه ای نداشتم ولی برادرم با اينکه زمينه اين شغل را داشت ولی وارد اين حرفه نشد.
بالاخره يکروز بايد از اين دنيا سفر کرد ولی اين سفر برای پدرم خيلی زود و ناگهانی بود. من هنوز هم باور ندارم. شايد به قول داداشم چون مدتها از خونه دور بودم ، قبول اين قضيه برام راحت تر شده.

از دوستانم که زحمت کشيدند و با تماس ، کامنت و ... اظهار همدردی کردند ، سپاسگزارم و واقعا ممنونم از اون دسته از دوستانی که عليرغم تمام کدورتهائی که بين ما بود ، باز هم تماس گرفتند. خيلی جالبه که در اين چنين وقايعی از اونهائی که انتظار نداری که حتی به يادت باشند ، چيزهائی ميبينی که اشک به چشمات مياره و در مقابل از اونهائی که انتظار داری ، هيچ چيز نمی بينی. همين باعث ميشه که اون اپسيلون اميدی که بهشون داری ، کاملا از بين بره و بعد از نماز ، وقتی سر بر سجده ميگذاری تا دعا کنی ، به خدا بگی: خدايا ...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.10.2005

٭ ساعت ۸ صبح روز جمعه است ، هوا به شدت ابری و بارونی شده ، صدای تلفن بلند ميشه ، سراسيمه پا ميشم و گوشی رو برمی دارم ...
نفهميدم چطور خودم رو به بيمارستان رسوندم ، دوان دوان و خيس از بارون ميرم تو سالن تا برسم به ICU ، چرا اسم پدر رو پاک کردن؟ باورم نمی شد ، پرستار که مياد ازش می پرسم چی شده؟ ديگه چيزی نشنيدم ، آغوش برادرم بود و گريه من و اون ...

هنوز لذت دور هم بودن در خانواده رو حس نکردم ، هنوز پای صحبتهاش ننشستم ، هنوز با هم سفر نرفتيم که دست تقدير پدرم رو هم مانند عمويم از من گرفت. عمويم که شهيد شد من تازه وارد دوره راهنمائی شده بود و تازه داشتم می فهميدم که داشتن عمو چه لذتی داره. بعد از هشت سال دوری از خونه ، تازه داشتم حس می کردم که کانون گرم خانواده يعنی چی که باز هم تنها شدم. تو اين چند روز همه فاميل اينجا بودند ولی حالا تنها شديم و چقدر جای خالی پدر نمود پيدا کرده. يادمه روزهای اول که کامپيوتر رو باز کرده بودم شبها ميومد روی تختم می نشست تا عکسهای جنوب و دريا رو ببينه ، مثل هميشه ازم می خواست موزيک هائی رو که باهاش خاطره داره براش بگذارم. مادر هم به جمع ما می پيوست و سه نفری عکسها رو می ديديم و در همين حال خواهرم با يک سينی چای ميومد تو اتاقم.

اميدوارم خواهرم و مادرم آروم بشند و اينقدر بی تابی نکنند ، من و داداشم پيش اين دو نفر خيلی خودمون رو کنترل می کنيم ولی در خلوت ...

پدر ، جات خيلی خاليه ، برات آرزوی رحمت و غفران دارم ، مسئوليت سنگينی رو برام گذاشتی و رفتی ، اميدوارم بتونم از عهده اش بر بيام.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.05.2005

٭ صبح به سختی بيدار شدم. قدم که به کوچه گذاشتم ، يه نگرانی و دلشوره رو حس کردم ، ضمير ناخودآگاه ندا می داد که امروز يه اتفاقی بايد بيفته. تو سرويس سعی کردم افکارم رو منحرف کنم ، به کار و چيزهائی از اين قبيل فکر کردم ولی باز هم اون دلشوره بود. لحظه به لحظه اين اضطراب رو قويتر حس می کردم و خيلی عذابم می داد. تو جلسه اصلا حواسم به گفتگوی همکارانم نبود. به قدری اعصابم بهم ريخته بود که پلک چشمم شروع به لرزش و پريدن کرد.
برای اولين بار رفتم پای اينترنت اداره و چند وبلاگ رو خوندم. آپديت آنتی ويروس رو دانلود کردم. حجمش زياد بود و خواستم روی فلش ديسک کپی کنم تا روی کامپيوتر اتاقم بريزم. در کمتر از چند ثانيه ديدم دود از فلش ديسک بلند شده. بله ، سوخت و ميون بی پولی و هزار گرفتاری که داشتم ، خريدن يک فلش ديسک هم اضافه شد.
تو راه برگشت به خونه به اين خيال بودم که اين اضطراب و دلشوره شايد همين بود و اين ضرر رو بايد می ديدم. غافل از اينکه اتفاق مهم ديگه ای در راه بود. برای تسکين اعصابم بهترين چيز رو دوش آب سرد ديدم. تازه از حمام بيرون اومده بودم و راه افتادم برم طبقه پائين تا يک چای برای خودم بريزم که ديدم پدرم وسط اتاق به پشت افتاده و بيهوش شده. هر چی صداش کردم و آب به صورتش زدم ديدم تکون نمی خوره. هيچکس جز من و اون تو خونه نبود و معلوم نبود چند وقته که به اين حال افتاده ...
۱۱۵ ، آژير آمبولانس ، بخش اورژانس ، پيدا نکردن رگ ، سی تی اسکن ، احتمال سکته مغزی ، بيهوشی مطلق ، صدای ناله ، بيحس بودن سمت راست بودن ، صدای موبايل ، داداش خودت رو برسون ، گريه برادر ، متخصص جراحی ، سکته مغزی کرده ، بخش مراقبتهای ويژه ...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

5.01.2005

٭ دقيقا سه ماه از انتقاليم ميگذره. واقعا انتظار اين همه تغيير رو در خودم نداشتم. زندگيم از اون حالت کليشه ای هميشگی که قبلا در جنوب داشتم کاملا خارج شده. نمی دونم خوشحال باشم يا ناراحت. ولی روزی نيست که دلم برای همون زندگی يکنواخت و روتين هميشگيم تنگ نشه. مخصوصا اول صبح که وارد اتاق کارم ميشم و چای اول رو کنار پنجره باز و نسيم خنک می خورم ، ياد چای اول محل کارم در جنوب ميفتم. بگذريم ، هر چی بود ديگه تموم شده و حالا بايد با اين زندگی جديد عادت کنم.

امروز شاهد يک صحنه خيلی باحال بودم. سوار تاکسی شدم و بعد از مدتی خانومی سوار شد که از ظاهرش پيدا بود خيلی محجبه هست. مسيری که ميرفت کرايه اش می شد ۴۰ تومن ، با وسواس خاصی و با کلی انتظار دادن راننده ، دو تا ۲۵ تومنی رو انداخت کف دست راننده که مبادا دستش به دست جناب راننده برخورد کنه و خدای نکرده ميل آقای راننده بجنبه و ...
راننده که متوجه اين جريان شده بود و فهميده بود که اين خانوم چقدر محتاط هست که مبادا در دست انداز و چاله چوله خيابون که ماشين تکون می خوره دستش به دست راننده برخورد نکنه ، ۱۰ تومن باقيمانده پول خانوم رو گذاشت لای انبردستی که زير صندليش بود و گفت خانوم بفرمائين.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

4.26.2005

٭ چهره ای ساده داره و وقتی به چشماش نگاه ميکنی ، غم و اضطراب رو با هم ميبينی. از لباس پوشيدنش معلومه که زياد به فکر خودش نيست و ترجيح ميده که ساده بپوشه و ساده بگرده. صورتش رو هفته به هفته اصلاح ميکنه و وقتی آخر هفته ميشه ، ترکيب اين صورت اصلاح نشده و چشمهای غمزده ، تصوير يک آدم نيمه افسرده رو برات تداعی ميکنه.
با اين حال مغز متفکری داره و در کمتر از چند دقيقه ، محاسبه ميکنه که وقتی يه جا وام ميگيری ، قسط بندی چه جوريه و چند درصد سود بايد بدی. کافيه ازش بپرسی می خوام وام بگيرم اونوقت تموم حسابهای بانکی و انواع و اقسام وامها رو برات رديف ميکنه.
يه ماشين حساب کوچولو داره که هميشه در حال حساب کردنه. موقعی که حقوقش رو ميگيره چهره اش از هميشه غمگينتر ميشه. وقتی می پرسی چرا ناراحتی؟ ميگه بايد اين سنار سی شاهی رو مثل گوشت قربونی تيکه تيکه کنم و از فردا بدم به مستحق ها !!!
يه ماشين داشت که دو سال از خودش بزرگتر بود !!! ولی با هر جون کندنی بود يکی از همين ماشينهای کارمندی رو خريد.
آره درسته ، اين مشخصات بسيار مختصری از يک کارمند بخت برگشته بود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

4.21.2005

٭ از شنبه تا چهارشنبه منتظرم تا پنجشنبه از راه برسه و دو روز رو راحت بخوابم. اونم تو اين هوای بهاری که خواب صبح حسابی می چسبه. صبح بعد از بيدار شدن و خوردن يه چائی تازه دم ، قدم زنان ميرم سر خيابون تا به سرويس برسم. بوی بهار نارنج ديوونم ميکنه. تو مسيرم درخت نارنج زياده و وقتی از کنارشون رد ميشم بوی تازگی و زندگی نو رو ميشه حس کرد. خصوصا وقتی باد ملايمی هم باشه که ديگه وصف ناپذير ميشه.
اين بوی بهار علاوه بر اينکه خاطرات زمان دبيرستان رو برام زنده ميکنه ، به يادم مياره که مادرم دقيقا سال گذشته در چنين روزهائی وقتی ديد من شديدا دنبال عرق بهار نارنج برای يکی از دوستانم هستم ، با اينکه کمر درد شديدی داشت ، نشست و خودش عرق بهار نارنج رو تهيه کرد. خيلی شرمنده شدم و در اون لحظه مغزم کاملا قفل کرده بود که چطور تشکر کنم.

بگذريم داشتم انتظار رسيدن پنجشنبه رو می گفتم؛
دريغ از اينکه يه پنجشنبه يا جمعه رو بتونم راحت بخوابم. تو اين چند هفته اخير که مجبورم اين دو روز رو برم سراغ خونه ام که بعد از رفتن مستاجرم ، احتياج به دستکاری پيدا کرده. روزی نيست که برم اونجا رو ببينيم و چند تا فحش نثارش نکنم.
راستی دنبال يک مستاجر ميگردم ، کسی رو نمی شناسين که خونه بخواد؟ من مثل بقيه نيستم ، به مجردها هم کرايه ميدم. مگه مجردها چه گناهی کردن که مجرد موندن. اتفاقا مجرد بودن عليرغم تمام مشکلات ريز و درشتش ، کلی هم مزايا داره. يکيش اينه که نيمه دوم سال رو می تونم با خيال راحت برم دريای عمان و خليج فارس و باز هم برم دريا ، بدون اينکه نگران کسی يا چيزی باشم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

4.17.2005

٭ يکی از دردسرهای عالم تجـرد ...
مجرد بودن هم برام شده دردسر. هر جا ميرم و ميگم خونه می خوام ، کلی دفتر ميگذارن جلوم و کلی از خونه ها تعريف می کنن. بعد هم ميگن شما بهتره خانومتون رو هم ببرين تا منزل رو ببينه ، وقتی ميگم من مجرد هستم ، اول متعجبانه نگام می کنن و بعد ميگن شرمنده به مجردها خونه کرايه نمیديم.
شايد فکر می کنند که من ازدواج کردم و بعد متارکه کردم. آخه همه با نگاه و لحن خاصی ميگن که به شما نمياد که مجرد باشی. يعنی اينقدر پير شدم و خودم خبر ندارم.
خلاصه هر جا که رفتم همين جواب و برخورد رو ديدم. شايد چاره فقط در تعويض خونه باشه و مجبور بشم خونه قبليم رو بفروشم و يه خونه بخرم. باز جای شکرش باقيه که نميگن به مجردها خونه نمی فروشيم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

4.15.2005

٭ گريه چه فايده ای داره ، موقعی که زنده بود کجا بودی؟ چقدر بهت گفتم بيا و تو هميشه امروز و فردا کردی. آخرش هم موقع مرگ نه تو رو ديد و نه بقيه بچه هاش رو.

اين دوستم رو از دوران دبستان می شناسم. سه نفر بوديم و در بين ما ، شرايطش کاملا متفاوت بود. تا جائيکه به خاطر دارم هرگز مشکلات من و اون يکی دوستم رو نداشت. دانشگاه آزاد قبول شد و چهار سال حال کرد. همه می گفتيم اين مدرک به کارت نمياد ولی فقط می خواست يه مدرک داشته باشه. سربازيش رو هم که انگار رفته بود تفريح. اصلا خدمت نکرد و بيشتر مواقع با دوستاش شمال بود و عشق و حال. بعد از خدمت شش ماه بيکار گشت و بعد رفت اروپا. سه چهار ماه تو اروپا بود و تا تونست از اين کشور به اون کشور رفت و کلا در اين مدت جاهای ديدنی اروپا رو ديد. بعد اومد ايران و يک ماه بعد فهميدم رفته تگزاس پيش خواهرش.
پنج سال از رفتنش ميگذشت و هربار برای اومدن به ايران بهانه مياورد. هر چی بهش می گفتيم پدرت مريض شده و ديگه مثل سابق نمی تونه پيگير درمانش باشه ، بيا يه سر بهش بزن ، به خرجش نرفت. می دونستيم که هزينه سفر از آمريکا به ايران زياده ، ولی اين رو هم می دونستيم که برای اون اصلا اين هزينه هيچ بود.

الان که اين مطلب رو می نويسم تو راه برگشت به آمريکاست. موقع خداحافظی گفت برای سال پدرم ميام ايران. ولی همه می دونستيم که ديگه نمياد مگر اينکه برای مادرش خدائی نکرده اتفاقی بيفته. حالا با توجه به پول هنگفتی که بدست مياره ديگه ايران رو می خواد چيکار. حتم دارم که خواهر و برادر ديگه اش که الان ايران هستند هم تا چند وقت ديگه ميرند.

روزگار غريبيه ، در تمام مدتی که در مراسم چهلم درگذشت پدرش بودم ، خاطرات زمان دبستان رو بخاطر آوردم. پدری که واقعا برای بچه هاش هيچ چيز کم نگذاشت و کمترين توقعش ديدار اونها قبل از مرگش بود. اگه پدری بيخيال بود و تنها به خودش فکر می کرد و آينده فرزندانش رو در نظر نمی گرفت ، هرگز از کار دوستم دلخور نمی شدم. دردآور ترين لحظه ای که ديدم ، موقع خداحافظی با مادرش بود که بعد از اينکه ماشين از کوچه خارج شد ، کنار ديوار حياط روی زمين نشست و چنان گريه ای کرد که اشک همه سرازير شد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

4.13.2005

٭ شدم ريگ کف رودخونه. همه دوستان دارن يکی يکی ميرن.
يکی رفته کانادا ، برای هميشه. يکی رفته کره جنوبی ، يکی رفته انگلستان ، يکی رفته مالزی ، يکی داره ميره مالزی که بعد از مدتی بره آمريکا ، يکی ديگه هم خرداد ماه ميره مالزی و ...
جالب اينجاست که همه اين دوستان وقتی در حال مکاتبه و گرفتن دعوتنامه بودند ، من در جريان کارشون بودم و هميشه تاکيد می کردند که موضوع جائی مطرح نشه. امروز تو اداره يکدفعه متوجه شدم که بهترين دوستان و همکارانم رفتند و از اون جمع صميمی فقط من موندم.
يک نکته رو هم بايد در نظر گرفت. بيشتر اين دوستان حداقل دو برابر من سابقه کار و تحقيقات دارند و وقتی به سابقه کاری اونها نگاه می کنم ، ميبينم چيزی ازشون کم ندارم و فقط بايد يه خورده بيشتر تلاش کنم تا وقتی به سابقه حال حاضر اونها رسيدم ، شرايط برای من هم مهيا بشه. لازمه تلاشم بيشتر بشه و بيشتر برای کارهام وقت بگذارم. در اين بين يه چيزائی هم بايد مهيا بشه و اين هم تمام و کمال به خودم برمی گرده و باز هم تلاش بيشتر رو طلب ميکنه.
امروز يکی از همکاران جديدم بهم هشدار داد که از فکر جنوب بيا بيرون ، اگه رئيس و معاون بفهمند که می خوای روی کارهای جنوب برنامه ريزی کنی دمار از روزگارت در ميارن. کار سختيه که يکجوری کار کنی که کسی نفهمه داری چيکار ميکنی ولی چاره ای نيست و بايد اين کار رو کرد. حيفم مياد اون همه کار و زحماتی که در جنوب کشيدم رو بيخيال بشم و در شمال از صفر شروع کنم. احساس ميکنم دوگانگی خاصی داره برام بوجود مياد. کار جنوب و شمال اصلا با هم قابل مقايسه نيست. صادقانه بگم که اگه بدی آب و هوا و شرايط سخت جنوب نبود ، عمرا اونجا رو ترک نمی کردم. اونجا وقتی در جلسه صحبت می کرديم و بحثهای تخصصی پيش کشيده می شد ، بيشتر دوستان متوجه حرفهام می شدند. اينجا حتی رئيس اداره و معاونش از حرفهام سر در نميارند. وقتی گزارشات و مقالات رو می خونم ، ميبينم خيلی ابتدائی و غير کارشناسی هست. خلاصه که بايد حسابی کار کنم و اين اطلاعاتی که روی هارد کامپيوترم هست رو تبديل به مقاله کنم.

بگذريم؛
فردا ميرم به يکی از مراکز تحقيقاتی شمال. جائی که چهار سال اونجا درس خوندم. خيلی دلم می خواد يه سر به دانشگاه بزنم و اساتيدم رو ببينم. جالبتر از همه ديدن يکی از همکاران سابقم هست که شنيدم وزنش رسيده به ۱۴۸ کيلو. وقتی در جنوب با هم کار می کرديم ، اينقدر چاق نبود. مطمئنم که نمی تونم جلوی خنده ام رو بگيرم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

4.11.2005

٭ در اين روزهای پر نشيب و فراز ، جای خاليت را بيش از هر زمان ديگر احساس می کنم.
خوردن خرمای نذری هنگام اذان ظهر ، يادت هست؟ روزی که نذری آن روز را می بردم ، چقدر دلتنگت بودم و چقدر افسوس خوردم که کاش بودی و آن خبر خوش را خودم برايت می گفتم. آنروز ، چند دقيقه ای در مکانی مقدس که تو به من معرفی کردی ، تنها نشستم. چشمانم در آن اتاق خلوت و خالی بدنبالت می گشت. با خود می گفتم که وقتی به اينجا ميائی ، کجا می نشينی.
تنها سنگ صبورم که آمد ، افکارم را متمرکز کردم تا هر آنچه در ذهنم مرور می کردم بيان کنم. اما سعی باطلی بود و در وادی ديگری سير می کردم. مگر می شد جلوی احساس را گرفت؟ برايم سخت بود ، ولی قادر به تسلط بر خودم نبودم. هرگز نمی خواستم که چشمان نمناکم را ببيند ، ولی ديگر دير شده بود. وقتی به خود آمدم ديدم تنها نيستم و چشمان او نيز نمناک است.
چقدر جايت خاليست. کاش آن پلی را که شکستی لااقل تحمل قدمهايم را داشت. هيچ باقی نگذاشتی. روزگار بيرحم به سرعت در حرکت است و زمان بی ملاحظه در حال گذشتن. لحظه به لحظه به تاريخی که آرزو می کنم هرگز از راه نرسد نزديک می شوم. چاره ای نيست. تو بگو ، چه بايد کرد؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

4.06.2005

٭ خوب به خاطر دارم که بارها و بارها نمونه های آبزيان رو از ماهی گرفته تا بی مهره ها ، به جائی کاملا جديد و متفاوت منتقل کرديم و هر بار ديديم که در اثر استرس بعضی ها تلف شدند ، بعضی ها که مقاومتر بودند ، نمردند و دچار بيماری شدند و بعضی ها هم تغذيه نکردند و رشد و تکوين اونها مختل شد.

حالا من هم حکم همون نمونه های آزمايشگاهی رو پيدا کردم. با اين تفاوت که اونقدر پوستم کلفت شده که هنوز نمردم ، هنوز بيمار نشدم ، هنوز از تغذيه نيفتادم. ولی کاملا منگ شدم و هنوز نتونستم خودم رو پيدا کنم. شايد وقتی که در جنوب بودم ، يک مشکل عمده داشتم که مشکلات ديگه رو حسابی کمرنگ کرده بود و وجودشون رو احساس نمی کردم. حالا که اون مشکل برطرف شده ، بقيه مشکلات يکی يکی دارند خودنمائی می کنند.
يکبار در اينجا نوشتم که انسان تا زمانيکه زنده هست و نفس ميکشه ، مشکل داشته و خواهد داشت. وقتی يکی رو پشت سر ميگذاره ، هنوز تجديد قوا نکرده ، ديگری بهش دهن کجی ميکنه. اين مطلب رو به وضوح دارم اين روزها ميبينم. اونقدر درگيری کاری دارم که شده دو سه روز سراغ کامپيوترم نيومدم.

اينروزها فقط به يک چيز فکر ميکنم:
من بايد مثل گذشته تنها زندگی کنم ، در تنهائی می تونم خودم رو ببينم خودم رو پيدا کنم ، خودم رو باور کنم ، خودم باشم ، بشم همون کاپيتان نمو که کار يک ماه رو در يک هفته انجام می داد. از کارم لذت ببرم و به پروژه ای که برای زندگی و آينده ام نوشتم برسم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

3.22.2005

٭

«سـال نـو مبـارک»

اميدوارم سالی پربار و سرشار از عشق و موفقيت در پيش داشته باشيد.

نمی تونم بگم سالی که گذشت ، سال خوبی بود يا بد. اتفاقات ريز و درشت زيادی داشت و مهمترينش انتقاليم به شمال بود که سالها آرزو داشتم ولی در کنارش اتفاقات ناگوار و بدی هم داشت. هر چند که اعتقاد دارم و مطمئنم که در پس هر اتفاق بد و ناخوشايند ، خير و حکمتی نهفته است که از ديد ما پنهون مونده.

يک پروژه برای زندگيم نوشته بودم و اون انتقاليم بود. پروژه ای سخت و نفس گير که در هر قدمش دلشوره و اضطراب موج ميزد. حالا با آغاز سال جديد ناگزير به طراحی يک پروژه ديگه شدم. مثل همه پروژه ها اول يک اسم خوب که کل منظور پروژه رو برسونه براش انتخاب کردم. بعد دلايل رو نوشتم. بعد از اون اهداف. رسيدم به روش تحقيق يا بعبارتی راه رسيدن به هدف. نوشتن اين قسمت واقعا سخته و خيلی چيزها رو بايد در نظر گرفت. طبق يک اصل هميشگی بايد از يکسری چيزها چشم پوشی کنم و از طرف ديگه خودم برای خيلی چيزها آماده کنم. پروژه قبليم چهار سال طول کشيد تا به نتيجه رسيد. برای اين پروژه نمی تونم زمان تعيين کنم. فقط اميدوارم که اينبار هم اون حقيقت بزرگ تنهام نگذاره و در هر قدم ياريم کنه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

3.19.2005

٭ بهاری ديگر در راه است. هر سال که ميگذره شوق آغاز سال نو و زنده شدن طبيعت کم رنگتر ميشه. يادش بخير زمانی که برای رسيدن سال نو بی قرار بودم و روز شماری می کردم. انگار قرار بود با شروع سال جديد چيزی عوض بشه و دنيا به کام.
وقتی برای خريد به بازار ميرم مردم رو ميبينم که به تکاپو افتادن و با تعجيل خودشون رو برای سال نو آماده می کنند. ولی وقتی پای صحبت و درددل اونها ميشينی ميبينی اون شادی و نشاط واقعی رو ندارند. باز هم جای شکرش باقيه که با تمام مشکلات ريز و درشت يه دلخوشی دارند که مدتی شاد باشند و غم و غصه ها رو فراموش کنند.
گاهی با اونهائی که سنی ازشون گذشته هم صحبت ميشم. بدون استثناء همه ميگند که در قديم مردم اينجوری نبودند و واقعا با دلی شاد و سرشار از اميد زندگی می کردند. دوستانم که در خارج از کشور هستند از اين ناراحتند که سال نو رو در غربت هستند و اونجا رنگ و بوی سال نو وجود نداره. وقتی ميگم اينجا هم همونطوريه باور نمی کنند. به هر حال طبيعت و روزگار کار خودش رو ميکنه ، چه ما راضی باشيم چه نباشيم.

سالهای قبل همچين روزهائی بود که برای تعطيلات به خونه میومدم ولی امسال از اين سفر فارغ شدم و با خيال راحت و بدون نگرانی از اينکه بعد از مدتی باز هم بايد به جنوب برگردم ، در کنار خانواده و دوستانم به استقبال بهار ميرم. با اينکه بيشتر همکارانم تا پايان تعطيلات نوروزی مرخصی هستند ولی من بعد از تعطيلات رسمی به سرکار خواهم رفت. مرخصی رو برای جای ديگه ای لازم دارم. بهتره که ذخيره کنم برای ايامی که واقعا بهش نياز دارم.

پ.ن:
يکی از دوستانم به تازگی شروع به وبلاگ نويسی کرده و اسم وبلاگش رو گذاشته «آنـروزهـا». همون دوستم که سالها ازش بی خبر بودم. ورودش رو به جمع وبلاگ نويسها تبريک ميگم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

3.16.2005

٭ * شايد بيشتر ما تصور کنيم که برای پرواز حتما بايد بال داشت و مثل پرندگان پرواز کرد و يا مثل حشرات يک بدن سبک داشت که بشه با اون بالهای کوچيک و ظريف پرواز کرد. دوستان با اين ديد به نوشته قبليم نگاه کردند. در نظر اول شايد اون نوشته يکجور خيال پردازی باشه ولی بايد بگم که اينطور نيست و عنکبوتها با اينکه بال ندارند ولی قادر به پرواز هستند.
هر ساله و با مناسب شدن شرايط ، گروهی از عنکبوتها مهاجرت می کنند. به اين ترتيب که در لابلای شاخ و برگ درختان و دقيقا در مسيری که باد موافق در حال وزيدن هست ، با تار خودشون يه چتر می سازند. بعد از اينکه کار ساخت چتر تمام شد ، بندهای محکم کننده اين چتر رو شل می کنند و با پاهاشون محکم به تکيه گاه می چسبند و در لحظه مناسب پاها رو رها می کنند. فشار باد باعث پاره شدن بندهای نگهدارنده شده و عنکبوتها به همراه اين چتر پرواز می کنند. دليل اصلی مهاجرت اونها مانند ساير موجوداتی که مهاجرت می کنند ، پيدا کردن محيط زندگی جديد ، تغذيه و توليد مثل هست. هرگاه در مکان نامناسبی فرود بيان ، ساخت چتر و پرواز مجددا تکرار ميشه. البته گاهی هم به محض پيدا کردن مکان مناسب از چتر جدا ميشند. در اين موقع هست که اين چتر رو ميبينيم که با باد جابجا ميشه ولی هيچ عنکبوتی بهش چسبيده نيست. در هنگام پرواز ميشه يه توده سفيد رنگ رو ديد که در حال حرکت هست و گاهی اونقدر تعداد اونها زياد ميشه که به سر وصورت آدم هم برخورد می کنند. البته يادآوری می کنم که اين قابليت در همه عنکبوتها ديده نمی شه و فقط گروه خاصی از اين امکان برخوردارند. متاسفانه منابع لازم در دسترس نبود تا بتونم عکس اين توده چتری شکل رو براتون اينجا بگذارم.


* تازه از مراسم چهارشنبه سوری برگشتم. جاتون خالی بچه های محل عجب سروصدائی راه انداخته بودند. خوشبختانه امسال مثل سالهای گذشته زياد ماموران مزاحم نشدند و ما هم عقده دلمون رو خالی کرديم و حسابی آتيش بازی راه انداختيم. خيلی خوشحالم که از بين اون همه مراسم باستانی و جشنهای کهن ايرانی ، هنوز اين مراسم به قوت خودش باقی مونده و هر ساله برگزار ميشه. اميدوارم ما ايرانيها بتونيم يکسری از آئين ها رو برای هميشه با خودمون داشته باشيم. گاهی که تلويزيون از مراسم و کارناوالهای ساير کشورها گزارشاتی رو پخش ميکنه واقعا لذت ميبرم که ميبينم در کشورهای پيشرفته هم پايبندی به مراسم آئينی هنوز وجود داره. ولی خودمونيم بعضی ها واقعا کارهای خطرناکی می کنند. مثل همين امشب که نزديک بود چند نفر آتيش بگيرند. يه چيز جالب هم بگم. نمی دونم چی شد که تابلوی ورود ممنوع خيابون اصلی شهر از جاش کنده شد و افتاد وسط خيابون!!!


* چند وقته که بحث بسيار جالب و شيرين « سوسک » رو در چند وبلاگ ميبينم. از اونجا که هنوز هم دوستان فرق بين « سوسک » و « سوسری » رو نمی دونن و حشراتی رو که در آشپزخونه و سرويسهای بهداشتی ميبينن به اشتباه سوسک می نامند ، در اسرع وقت يه مطلب در اين زمينه می نويسم. فکر کنم بيش از همه دوستان ، اين مطلب برای « باغ بی برگی » جالب باشه که حاضر شده برای خلاص شدن از شر اونها يه شام بده.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

3.10.2005

٭ امروز مهاجرت عنکبوتها رو ديدم.
چند سال بود که که پرواز عنکبوتها رو نديده بودم. طبق معمول هر روز صبح ، کنار پنجره اتاقم ايستاده بودم و چائی اول رو می خوردم. يکدفعه چشمم به اين صحنه افتاد. نمی دونم چرا در همون لحظه به عنکبوتها حسوديم شد.
الانم نمی دونم چرا.
فقط می تونم بگم که خوش به حالشون ، خوش به حالشون ، خوش به حالشون ، ...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

3.05.2005

٭ کوه مه گرفته ، هوای سرد صبح ، سکوتی که فقط صدای قدمهام اون رو ميشکنه ، قطرات ريز بارون که نم نم می باره و شيشه عينکم رو خيس ميکنه. ناخودآگاه به ياد شب قبل از تحويل سال در چند سال اخير ميفتم که هر سال تنها در همين مسير قدم می زدم.

صدای کليد و باز شدن در اتاقم در سالن ميپيچه ، هنوز کسی نيومده. کرکره رو کنار ميزنم. با اينکه هوا سرد شده ولی پنجره رو باز ميکنم ، نمی تونم چشم از اين منظره بردارم. مه ، بارون ، کشتزاری ساکت و آروم ، چند درخت لخت با شاخه های کج و معوج ، باد ملايمی که بارون رو به صورتم ميرسونه. خوردن يه چائی داغ در کنار اين پنجره چقدر لذت داره.

سال گذشته همين روزها بود ، يادته؟ چه زود يک سال گذشت. کادوی سال نو رو زودتر از همه ازت گرفتم و بعد شمارش معکوس رسيدن سال نو بود که هر روز برات می فرستادم. تو راه که به خونه ميومدم از کنار ييلاقی که دوست داری گذشتم ، دقيقا همون موقع آهنگ مورد علاقه ات داشت پخش می شد. يادته می نوشتم: فقط ...

اينروزها عجيب دلتنگم ،
وقتی هوا مه ميگيره ،
وقتی که بارون مياد ،
وقتی دريا رو ميبينم ،
فقط ...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

3.03.2005

٭ هنوز نتونستم به شرايط جديد عادت کنم. برای من که ۸ سال در جنوب کار کردم و با به حساب آوردن زمان تحصيلم ۱۲ سال دور از خونه و تنها زندگی کردم ، بازگشت به خونه و زندگی در کنار خانواده يه کم سخت شده و نمی تونم مثل گذشته کار کنم. در شرايط حاضر مجبورم خيلی چيزها رو رعايت کنم و ديگه نميشه مثل سابق وقتی کاری رو شروع می کنم ، شبانه روز وقتم صرف کارم بشه. دوران قبل از سال جديد رو برای آشنائی با محل کارم اختصاص دادم و در برنامه ای که برای خودم تنظيم کردم در سال جديد رسما کارم و مطالعات تحقيقاتيم شروع ميشه. برخلاف تصورم اينجا هم زمينه کاری زياده و فقط بايد يه کم حوصله به خرج داد. مروری از کارهای انجام شده در اينجا نشون داد که بسياری از موارد می تونست انجام بشه ولی کسی انجام نداده. کلی اطلاعات گردآوری شده ولی پردازش و آناليزهای لازم روی اونها انجام نشده. بعلاوه اطلاعات جنوب رو هم که آوردم اينجا و ميشه با خيال راحت نشست و حسابی با اين داده ها کار کرد. ولی انجام همه اينها يه پيشنياز می خواد و اون فراهم کردن شرايط گذشته هست و تنها شدن.
انجام کارهام اگه بخواد مثل سابق بشه بايد شرايط اون موقع رو داشته باشه و ناگزير به تهيه مسکن در شهر محل کارم هستم. از فردا قصد دارم بگردم دنبال يه خونه که با شرايط مالی که دارم جور در بياد. انتقال از جنوب به شمال همراه با حذف يکسری از مزايا هست که تا حدی دريافتی و درآمد ماهانه من رو کم ميکنه. در عوض يکسری از هزينه های اضافی زندگی در جنوب هم کم شده و با يک حساب کلی ميشه گفت تغيير چندانی در درآمدم بوجود نمياد.
ايکاش همون موقع که قصد خريد منزل رو داشتم چند درصد احتمال می دادم که به اين مرکز منتقل ميشم تا شايد در اون موقع در همين مکان اقدام به خريد می کردم. الان بايد منزلی که دارم رو بفروشم و يه چيزی هم روش بزارم و در اين شهر مسکنی بگيرم. می دونم کار مشکليه و اصلا حوصله بنگاههای مسکن رو ندارم. اميدوارم اقوامم که در اين شهر هستند بتونن زحمت پيدا کردن يه مسکن خوب رو برام متحمل بشن.
بايد مستقل بشم و باز هم تنها زندگی کنم. برای من ديگه زندگی با خانواده مشکل شده. برادرم ميگه من زيادی سخت ميگيرم ولی مطمئنم اگه شرايط من رو در گذشته تجربه می کرد ، اين حق رو به من می داد. اينجا راحتم و کسی کاری با من نداره ولی هر چه باشه زندگی کردن تنهائی رو بيشتر می پسندم.
هنوز موفق نشدم دريای خزر رو از نزديک ببينم. امروز ماموريت داشتيم برای نمونه برداری ولی دريا طوفانی بود و صيادها برای صيد اقدام نکردند و ماموريت ما بدون نمونه برداری تموم شد. هر روز در طول راه برای رسيدن به محل کارم ، دريا رو از دور ميبينم. شنيده بودم که در اکثر مواقع در زمستان طوفانی و متلاطم هست. در اين مدت يک ماه فقط يکی دو روز ديدم که يه کم آروم شده و اکثرا متلاطم هست. روز شماری ميکنم که اولين سفر دريائی رو در دريای خزر تجربه کنم. به اين فکر می کنم که آيا غروب خورشيد در دريای خزر مثل جنوب هست؟ آيا شبهای مهتابی اون به زيبائی شبهای دريای عمان هست؟ دلم واقعا برای دريای عمان و خلوتگاه هميشگيم در ساحلش تنگ شده. هر چند که برای گشت دريائی شهريور ماه سال آينده حتما به محل کار سابقم ميرم و در اين گشت شرکت ميکنم ولی تا اون موقع زمان زيادی باقی مونده. بايد ديد اون موقع با ديدن اونجا چه حالی پيدا ميکنم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

2.27.2005

٭ يکماه به انتقاليم مونده بود که يکی از دوستان بسيار عزيز و صميميم رو پيدا کردم يا بهتره بگم اون من رو پيدا کرد. حدود ۶ سال از هم بی خبر بوديم و هيچ آدرس و تلفنی برای تماس نداشتيم. جالب اينجاست که دوستم از طريق «ارکات» پيدام کرد. اينجا بود که کلی از «هشت پا» ممنون شدم که پافشاری و پيله کردنش باعث شد تا من هم عضو ارکات بشم.
دو سه روز پيش رفتم سراغ همين دوستم. واقعا لحظه جالبیه که يکی از عزيزانت رو بعد از مدتها ببينی. از اون جالبتر ديدن پسر دوستم بود که باورم نشد اين همون علی کوچولو هست. آخرين بار که ديدمش تازه چهار دست و پا راه ميرفت ولی حالا ...
شب مهمان دوستم بودم ، پسر دومش رو هم ديدم که هميشه در جواب سئوالات من و باباش با لهجه شيرينش جواب می داد: نه. حالا بگذريم که وقتی به در خونه رسيديم صدای جيغش رو شنيديم.
خوردن شام به سبک شماليها و خوردن يه غذای مورد علاقه که هنوز مزه آخرين باری که خورده بودمش رو به ياد داشتم ، ديدن فيلم و عکسهای مراسم ازدواج دوستم که عکاسش من بودم ، ديدن دوستان هم دانشگاهی اون موقع ، ديدن افرادی که ديگه در بين ما نبودند و اونهائی که الان ردپای پيری رو کاملا در چهره خودشون نشون می دادن و ...
هم خوشحال بودم و هم از ديدن بعضی چيزها که برام تداعی خاطره می کرد ، بغضم گرفته بود. موقع خواب فقط به گذشته و خاطراتی که با اين دوستم داشتم فکر کردم. روزهائی که با هم در خوابگاه دانشگاه بوديم. شبهائی که با هم در محوطه خوابگاه قدم می زديم و با دوستم درددل می کردم. خدا رو شکر می کنم که اين دور بودن از دوستانم رو جبران کرد و حالا در کنارشون هستم و می خوام تمام اين مدت دوری رو جبران کنم.

پ.ن:
يکی نيست به حضراتی که بدون در نظر گرفتن جنبه های مفيد اينترنت ، سايتهائی مثل ارکات رو فيلتر ميکنن بگه: يک کم واقع بين باشين لطفا. هنوز کاربرد خيلی چيزها جا نيفتاده ، الان ياد يکی از سفرهام افتادم که در فرودگاه به لاک غلط گير قلمی که همرام بود مشکوک شدن و بعد از بيست دقيقه انتظار وقتی لاک رو بهم تحويل دادن گفتن: ما چند خط با اين نوشتيم!!! يعنی از لاک غلط گير برای نوشتن هم استفاده ميشه؟!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

2.23.2005

٭ نزديک به يک ماه از انتقاليم ميگذره و اين وبلاگ باز هم در اين مدت خاموش موند. کمتر وبلاگی رو ديدم که اينقدر خاموش مونده باشه ولی خوب چه ميشه کرد. يه مدت منتظر بودم تا وسايلم برسه و يه مدت هم اتاقم اونقدر بهم ريخته بود که اصلا حوصله آنلاين شدن هم نداشتم. هنوز هم اتاقم کامل نشده و هفته پيش بالاخره کتابها و جزوات را در کتابخونه چيدم.
در محيط کار جديدم چند نفر از دوستان زمان دانشجوئيم و هم دانشگاهيام هستند. در اداره کل هم دو نفر از دوستان صميمیم رو پيدا کردم. جالب اينجاست که اينجا هم آشنا هستم و هم غريبه. راستش هنوز به اينجا عادت نکردم و همه چيز برام تازگی داره و از طرفی هم يه کم برام عذاب‌ آور شده. دلم برای سکوت و آرامش محل کار قبليم تنگ شده. اينجا وقتی وارد خيابون ميشم از ديدن اين همه ماشين و سروصدا حالم بد ميشه. در منزل هم که طبق معمول هميشه مهمان داريم و اين هم برام يه کم سخته. شبها به ياد اتاقم در جنوب ميفتم که هميشه تنها بودم و موزيک مورد علاقه رو گوش ميدادم و به کارهام می رسيدم. اينجا کارهام يه خورده عقب افتاده و تا به اين اتاق جديد عادت نکنم نمی تونم مثل سابق تمرکز پيدا کنم.
همون روز اول ورودم به اداره اتاقم رو دادن. يه اتاق دنج و کوچيک که پنجره اش به يک مزرعه باز ميشه. نمای خوبی داره. گاهی شوفاژ رو خاموش ميکنم و پنجره رو باز ميکنم تا هوای سرد رو حس کنم. مخصوصا روزهائی که بارون مياد ، پای پنجره ميرم تا بوی بارون رو استشمام کنم. خودمونيم حسابی عقده ای شدم اين مدت. از اتاقم که ميام بيرون از پنجره راهرو دريا ديده ميشه که از روزی که اومدم هميشه متلاطم بوده و هست. نمی دونم چرا از دريای جنوب ياد نگرفته که گاهی هم بايد آروم بود. شايد باور نکنين ولی بايد بگم هيچ دريائی به زيبائی دريای عمان نيست. من تمام خليج فارس و دريای عمان رو ديدم و سالها با کشتی در آبهای اين دو منطقه تحقيق کردم. دريای خزر تحت هيچ شرايطی قابل مقايسه با دريای جنوب نيست.
انتظار رئيس و معاون اينجا خيلی زياده. تازه فهميدم که قبل از آمدنم به اينجا از همکاران تهران در مورد سابقه کاريم سئوال کردند و دقيقا در دومين روز کاريم ، يه پروژه رو که قسمتيش انجام شده رو بهم دادن. احساس ميکنم کارم يه خورده سخت شده. درسته که چهار سال روی اکوسيستم ساحلی دريای خزر کار کردم ولی از اون زمان حدود ۸ سال ميگذره و با يک برنامه ريزی دقيق بايد مطالعه در اين خصوص رو بيشتر کنم تا بتونم هر چه زودتر در کارم مسلط بشم.
و اما وضعيت اينترنت در اينجا. يک هفته بعد از نصب ديش و راه اندازی اينترنت وايرلس در محل کارم ، يه شب صاعقه ميزنه و کل سيستم رو داغون ميکنه. به اين ترتيب اينترنت در اداره تعطيل شد. در شهری که هستم چند ISP هست که هيچکدوم سرويس خوبی ندارند. با وبلاگها مشکلی ندارم ولی اورکات اصلا باز نميشه. هيچ کدوم از فيلتر شکنها و پروکسی هائی هم که دارم اينجا عمل نميکنه. کسی راهی برای حل اين معضل داره؟ سرعت اينجا هم افتضاحه و خيلی سخت ميشه فايل دانلود کرد و يا با ايميل فايل فرستاد. فکر کنم اينجا ديگه مجبور بشم از DVB Card استفاده کنم. البته هنوز نخريدمش.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.26.2005

٭ آخـريـن روز ...
امروز آخرين روز اقامتم در اينجاست و تنها چند ساعت ديگه مونده تا برای هميشه از اينجا برم. از صبح تا به حال هر کاری انجام میدم با خودم ميگم که اين آخرين باره که در اينجا اين کار رو ميکنم. جالب موقع کارت زدن بود ، شماره کارتم ۲۰ بود و شماره حساب بانکيم ۲۱. هميشه سر اين شماره ها با همکارانم کل کل می کردم. وقتی بوق دستگاه بلند شد و خروجم رو ثبت کرد ، گفتم اين کارت برای هميشه در اينجا بسته شد.
نيم ساعت به پايان وقت اداری ، راه افتادم تو بخشها و با همکاران خداحافظی کردم. وقتی دستم در دست اونا بود ، بغض گلوم رو فشار ميداد و خيلی خودم رو کنترل کردم که اشکم رو کسی نبينه. عجيبه که هميشه لحظه شماری می کردم تا يه روز از اينجا برم و حالا ميبينم که واقعا بهش وابسته شدم و دل کندن ازش يه کم سخته برام.
کمی خاطراتم رو مرور کردم و ديدم که اگه جوانه تازه پا گرفته گلدون تنهائيم نبود ، اين روزها واقعا برام عذاب آور می شد. نمی دونم دارم به خودم دلداری ميدم يا واقعا حقيقته ، که طولانی شدن بيش از حد درست شدن کارم برای رفتن ، شايد به اين دليل بود که با خاطری خوش و شيرين از اينجا برم و اين گلدون که موقع آمدنم خالی بود ، حالا با يک جوانه زيبا برگرده. همون جوانه ای که در شب وداعم با دريا ، مهمان من و دريا بود.
دو روز پيش رفتم دريا. بوی دريا رو که از دور حس کردم ، دلم گرفت. آيا امشب آخرين شبی است که ميبينمش؟ همکارم همراهم بود. بهش گفتم تنهام بزار می خوام با خودم يه کم خلوت کنم. رو ماسه ها قدم زدم و فقط به صدای امواج دريا گوش دادم. ايستادم و نگاش کردم. چشمام طاقت نياوردن و چند قطره اشک رو گونه هام سرخورد. کی باورش می شد که روزهای سخت من بالاخره تموم شده باشه. احساس کردم در جمع دو نفره من و دريا يه چيزی کمه. يه چيزی که باعث شده بود ، احساس خوبی داشته باشم در روزهای واپسين اينجا. درسته ، همون جوانه گلدون تنهائيم.
ديدم ساکته ، صداش کردم ، فقط يه چيزی گفت که متوجه بشم هنوز تماسم برقراره ، احتياجی به گفتن نبود ، می دونستم که اشک اونم در اومده ، فقط خوشحال بودم که از صدام نفهميده که چشمام غرق شدند و ديگه جائی رو نميبينن.

برای چند روز وبلاگم سوت و کور ميشه ، تا جابجا بشم و وسايلی که پست کردم برسه و زندگی جديدم رو شروع کنم. البته شنيدم که در محل کار جديدم ، اينترنت خوب جواب ميده و ديش هم دارند. اگه اينجور باشه ، پست بعدی رو از محل کار جديدم می نويسم.

اين آخرين نوشته من در اينجاست و از همراهی همه شما دوستان خوبم که هميشه با من بوديد سپاسگزارم. اون دسته از دوستان که هميشه وبلاگم رو می خونن ، می دونن که اينجا هميشه پر از شکوه و شکايت بود ، مخصوصا در سالی که گذشت و چيزی به پايانش نمونده. اميدوارم از اين به بعد با روحيه تازه ای که پيدا کردم ، ديگه از اون شکايات ننويسم. حالا ديگه تنها نيستم ، تنهائيم پر شده از عطر يک گل زيبا ، همون که در زمستان سرد ، اين نويد رو ميده که در زمستان سرد هم ميشه بهار رو لمس کرد و به آينده اميدوار بود. هميشه با خود خواهم گفت: من هم خدائی دارم و ...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.23.2005

٭ پــرواز ...

تنها سه يا چهار روز ديگر در اينجا خواهم بود. هنوز هم در باورم نيست که واقعا اين دوره طولانی سپری شده است. هرگز در رويا هم نمی ديدم که روزی بليط سفرم يکسره باشد.

اين سه ماه انتظار بسيار دشوار بود ولی دشوارتر از آن هفته آخر بود. رای کميسيون برخلاف انتظارم بود. شکر خدا تلاش تمامی دوستان به ثمر نشست و به جائی می روم که آرزويم بود.

اينروزها به هر جا که نگاه می کنم ، خودم را ميبينم. در آزمايشگاه ، کتابخانه ، سالن سمينار ، خليج نزديک اداره ، صيدگاهها ، اتاقم و ... انگار همين ديروز بود که پا به اينجا گذاشتم. حوادث و خاطرات دائم تکرار می شوند. ميز کارم از هفته ديگه خالی خواهد بود. ميزی که هميشه مرتب بود و در کشوی اول می شد يک لوازم التحرير فروشی کوچک را ديد. چه گزارشات و مقالاتی که پشت اين ميز نوشته شد. گاهی بغض می کنم. آيا واقعا دلم برای اينجا تنگ خواهد شد؟

روزی که پا به اينجا گذاشتم ، دلم مالامال غم بود. يک دانشجوی تازه فارغ التحصيل که هنوز در دستانش رنگ ماژيکهای وايت برد ديده می شد. در سر آرزوهای زيادی داشتم و بر اين باور بودم که به مراد دل رسيده ام. ولی امروز رد پای هشت سال زندگی در غربت را در چهره ام ميبينم. هشت سال دوری از زندگی واقعی.

شايد روزی بنويسم که کجا بودم و چه بر من گذشت. شايد آنروز نوشته هايم برای شما معنا پيدا کند. امروز به خود گفتم:
کاپيتان ، دل از آبی دريا ببر و دل به آبی آسمان ببند ، دو ساعت وقت داری خدا را نزديکتر لمس کنی ، چشمانت را ببند و از صميم قلب آفريدگارت را صدا کن ، سپاسگزار باش که با خاطره ای خوش می روی ، روزی که آمدی گلدان وجودت خالی بود ، ولی امروز که ميروی ديگر تنها نيستی ، به ياد آخرين جمله ات باش « من هم خدائـی دارم » ، می دانم که دلت برای خلوتگاه هميشگيت کنار دريا تنگ خواهد شد ، ولی آنجا هم دريا هست ، خلوتگاه ديگری پيدا کن.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.18.2005

٭ تقـديـم بـه تــو


نگاه به قيافه خوشگلش نکنين ، همين کوچولو يه بار انگشتم رو چنان گاز گرفت که وقتی دستکش رو از دستم در آوردم ، پر از خون شده بود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.15.2005

٭ شمـارش معکـوس
بالاخره بعد از ۸۱ روز انتظار شمارش معکوس آغاز شد و نتيجه ۴ سال خون دل خوردن و تلاش شبانه روزی رو امروز ديدم. شايد اين انتظار بيش از حد موجب شد که اون شور و شعفی که از شنيدن اين خبر بايد پيدا می کردم ، در خودم احساس نکردم. ولی شکر خدا همه چيز درست شد. حالا بايد منتظر جدال دو نيروی بزرگ باشم و ببينم که کداميک در اين نبرد پيروز خواهد شد.

همه چيز آماده پرواز است ، پرواز به مقصدی آشنا ، مقصدی سرشار از عشق و خاطره. طی اين مدت بارها بال و پر پروازم را چيدند ، بارها نااميد شدم ، ولی در اوج نااميدی تنها اميدم به يک حقيقت بزرگ بود که معتقدم تنهايم نمی گذارد.

هنوز دليل اين تاخير بيش از حد را نمی دانم. مانده ام با هزار و يک علامت سئوال ، با هزار و يک شايد ، با هزار و يک ترديد. تولد گلی زيبا را در زمستان از ياد برده بودم. شايد تولد و حضورش ، زمستان مرا بهاری کرده است.

تنها در اتاقم نشسته ام ، باز هم When winter comes ، ديگر از دلتنگی خبری نيست ، تنها خاطره ای در آن دور دستها بجا مانده است. نگاهم بی هدف در اتاق می چرخد ، گلدان خالی اتاقم را ميبينم ، عجيب است ، انگار زمستان او نيز بهاری شده است.


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.12.2005

٭ از چند روز پيش هوا ابری شده بود و احتمال بارندگی زياد بود. آمارگيری رو که تموم کردم کاپيتان کشتی گفت تا تاريک نشده برگرد وگرنه ديگه قايق رو به ساحل نمی فرستم. خورشيد يواش يواش داشت غروب می کرد و رنگ آب هم هر لحظه قرمزتر می شد. سوار قايق که شديم ، نم نم بارون هم شروع شد. غروبی به اين قشنگی نديده بودم. تا بحال زير بارون و هنگام غروب قايق سواری نکرده بودم. تا چند ساعت بعد از رسيدنم به ساحل تموم فکرم مشغول اون منظره بود.

تعريف يه کشتی صيادی رو زياد شنيده بودم ولی هرگز فرصتی پيش نيامده بود که از نزديک ببينمش. شناورهای صيادی معمولا اندازه های کوچکتری نسبت به کشتيهای باری دارند. ولی اين واقعا بزرگ بود. يک کشتی ۷۵ متری که ۴ طبقه داشت. کابين افسران و کاپيتان کشتی بی شباهت با سوئيت هتلهای بزرگ نبود و همه چيز رو می شد در اون کابين ديد. افسر اول کشتی که رفيقم بود گفت: از عمر اين کشتی ۳۰ سال ميگذره و حسابش رو بکن که کشتيهای جديد چه امکاناتی دارن. وقتی به پل فرماندهی رفتم از ديدن اون همه دستگاههای عجيب و غريب مات موندم. خيلی از اونها را نديده بودم. قرار شد سال آينده در يکی از سفرهای دريائی همراه اونها به دريا برم. واقعا که اسپانيائيها در ساخت اين سری از کشتيهای صيادی رودست ندارن و در دنيا در صيد به روش « Purse seine » بی رقيب هستند.

جالبترين قسمت اين سفر ، جا موندنم از پروازه. برای اولين بار از پرواز جا موندم و وقتی يادم ميفته که ساعت ۱۲ از خواب بيدار شدم و ديدم که ۴ ساعت از پروازم گذشته ، خنده ام ميگيره. به همين خاطر ديشب را تا صبح بيدار موندم که مبادا از پرواز باز هم جا بمونم.

و اما جواب سئوال متن قبلی:
همونطور که ميدونين ماهيها برای تنفس آبشش دارند و تنفس از طريق پوست هم در برخی از اونها ديده ميشه. وقتی از محيط آب خارج میشند ، اکسيژن بيشتری برای تنفس دارند و واضحه که اکسيژن هوا از آب خيلی بيشتره. ماهيان ۵ کمان آبششی دارند که در قسمت داخلی اون «فيلامنتهای آبششی» قرار داره و در سطح خارجی «خارهای آبششی». وظيفه تبادل اکسيژن بعهده فيلامنتهای آبششی هست و برای اينکار اين کمانها بايد از هم باز بشن تا آب از ميان اونها بگذره و تبادل انجام بشه. وقتی ماهی از آب خارج ميشه ، اگه پوست و اين کمانهای آبششی مرطوب نگه داشته بشه ، ماهی زنده می مونه ولی بتدريج ماهی قدرت کافی برای باز کردن اين کمانها رو از دست ميده و بدين ترتيب سطح تماس اين فيلامنتها کاهش پيدا ميکنه و بدن دچار کمبود شديد اکسيژن ميشه. بنابراين دليل اصلی مرگ ماهی در خارج از آب ، کاهش سطح تبادلات گازی در آبششها هست.جالب اينجاست که يکسری از ماهيان که از خانواده «تون ماهيان» يا «Scombridae» هستند و همه شما از کنسروهای اين ماهيان استفاده می کنند ، از آغاز تولد تا پايان زندگی دائما بايد شنا کنند و اگه در يک نقطه ثابت بمونن ، ميميرن. دليلش اينه که تبادل گازی در آبششها تنها زمانی اتفاق ميفته که آب با فشار از روی فيلامنتهای آبششی بگذره. به همين خاطر دمای بدن اين ماهيان همواره چند درجه بالاتر از دمای محيط هست و معمولا بعد از تغذيه بدليل بالا رفتن متابوليسم و افزايش دمای بدن ، برای تعديل حرارت مجبورند با سرعت زياد به اعماق دريا برند و مدتی اونجا بمونن تا دمای بدن کاهش پيدا کنه. در يکی از اين ماهيان که در ايران هم وجود داره ، گاهی اين مهاجرت عمقی تا عمق ۴۰۰ متر ديده ميشه. در حاليکه اين ماهيان همگی سطح زی هستند و در نزديکی سطح آب زندگی می کنند.


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home